ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد حرف میزنم؛ البته با خودم، نه با دیگران!
گاهی، در کوچه، خیابان، اتوبوس، مترو و یا هر جای دیگری که بشود حرف زد با خودم حرف میزنم. گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. گاهی خودم را جای سرمربی رئال مادرید میگذارم و گاهی جای فلان نماینده مجلس! گاهی استاد دانشگاه میشوم و گاهی یک بچه قرتی سوسول که باباش بهش پول تو جیبی کم داده مثلا جیره روزانه شو کرده 500 هزار تومن! خلاصه که خودم رو جای هر کسی میگذارم. گاهی رئیس جمهور میشوم و گاهی رهبر! گاهی هم البته همانند تماشاگری میشوم که تیمش سوراخ شده! خلاصه آنکه تا الان فکر کنم فقط جبرئیل امین نشدم! حتی خدا هم شدم..یعنی در این حد! با خودم حرف میزنم، مسائل رو از زوایای مختلف بررسی میکنم. خب طبیعیه که با همه کوتاهی قد ذهنمان گاهی خاطراتی به ذهنم می آید و گاهی هم مثل بعضیا خاطره میسازم. گاهی مخاطرات را درک میکنم و گاهی هم مطالب خاصی به ذهنم میرسد که همه آنها را اینجا مینویسم. این گاهی ها خیلی به گردنم حق دارند...!
شما هم گاهی خود را به جای دیگران بگذارید. بهتر درک خواهید کرد و بیشتر از زندگی استفاده میبرید. گاهی هم خود را به جای کسی بگذارید که برای بیان ذهنیاتش جایی بهتر از یک وبلاگ پیدا نکرده است...!
امیدوارم گاهی نه؛ خدا همیشه پشت و پناهتان باشد، که هست..!
اکانت من در توئیتر:
AliHasani1370@
من در تلگرام:
https://t.me/malhsn

آخرین مطالب

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

مصاحبه با خانم دکتر آسریان

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۱۸ ق.ظ

از بین تمامی عزیزانی که از طریق ستاره و روحان باهاشون آشنا شدم؛ شاید هیچکدام به اندازه این خانم دکتر عزیز تو ذهنم نماندند. یادم هست زمان مصاحبه گاهی گریه میکردم و مصاحبه میکردم. توصیه میکنم حتما مصاحبه رو مطالعه بفرمایید.

این مصاحبه برای مجموعه پارک دانش انجام شد. همان زمان هم منتشر شد. اما خب سایت حذف شد، به همین دلیل تصمیم به بازنشر آن گرفتم.


 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۱۸
علی

امانتی

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

افتاده‌ام در کوی تو

پیچیده‌ام بر موی تو

نازیده‌ام بر روی تو

آن دل که بُردی باز ده!

 

مولوی

 

ان الله یامرکم ان تؤدوا الامانات الی اهلها 

منبع:https://t.me/tdejakam

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۱
علی

مارک لباس و شکل عمل

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ

تنبلی علل مختلفی دارد که «زبان» نیز می‌تواند یکی از علل آن باشد. تنبلی امروزه بلای جان جامعه است. تنبلی در کار، در مطالعه، در درس خواندن و حتی تنبلی در ورزش کردن! در این نوشتار قصد ما ساده‌نگری نیست بلکه ساده‌سازی است. می‌خواهیم یکی از واقعیت‌های چند وجهی جامعه را از زاویه یک وجه آن کنکاش کنیم. لیکن نمی‌خواهیم بگوییم که این یک عامل تنها علت ساخت این واقعیت است. علل، مختلف هستند ولی در یک یادداشت چند صد کلمه‌ای توان بحث حول همه این علل نیست. پس همراهی کنید ما را در بررسی یکی از علل تنبلی در جامعه امروزین ما...!

بروبچههای پست مدرن معتقدند که حقیقت ثابت نیست و شاید هم اصلا حقیقتی نیست! و این یعنی واقعیت با توجه به مکانی و زمانی، می‌‌تواند تغییر ‌کند. راحت‌تر بگویم؛ حقیقت هر چیزی در این عالم با توجه به مکان و زمان و هر آنچه «محیط» شیء را تشکیل می دهد تعریف می‌شود و هر چیزی که صاحب اراده است بر اساس محیط، واقعیت خویش را می سازد. زبان و کلمات در این نگاه بسیار اثر گذارند و به راحتی می‌توانند حقیقت اشیا را تغییر دهند. از این منظر زمانی که کلمه‌ای تکرار می‌شود و یک جریان زبانی به‌ راه می‌افتد این پتانسیل را دارد که واقعیت جامعه را به کلی تغییر دهد. البته الزامی نیست که این کلمه یا واژه زبانی حتما از دهان خارج شود. اگر آن کلمه به صورت تصویر حک شده در بیلبوردهای شهر باشد، و یا در تبلیغات با انواع گوناگون، تکرار شود و یا اگر پشت لباسی که می‌پوشیم حک شده باشد، باز هم اثر خود را خواهد گذاشت.

از سویی دیگر در اذهان ما ایرانی‌ها حداقل به دلیل داستان‌ها و قصه‌هایی که در دوران کودکی شنیده‌ایم و بعضی از فیلم‌هایی که در تلویزیون دیده‌ایم به جز موارد تک و توکی، واژه پادشاه یا ملکه همواره مترادف بوده است با تنبلی، تن آسایی و بی‌تحرکی؛ هم ردیف بوده است با اسیر امیال نفسانی شدن، بی‌تدبیر بودن و بی‌عرضه نمودن. در حافظه تاریخی ما همواره ملکه‌ها و پادشاه‌ها افرادی مایوس کننده بوده‌اند که جز خور و خواب چیزی نمی‌دانستند. افرادی گریزنده از قانون و مقررات، فراری از هر آنچه بوی قرارداد اجتماعی اخلاقی بدهد و گریزان از هر آنچه زیبنده یک شهروند متمدن است.

سخن آنکه بر مبنای اندیشه پست مدرن، آن‌گاه که کلمه‌ای حول وجودی، تکرار شود، بچرخد و با آن عجین شود. آن‌گاه که بار معنایی آن کلمه که خود برگرفته از گذرگاه تاریخی آن است، به طور مستمر در کنار چیزی بنشیند، آن چیز، مفهومی خواهد یافت هم‌تراز با آن کلمه. در واقع معنای کلمه سازنده مفهوم آن وجود خواهد شد. ساده‌تر بگویم، زمانی که شخصی در گذر زمان همواره با کلماتی چون ملکه یا پادشاه مورد خطاب قرار گیرد، رفتاری همانند ملکه یا پادشاه از خود بروز خواهد داد. این روزها شاهد هستیم که جوانان سرشار از تنبلی‌اند. از کار گریزان و در پای تبلت‌ها و لپتاپ‌ها نشستگانند! شاهد هستیم که کار ارزش نیست و از زیر کار فرار کردن، مترادف با زرنگی و توانمندی است. و البته در همین روزها شاهد هستیم که جوانان ما علاقه وافری به خریدن و پوشیدن لباس‌هایی نشان می‌دهند که I’m queen عبارت حک شده بر روی آن است. «من ملکه هستم» یا «من پادشاه هستم» را بگذارید کنار حافظه تاریخی ما از ملکه و پادشاه که در گذر زمان افرادی تنبل بوده‌اند و تن‌پرور. جوان I’m queen می‌پوشد و فکر می‌کند که دیگران باید او را همانند ملکه و یا پادشاه نظاره کنند و این انتظار نوع رفتار دیگران را یا شاید نوع برداشت جوان از رفتار دیگران و یا حتی انتظاری که جوان از رفتار دیگران دارد را شکل می‌دهد. شاید هم دیگران انتظار دارند که جوان واقعا چون پادشاه و ملکه رفتار کند. و این هر 4 گزینه گرچه در بلند مدت می‌توانند اثراتی متفاوت بر رفتار بگذارند ولی اثرشان در کوتاه مدت تقریبا به یک شکل است. و آن ایجاد یک محیطی است که وجود قرار گرفته در این محیط (در اینجا جوان مد نظر است) حتی اگر واقعا هم فکر نکند که ملکه یا پادشاه است رفتاری همانند ملکه و پادشاه می‌خواهد که از خود بروز دهد. و صد البته در حافظه تاریخی ما ملکه و پادشاه افرادی تن‌پرورند که کار را عار و برای طبقات فرودست می‌انگارد و این چنین است که در جامعه ما کار، عار تلقی می‌شود و فرمان راندن یک ارزش و تنبلی مترادف زرنگی تصور می‌شود.

آری این چنین است برادر...خواهر...!

 

از سری یادداشت های من برای نشریه چشمه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۰
علی

تئوری وابستگی به مسیر و سن ازدواج

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ

تئوری «وابستگی به مسیر» در سطح کلان و ملی بیانگر آن است که هر ملتی وابسته به گذشته خودش است، وابسته به ارزش‌ها و تمدن تاریخی و خاطرات اجتماعی که باعث می‌شود به مسائلی حساس باشد و به مسائل دیگری خیر. این حساسیت به میزان زیادی آینده هر کشوری را تعیین می‌کند. وقتی ملتی به ارزش‌هایی پای‌بند شد، مفروضات اعتقادی خاصی را پذیرفت، و بر این اساس تاریخ و هویت خودش را پایه‌گذاری کرد، دیگر به سختی می‌تواند این مسیر را تغییر دهد و آینده‌ای بسازد که ریشه در گذشته نداشته باشد. بلکه می‌توان به جرات گفت که حتی اگر ملتی به جد قصد تغییر هم داشته باشد، این تغییر بر اساس ضعف‌هایی خواهد بود که در گذشته به آن مبتلا بوده است.‌ خلاصه آنکه آینده هر تمدنی در طول گذشته آن تعریف می‌شود و گذشته مهم‌ترین عاملی است که آینده را شکل خواهد داد. در بحث سن ازدواج و طلاق هم به نظر می‌توان از قدرت تبیین این تئوری بهره‌ها برد.

آمارها می گویند که با افزایش سن ازدواج، آمار طلاق هم به طور غامضی زیاد میشود. اگر از پنجره تئوری وابستگی به مسیر به قضیه بنگریم، می‌توان اینطور تبیین کرد که با افزایش سن ازدواج، نقاط مشترک زوجین کاهش می یابد و در واقع تفاوت مسیر گذشته آنها مانعی است برای تشابه مسیر آینده آنان. وقتی یک آقا پسر یا یک دختر خانم دیرتر پا به دوران متاهلی می‌گذارند، به این معناست که دیرتر آینده خود را با فرد دیگری سهیم خواهند شد، دیرتر خواسته‌های یک فرد دیگر را در صورت‌بندی مسیر پیش‌روی خود وارد خواهند کرد؛ و این یعنی تصویرسازی از آینده بر مبنای ‌خواسته‌های فردی. هر چقدر سن ازدواج بالاتر برود و به عبارتی تصویر پرداخته شده از آینده قوام بیشتری به خود بگیرد، طبیعی‌ است که دست کشیدن از آن و انتخاب یک مسیر دیگر سخت‌تر می‌شود؛ چرا که این تصویر فقط یک «تصویر» نیست بلکه هویت فرد را شکل می‌دهد، پس تاخیر در سن ازدواج یعنی شکل‌گیری هویت یک فرد بر مبنای یک گذشته و مبتنی بر خواسته‌های همان فرد و تنگ‌تر شدن جایگاه همسر در پردازش تصویر آینده زندگی.

 زمانی که آقا پسر، همه سختی‌های دوران درس و دانشگاه و سربازی را به تنهایی به دوش می‌کشد، و پس از آنکه از گل و لای دوران بی‌پولی به در می‌آید و مولفه‌های مادی یک زندگی همانند خانه و اثاثیه و خودرو را تهیه می‌کند و دستش به دهانش می‌رسد و تازه فیلش یاد هندوستان می‌کند و تن به ازدواج می‌دهد، جدا دلیلی نمی‌بیند که بر سر دوراهی‌ها، بین گذشته خود و همسرش، همسر را برگزیند. در واقع او با تحمل سختی‌ها مسیر خود را ساخته است و این مسیر را نمی‌خواهد به راحتی از دست بدهد. همین موارد عینا برای دختر خانم هم وجود دارد. دختر خانمی که استرس هزینه بالای خرید جهیزیه سنگین را به تنهایی به دوش کشیده است، مشکلات افزایش سن و نگاه‌های آلوده را تحمل کرده است، با افزایش سن و به دلیل نیاز عاطفی، خانواده را جایگزین همسر کرده و به وسیله اعضای خانواده خود، نیازهای عاطفی که باید توسط همسر تامین می‌شده را رفع کرده است؛ اگر استقلال مالی به دست آورده است و سطح تحصیلات بالاتری را تجربه کرده است دیگر نمی‌تواند همه این شرایط را به یک‌باره کنار بگذارد و فارغ از مسیر گذشته خویش، آینده‌ای را برای خویش تصویر کند که خواسته مردی است که در گذشته او هیچ سهمی نداشته است.

اگر اسلام اینقدر تاکید بر سن پایین ازدواج دارد، یکی از دلایلش همین وابستگی به مسیر در زندگی شخصی است. اسلام می‌خواهد که زندگی دختر و پسر بیشترین نقاط اشتراک را با هم داشته باشد، چرا که هر چه نقاط اشتراک بیشتر باشد، دل کندن از همسر و از زندگی به معنای دل بریدن از هویت خود فرد است پس بسیار سخت‌تر و نامحتمل‌تر خواهد بود. آنگاه که یک دختر و پسر در سنین پایین با هم ازدواج می‌کنند، گرچه سختی‌های فراوانی دارد، ولی این دو با هم به تحصیل می‌پردازند، با هم استقلال مالی پیدا می‌کنند، با هم خانه و کاشانه خویش را می‌سازند، با هم هویت مشترک خویش را می‌سازند و این «با هم» ها آنچنان زیاد می‌شود که خیانت یکی به دیگری و یا جدایی در واقع به معنای خیانت به هویت خویشتن و جدایی از گذشته خویش است و می‌دانیم این‌ کار چقدر سخت و ناشدنی است.

ازدواج در سن پایین مزایای زیادی دارد که رفع نیازهای مختلف روحی و جنسی و عاطفی یکی از آنهاست. ولی در این نوشته که ماحصل مصاحبه با تعدادی از جوانان عزیز ولی مجرد است قصد داشتیم به این مورد بپردازیم که یکی از مزایای ازدواج در سن پایین، سخت شدن اقدام به بسیاری از معضلات اجتماعی همانند خیانت به همسر و فروپاشی زندگی متاهلی است، چرا که اگر ازدواج در سنین پایین رخ بدهد هر دو مشکلی که ذکر شد در واقع خیانت و فروپاشی هویت خود شخص نیز خواهد بود...

 

از سری یادداشت های من برای نشریه چشمه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۳۷
علی

داستان تحول من: چرا؟ چرا من؟

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ق.ظ

ترم هشتم کارشناسی بود و من حدود 50 واحد هنوز داشتم. نتیجه اینکه حتی در ترم نهم نیز نمی‌توانستم دوره کارشناسی را به اتمام برسانم. حدود 20 واحد ترم هشتم، 8 واحد تابستان، 12 واحد ترم نهم و 23 واحد نیز ترم دهم! البته خب این اعداد، تعداد واحدهایی را نشان می‌دهند که برای هر ترم ثبت می‌کردم. مثلا در ترم هشتم حدود 8 واحد را پاس نکردم. از 8 واحد ترم تابستان هم فقط دو واحد را قبول شدم. اما همه واحدهای ترم‌های نه و ده را قبول شدم. البته مشکل اصلی این نبود که درس نمی‌خواندم. مشکل این بود که درس‌های کارشناسی را نمی‌‌‌خواندم چرا که امیدی به افزایش معدل در حد قابل قبولی نداشتم. معدل نهایی کارشناسی من 13.56 شد. قبل از ترم هفتم که معدلم زیر 13 بود. اما در نهایت حدود یک نمره معدلم را بالا کشیدم. تقریبا از اواخر اسفند 91 تصمیم گرفتم فقط برای ارشد درس بخوانم و همین هم باعث شد نتوانم معدل کل کارشناسی را بالای 14 بیاورم. ترم هشتم از حدود 20 فقط 12 واحد را پاس کردم؛یکی به همان دلیلی که گفتم، و دیگری به خاطر اینکه پدر و مادرم دقیقا وسط امتحانات من از مکه برگشتند که همین نکته نیز باعث شد در فصل امتحانات به جای درس و کتاب به امر خانه تکانی مشغول شوم. ترم تابستان هم سه درس داشتم و در مجموع 8 واحد. امتحان دو تا از درس‌ها که هر کدام نیز 3 واحد بودند و در مجموع 6 واحد را خواب ماندم. آخر کسی نیست به مسئولین بگوید ساعت 8 صبح هم امتحان می‌گذارند؟ باور کنید خوانده بودم. یعنی اگر سر جلسه می‌رفتم قطعا قبول می‌شدم. اما خب «خواب نوشین بامداد رحیل...بازدارد پیاده را ز سبیل»!

آن روزها همه فکر و ذکرم شده بود کنکور و کنکور و کنکور. روزی امیدوار بودم و روزی ناامید. و در همه این شرایط فقط و فقط ستاره بود که دردم را دوا و مشکلم را چاره بود. یادم هست خانواده حتی تا روز اعلام نتایج باور نمی‌کردند که من هم می‌توانم موفق بشوم.

تقریبا اواسط تابستان 92 بود که «مهری‌ماه» تعطیل شد. گفتند به دلیل مشکلات فنی چند روزی سایت فعالیت نخواهد داشت. اما این چند روز شد چند ماه و الان هم چند سال است که از آن شبکه دوست داشتنی هیچ خبری نیست. شهریور 92 ستاره و روحان تصمیم گرفتند یک سایت علمی به نام پارک دانش تاسیس کنند. یک شبکه اجتماعی نبود. قرار نبود ارتباط خاصی بین کاربران در فضای مجازی باشد. هر کسی در رشته تخصصی خودش مقاله‌ای می‌نوشت، در سایت می‌گذاشت و احیانا اگر سوالی توسط مخاطبی پرسیده می‌شد پاسخ می‌داد. البته برای سایت خواب‌ها دیده بودند. قصد داشتند فعالیت‌های بسیار گسترده‌ای در فضای واقعی انجام دهند که خب نشد. تقریبا از اواخر مرداد 92 بود که ارتباط من و ستاره کاملا عمیق‌تر از قبل شد. البته تقریبا ارتباطم با نسرین پناهی و مهتا قطع شده بود. از بقیه اعضای ‌شبکه مجازی مهری‌ماه کاملا بی‌خبر بودم. نسرین گاهی پیامی می‌داد. اما تا دو سال دیگر یعنی تیر 94 تقریبا هیچ ارتباط دیگری با مهتا نداشتم. ولی در همه این روزها این ستاره بود که کمکم می‌کرد و به من روحیه می‌داد. البته روحان که جای خود را دارد. باید بگویم ستاره و روحان کمکم می‌کردند. تقریبا هر شب چندین ساعت با ستاره چت می‌کردیم. و هفته‌ای هم یکی دو مرتبه با روحان تلفنی صحبت می‌کردیم. گاهی زمان صحبت‌هایم با روحان بیشتر از دو ساعت طول می‌کشید. اما دو ساعت، کف زمانی بود که هر شب با ستاره چت می‌کردیم. به طور عادی 4 تا 5 ساعت بود ولی گاهی تا 8 ساعت هم کشیده می‌شد. هنوز نمی‌دانم چرا! نمی‌دانم چرا این دو عزیز به من کمک می‌کردند. این «چرا» و پرسش از دلایل این رابطه تقریبا بخش اصلی صحبت‌های من و ستاره را در هر هفت شب هفته تشکیل می‌داد. او هر بار به سوال من به شکلی پاسخ می‌داد. اما خلاصه کلامش این بود که «من برگزیده شدم». خودم هنوز هم نمی‌دانم چه کسی و چرا و بر چه اساسی مرا برگزیده است. حالا فرض کنیم که من برگزیده شده‌ام، ستاره و روحان این وسط چه نقشی دارند؟ هنوز هم این پرسش‌ها ذهنم را به خود مشغول می‌کنند. زمانی بود که تقریبا روزانه چندین ساعت به همین سوالات فکر می‌کردم اما دریغ از جواب! ستاره هر بار پاسخی می‌داد ولی در نهایت و هر شب زمان پاسخ اصلی را به بعد از کنکور موکول می‌کرد. البته هنوز هم پاسخ سوالم را نگرفته‌ام...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۴
علی

چقدر اشتباه

يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۲۳ ق.ظ

اشتباه البته جزئی از زندگی است. بدون اشتباه آموختن و تجربه اندوختن معنایی ندارد. اما اگر یک اشتباه دو بار تکرار شد دیگر جای ملامت است و سرزنش. و من امروز خودم را سرزنش میکنم. خودم را سرزنش میکنم به خاطر وقتهای زیادی که برای آدمهای اشتباهی و امور اشتباهی گذاشتم. آدمهایی که اشتباهی سر راه زندگی من سبز شدند. به قول مهران مدیری در فیلم مرد هزار چهره: "من اشتباهی ام". بله اشتباهی ام. وقت اشتباه گذاشتم. دوست اشتباه برگزیدم. دشمن اشتباه تراشیدم و اشتباها گاهی اشتباه نکردم.

چثدر اشتباه و چقدر افسوس....

بار خدایا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۲۳
علی

داستان تحول من: مهتا و اقتصاد

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ

قبلا در پارک دانش عضو شده بود اما سخنی نمی‌گفت. ستاره زیاد در موردش با من صحبت می‌کرد. می‌دانستم آینده بسیار درخشانی خواهد داشت ولی نمی‌شناختمش. عضو «مهری‌ماه» که شد حس غریبی نسبت به او پیدا کردم. اسمش مهتا بود. مهتا اللهیاری دختر و تنها فرزند مهین اللهیاری. مادرش یعنی دکتر مهین اللهیاری طبق گفته‌های ستاره و روحان مدتی در دانشگاه هاروارد تدریس کرده بود، مشاور یکی از وزرای اقتصاد کانادا بود و در دنیای علم اقتصاد فردی تقریبا شناخته شده محسوب می‌شد. مادر و دختر به من بسیار لطف داشتند. یادم هست روزی که قرار شد در سایت، کارگروه‌هایی تشکیل شود تا افراد عضو هر یک از آنها شده و به دفاع از عقیده خویش بپردازند، مهتا اللهیاری مرا نیز عضو کارگروه اقتصاد اسلامی کرد. این کارگروه توسط خود او مدیریت می‌شد و ما قرار بود در برابر بقیه گروه‌ها از اقتصاد اسلامی دفاع کنیم. البته او بدون آنکه مرا در جریان بگذارید این کار را کرد. شاید اگر نظر من را می‌پرسید مخالفت می‌کردم. البته شاید که نه؛ قطعا مخالفت می‌کردم. ولی او این کار را کرد و مرا با عمل انجام شده مواجه کرد. البته ته دلم راضی بودم ولی می‌دانستم که کم سوادترین فرد کل سایت هستم و همین موضوع به شدت از وزن گروه کم می‌کرد. راستش را بخواهید، اگر آن زمان به اندازه همین امروز نیز مطالعه داشتم باز هم کم سوادترین فرد سایت تلقی می‌شدم. آن روز که...

خلاصه آنکه مهتا با این کارش اعتماد به نفس عجیبی به من بخشید. از این بابت به شدت از او ممنونم. روش کار به این شکل بود که یکی از اعضای هر کدام از کارگروه‌ها فردی از دیگر گروه‌ها را به مجادله علمی دعوت می‌کرد و اگر کسی قبول نمی‌کرد که یک افتضاح به بار می‌آمد و اگر هم قبول می‌کرد و شکست می‌خورد که خب وجهه خوبی نداشت. به طور مثال یک موضوع را انتخاب می‌کردند و راجع به آن موضوع از دو دیدگاه متفاوت به بحث می‌پرداختند. به طور مثال موضوع مالیات و اثرات اقتصادی آن انتخاب می‌شد و از زاویه دو مکتب متفاوت اقتصادی به بحث پیرامون آن می‌پرداختند و هر فرد به دفاع از نظریات خود و بیان نقاط ضعف نظریه دیگر می‌پرداخت. شاید گروه ما مظلوم‌ترین گروه سایت بود. چرا که تقریبا ما در یک سمت بودیم و بقیه گروه‌ها هر وقت به ما می‌رسیدند متحد شده و در سویی دیگر قرار می‌گرفتند. از قضا نوک پیکان همه حملات هم به سوی شخص شخیص بنده بود! چون از بقیه اعضا ضعیف‌تر بودم دیگران مرا به مبارزه می‌طلبیدند. البته به جز خانم دکتر شکیبا تورانی که خب اصلا من در حدی نبودم که بخواهند با چنین فردی مباحثه کنند. رابطه من و ایشان رابطه پرسش‌گر و استادی تمام عیار بود. ایشان فی‌الواقع در سایت فقط با دو اللهیاری، مهتا و مهین، مباحثه می‌کردند.

فضا، فضای خیلی خوبی بود. در هر مباحثه یکی از اعضای گروه ما به عنوان پشتیبان عمل می‌نمود. در برابر هر سوال مطرح شده، اگر پاسخی داشتم ابتدا با پشتیبان خود مطرح می‌کردم، اگر تایید می‌کرد در فضای عمومی ارسال می‌کردم. اگر هم پاسخی نداشتم که خب به پشتیبان می‌گفتم و پاسخ سوال را می‌گرفتم. همین مباحثات اعتماد به نفس مرا به چندین برابر افزایش می‌داد.

البته مهتا به شکل دیگری نیز به من کمک می‌کرد. او یک استاد تمام عیار در زمینه اقتصاد بود. برای موفقیت در کنکور، من باید حتما در دروس خاصی پیشرفت‌های چشمگیری پیدا می‌کردم. اقتصاد، ریاضی و زبان. به همان اندازه که از ریاضی و زبان می‌ترسیدم از اقتصاد نیز وحشت داشتم. بیان شیرین مهتا و نحوه تدریس او به من کمک کرد تا در اقتصاد واقعا پیشرفت کنم. مباحث سخت را به آسان‌ترین روش و زبان ممکن توضیح می‌داد. انگار که مدیریت منابع انسانی می‌خواندم. خلاصه آنکه مهتا چه از نظر انگیزش و چه از نظر علمی – و البته بیشتر از نظر علمی- بسیار به من کمک کرد و من همیشه خود را مدیون او می‌دانم.

البته ناگفته نماند تا حدود 11 ماه قبل از کنکور، یعنی تقریبا تا اوائل اسفند 91 قصد داشتم که در رشته مدیریت بازرگانی ادامه تحصیل بدهم. تقریبا اوائل بهمن 91 بود که تصمیم قطعی خود برای شرکت در کنکور را گرفتم. قصدم نیز تحصیل در مدیریت بازرگانی بود. اما یکی از بچه‌های آریا به نام «دختر پاییز» پیشنهاد داد تا تغییر رشته بدهم و در گرایش مدیریت دولتی مقطع ارشد را بخوانم. پیشنهاد خوبی بود. شاید در کمتر از ده دقیقه این پیشنهاد را پذیرفتم و الان نه تنها پشیمان نیستم بلکه بسیار خوشحالم که آن را پذیرفتم.

اوائل اردیبهشت سال 92 بود که پدر و مادرم عازم مکه شدند تا عمره مفرده به جا آورند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۶
علی

داستان تحول من: نسرین پناهی

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ق.ظ

تاریخش را به خاطر نمی‌آورم؛ تاریخ اولین صحبتم با نسرین پناهی را می‌گویم. اما حلاوت مصاحبت با یک فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب را نیز هیچگاه فراموش نخواهم کرد. او بمب روحیه بود. هر لحظه سخن با او مرا از زندگی نکبت باری که داشتم رها می‌کرد. او واقعا روح امید را در من زنده کرد. البته حقیقت این است که حتی زمانی که او سخن نمی‌گفت و من صحبت می‌کردم هم امیدبخش بود. این اشخاص آنقدر بزرگ هستند که حتی یادآوری خاطرات مراوده با آنها هم بسیار شیرین است. نمی‌دانم شمای خواننده چنین حسی را تجربه کردید یا نه. اما خود را اندکی جای من بگذارید؛ فقط لحظاتی؛ «یک دانشجوی پیام نورِ واحد مرکز قم با سه ترم مشروطی در حال مراوده دوستانه با دانشمندی چون دکتر نسرین پناهی... ». درک می‌کنید؟ فکر نمی‌کنم. خودم هم هنوز باورم نمی‌شود؛ آنقدر باورم نمی‌شود که گاهی حتی در وجود چنین شخصی شک می‌کنم. گاهی حس می‌کنم شاید خود ستاره بوده و فقط برای انگیزش من با هویتی دیگر دست به چنین کاری می‌زده است. هر طور که باشد، حتی اگر دروغ باشد، به آن میزان حلاوت داشت که بخواهم با تمام وجود باورش کنم. یادش بخیر... اولین باری که با او هم سخن شدم از اهداف من صحبت کردیم و اهداف او؛ از دین من صحبت کردیم و از دین او؛ از تعریف موفقیت نزد او صحبت کردیم؛ از چرایی و چگونگی مهاجرت آنها با کشور آلمان و اینکه چرا پزشکی و تخصص مغز و اعصاب را انتخاب کرد سخن گفتیم؛ خلاصه از هر دری سخنی راندیم و چقدر هم امیدبخش و شور آفرین. فکر نمی‌کردم دیگر با او صحبت کنم اما فردا شبش نیز دوباره همان حلاوت و زیبایی را تجربه کردم.

روزهای زیادی نگذشت که او یک تجربه تلخ را پشت سر گذاشت. پدر و مادری مرزهای مشاجره لفظی را گذارنده و کارشان به دعوای فیزیکی کشیده می‌شود. پدر اتو را به سمت مادر پرتاب می‌کند که از بد حادثه با شدت تمام اتوی پرتاب شده توسط پدر به سوی مادر، به سر پسر خانواده برخورد می‌کند. آن را به بیمارستان می‌برند. پزشک کشیک آن شب همین نسرین خانم پناهی ما بود. متاسفانه اجل به پسرک داستان ما مهلت نداد و او زیر تیغ جراحی از دنیا رفت. نسرین که برای اولین بار مرگ بیمار خود را تجربه می‌کرد با ضربه روحی بدی مواجه شد و البته به دلیل مشکلی که با پروفسور سمیعی پیدا می‌کند ترجیح می‌دهد که موطن خود را عوض کند. او ژاپن را برای ادامه زندگی انتخاب کرد. با نقل مکان او، من دیگر کمتر می‌توانستم با او صحبت کنم. هر چند هیچکس، تاکید می‌کنم هیچکس جای او را برای من پر نمی‌کرد، اما اتفاقاتی افتاد که حداقل جای خالیش را کمتر حس می‌کردم. پاییز سال 91 بود و شب‌های اول محرم. ما با خانواده به پابوسی امام هشتم نائل شده بودیم. یادم هست که برای اولین در همین سفر با خود کتابی را همراه می‌کردم. کتاب اقتصاد کلان بود؛ برای کنکور سال بعد می‌خواندم. البته هنوز مطمئن نبودم که کنکور را شرکت خواهم کرد یا نه. اما با تشویق‌های ستاره و روحان و البته امیدی که نسرین پناهی در من زنده کرده بود قدم‌های اول را هر چند سست و لرزان، اما برداشتم. خانواده حتی به مخیله‌شان هم نمی‌رسید که من در حال پوست عوض کردن هستم. افرادی که تا آن روز و حتی تا به امروز هیچ‌گاه ندیده بودمشان مرا تشویق می‌کردند و نزدیکانم با نگاهی آلوده به تمسخر و استهزاء نگاهم می‌کردند. خودم هم باور نداشتم که می‌توانم. ستاره و نسرین در گذر زمان به من قبولاندند که من هم می‌توانم.

حدود ساعت 11 ظهر بود، روزش را فراموش کرده‌ام. روحان با من تماس گرفت و گفت پارک دانش (آخرین شبکه اجتماعی تحت مدیریت ستاره) به دلایلی موهوم بسته شد. باور نمی‌کردم. مهین اللهیاری، راحله علی‌پناه، پانته‌آ خانم که فامیلی‌شان را به خاطر نمی‌آورم و خانم مقدسی که اسم کوچکشان را فراموش کرده‌ام و بسیاری دیگر که هم‌سخن شدن با آنان واقعا افتخار بزرگی بود را دیگر نمی‌توانستم ببینم. یادم هست که سوالاتم را به بهترین وجه و نرم‌ترین زبان پاسخ می‌دادند. خانم دکتر کدخدایی و خانم میناسیان را یادم هست که چقدر دوست می‌داشتم. اما خب پارک دانش دیگر وجود خارجی نداشت!

شاید دو ماهی طول کشید تا دوست دیگری به نام مهری‌ماه مظفری مجموعه عظیم‌تری را به راه انداخت که نام خودش را نیز بر آن نهاده بود. آنجا با فردی آشنا شدم که شاید از نظر انگیزشی کمتر ولی از زاویه علمی بیشترین کمک را به من کرد. در بخش بعدش قطعا درباره او بیشتر خواهم گفت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۱
علی