ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد حرف میزنم؛ البته با خودم، نه با دیگران!
گاهی، در کوچه، خیابان، اتوبوس، مترو و یا هر جای دیگری که بشود حرف زد با خودم حرف میزنم. گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. گاهی خودم را جای سرمربی رئال مادرید میگذارم و گاهی جای فلان نماینده مجلس! گاهی استاد دانشگاه میشوم و گاهی یک بچه قرتی سوسول که باباش بهش پول تو جیبی کم داده مثلا جیره روزانه شو کرده 500 هزار تومن! خلاصه که خودم رو جای هر کسی میگذارم. گاهی رئیس جمهور میشوم و گاهی رهبر! گاهی هم البته همانند تماشاگری میشوم که تیمش سوراخ شده! خلاصه آنکه تا الان فکر کنم فقط جبرئیل امین نشدم! حتی خدا هم شدم..یعنی در این حد! با خودم حرف میزنم، مسائل رو از زوایای مختلف بررسی میکنم. خب طبیعیه که با همه کوتاهی قد ذهنمان گاهی خاطراتی به ذهنم می آید و گاهی هم مثل بعضیا خاطره میسازم. گاهی مخاطرات را درک میکنم و گاهی هم مطالب خاصی به ذهنم میرسد که همه آنها را اینجا مینویسم. این گاهی ها خیلی به گردنم حق دارند...!
شما هم گاهی خود را به جای دیگران بگذارید. بهتر درک خواهید کرد و بیشتر از زندگی استفاده میبرید. گاهی هم خود را به جای کسی بگذارید که برای بیان ذهنیاتش جایی بهتر از یک وبلاگ پیدا نکرده است...!
امیدوارم گاهی نه؛ خدا همیشه پشت و پناهتان باشد، که هست..!
اکانت من در توئیتر:
AliHasani1370@
من در تلگرام:
https://t.me/malhsn

آخرین مطالب

۲۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

داستان تحول من: رتبه کنکور

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ

اواخر خرداد 92 بود که ستاره از طرف نسرین پناهی به من وعده داده بود که اگر بتوانم کنکور کارشناسی ارشد را با یک رتبه خوب پشت سر بگذارم و در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوم، کمکم خواهند کرد تا پذیرش یکی از دانشگاه‌های خوب استرالیا را برای ادامه تحصیل کسب کنم. البته یادم هست که اوایل پاییز 91 نسرین پناهی توصیه کرده بود که ابتدا ارشد را تمام کنم و سپس برای مقطع دکترا به خارج از کشور فکر کنم. البته واقعیت این است که امروز، به هیچ‌کدام فکر نمی‌کنم. راستش را بخواهید حتی انگیزه ادامه تحصیل در مقطع دکترا هم در من کم سو شده است. واقعا دلیلی نمی‌بینم که وقتم را صرف کنم و دکترا بخوانم. ماشاءالله آنچه که در مملکت زیاد است و همانند ریگ بیابان، در کف خیابان ریخته، افرادی هستند که لقب «دکتر» را یدک می‌کشند. در کف دانشگاه‌ها که وضع بدتر است و «پروفسور» است که از در و دیوار بالا می‌رود. ولی خب هیچ اثر اجتماعی ندارند و خود نیز به این امر معترفند. آن روز‌ها با خود خیال پردازی می‌کردم که درس خواهم خواند، رتبه تک رقمی کسب خواهم کرد، بورسیه می‌شوم و برای تحصیل به استرالیا سفر خواهم کرد. راستش را بخواهید بسیار در این اندیشه به سر می‌بردم که بعد از اتمام جلسه کنکور، ستاره همین خبر را به من خواهد گفت. ولی خب نشد که بشود. امروز هم علاقه‌ای ندارم که بشود. ترجیح می‌دهم در یک مرکز تحقیقاتی یا اداره و سازمانی به کار مشغول باشم تا ادامه تحصیل بدهم و «دکتری به جمع دیگر دکتراهای مملکت اسلامی-آریایی‌مان اضافه کنم».

چند سال پیش از تحصیل بدم می‌آمد، چون فکر می‌کردم نمی‌توانم از این راه فرد موفقی بشوم. امروز از تحصیل خوشم نمی‌آید چون فکر می‌کنم حتی اگر پروفسور بشوم هم سودی به حال ملک و مملکت نخواهم داشت چرا که دیگرانی که قبل از من پروفسور شده‌اند و به قولی به آخر خط رسیده‌اند هیچ اثری از خود برجای نگذاشته‌اند. شاید یکی از دلایلی هم که دوران ارشدم بیش از حد مجاز به طول انجامیده است همین ناامیدی از طی این طریق باشد.

به هر ترتیب، آن روزهای پر شور و حرارت قبل از کنکور گذشت. نوروز 93 شد و گذشت، اردیبهشت 93 که آمد، دلشوره نتیجه کنکور هم در دلم افتاد. گویا در دلم رخت می‌شستند. شرایط سختی بود واقعا. مخصوصا اینکه خانواده هم اصلا مرا باور نداشتند. حتی تا زمان اعلام نتایج هم خانواده باور نمی‌کردند که من رتبه‌ای بیاورم. طبق وعده سازمان سنجش قرار بود 15 اردیبهشت نتایج را اعلام کنند. به هر دلیلی این اعلام نتایج به روز 22 همان ماه موکول شد. اگر اشتباه نکنم بیست و سوم اردیبهشت با روز پدر مصادف بود. طبق عادت دیرین همه خانواده آن روز می‌خواستند به منزل ما بیایند و همین موضوع استرس مرا بیشتر می‌کرد. «اگر نتیجه نیارم؟»، «اگر قبول نشوم؟»، «اگر رتبه‌ای که خودم را راضی کند حاصل نشود؟»؛ »آن وقت چه خواهد شد؟ خانواده مسخره‌ام نمی‌کنند؟». همین فکر و خیالات اعصابم را ویران می‌کرد. زمان هم کند می‌گذشت و هم سریع! هم دلم می‌خواست هر چه زودتر نتیجه را بفهمم و هم دلم می‌خواست هیچوقت سایت سازمان سنجش باز نشود. حالت عجیب و حس غریبی داشتم. شاید حدود ساعت 5 عصر روز 21 اردیبهشت بود که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد؛ مسعود (پسردایی‌ام) بود. رتبه‌ام را پرسید. با بی‌حوصلگی پاسخش را دادم که فردا موعد اعلام نتایج است. گفت لحظاتی پیش نتایج اعلام شده است. دست و پایم شل شد. گوش را قطع کردم. با دست‌پاچگی و استرس زیاد لپ‌تاپ را روشن کردم. توانی در بدن نداشتم. از طرفی کسی هم نبود که به جای من نتیجه را نگاه کند. شاید باورتان نشود، ولی هم‌الان که آن تجربه را به خاطر می‌آورم و می‌خواهم در قالب کلمات توصیفش کنم، شرایط آن روز کاملا برایم زنده شده است. همان لرزه و رعشه را در دستانم حس می‌کنم. به هر ترتیب وارد سایت سازمان سنجش شدم. موارد خواسته شده را وارد کردم و دکمه تایید را فشردم. به دلیل هجوم داوطلبان سرعت سایت کم شده بود. چند ثانیه‌ای طول کشید تا نتایج روی صفحه بیاید. چشمانم را بسته بودم. باز که کردم صفحه نیز کامل اجرا شده بود. رتبه‌ام؟ درست 40! نه کمتر و نه بیشتر!

حسی که داشتم را نمی‌توانم توصیف کنم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم بابت اینکه با این رتبه قطعا در یکی از دانشگاه‌های خوب کشور پذیرفته خواهم شد. دیگر دانشجوی پیام نور نبودم. می‌دانستم که در خانواده و فامیل جایگاه به مراتب بهتری پیدا خواهم کرد. می‌دانستم در مقایسه با مسعود دیگر چیزی کم نخواهم داشت. خوشحال بودم بابت اینکه اگر افتخار خانواده نیستم، حداقل مایه شرمشان نیز نیستم. اما ناراحت بودم، چون برای رتبه زیر 10 تلاش کرده بودم. چرا که در رویاهایم رتبه 1 را جستجو می‌کردم. ناراحت بودم چون شرمنده روحان و ستاره و نسرین شده بودم.

یادم نمی‌رود قطره اشکی که از پلک‌هایم به روی گونه‌هایم لغزید و افتاد روی دکمه‌های صفحه کلید لپ‌تاپم! اشک خوشحالی و ناراحتی با هم تلفیق شده بود. واقعا هم خوشحال بودم و هم ناراحت. چند دقیقه‌ای و شاید 5 دقیقه‌ای همان‌طور به مانیتور زل زده بودم که دوباره زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد و دوباره مسعود بود. رتبه‌ام را با صدایی لرزان و آرام گفتم. مسعود جا خورد؛ انتظار داشت با شوق و شور فراوان رتبه‌ام را فریاد بزنم. اما با بی‌ذوقی تمام و با صدایی لرزان از پشت تلفن گفتم «40 آوردم». تعجب می‌کرد، می‌خندید، درشتی نثارم می‌‌کرد و دوباره می‌خندید. می‌گفت دوستانم رتبه 100 آورده‌اند و تو گویی می‌خواهند کل شهر را شیرینی بدهند. آن وقت توی دیوانه با رتبه 40 ناراحتی؟. او نمی‌توانست مرا درک کند. هیچکس نمی‌توانست مرا درک کند. در هر صورت مکالمه‌ام با مسعود را به اتمام رساندم. در خانه به اولین کسی که رتبه‌ام را گفتم، مادرم بود. باور نمی‌کرد. خدا را شکر کرد و تبریک گفت. هنوز باور نکرده بود، از صدایش می‌توانستم بفهمم. هر چه می‌‌گذشت مادرم بیشتر خبر را باور می‌کرد. شروع کرده بود به خاله‌ها و دایی‌هایم زنگ زدن و خبر را پخش کردن. واقعا آن لحظات اولیه، فکر می‌کرد شوخی می‌کنم. بعد از او به خواهرم گفتم. او هم باور نکرد، آنقدر باور نکرد که حتی به صورتم نگاه نکرد و فقط یک تبریک ساده حواله‌ام کرد. تعجب و بهت و حیرت اولیه آن دو به قدری بود که خودم هم برای دقایقی احساس کردم شاید اشتباهی شده و من افتضاح کرده‌‌ام. همین احساس باعث شد تا در دو پیامک جداگانه به ستاره و روحان اطلاع بدهم که رتبه خوبی کسب نکرده‌ام و با آنها برای همیشه خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم.

چند دقیقه‌ای گذشت، یکی دیگر از خواهرانم تماس گرفت. رتبه‌ام را پرسید. گفتم، باور نمی‌کرد، البته عدم باور او با بقیه فرق داشت. در خانواده فقط او بود که مرا به درس خواندن تشویق می‌کرد. باور نکردنش از جنس باور نکردن دیگران نبود. تفاوت می‌کرد. همین امر باعث شد یک مرتبه دیگر به سایت سر زده و رتبه‌ام را ببینم. واقعا 40 شده بودم. کم کم باور می‌کردم. نه فقط رتبه‌ام را، که خودم را نیز باور می‌کردم. فهمیدم که ستاره اشتباه نمی‌کرد، فهمیدم که «من هم می‌توانم».

آن روز گذشت؛ آن روزها گذشتند. امروز چه با حسرت به آن روزها نگاه می‌کنم. یادش بخیر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۲
علی

از تغییرات لازمه در سال نو

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ

از تغییرات لازمه در سال نو

یکی هم این باید باشه که

برچسب نزنیم

چه خوب چه بد

برچسب نزنیم

به هیچکس

برچسبها هم شخصیت طرف مقابل رو تخریب میکنن 

هم افکار خودمون رو جهت دهی میکنن

برچسب نزنیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۴
علی

دانشجو باید مطالبه گر باشد

يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۱۲ ب.ظ

از بچه‌های واقعا باسواد دانشکده است. او را از زمانی می‌شناختم که دانشجوی کارشناسی بود و امثال بنده که دانشجوی کارشناسی ارشد بودیم، در اکثر مواقع در برابر معلوماتش سر تواضع فرود می‌‌آوردیم. ما که هیچ، حتی معتقدم بسیاری از دانشجویان مقطع دکترا هم در برابر او چیزی در چنته نداشتند. می‌گفت در دوران کارشناسی، علاوه بر کلاس‌های رسمی دانشکده مدیریت، به صورت خودجوش به کلاسهای خاص رشته فلسفه هم می‌رفته است. مکاتب فلسفی را خوب می‌شناخت و ذهنی به جد ورزیده ترتیب داده بود. به علت آنکه کلاسهایمان در روزهای غیر مشابه برگزار می‌شد کمتر می‌دیدمش. شاید 5-6 ماهی بود که با هم صحبت نکرده بودیم. بعد از مدت‌ها روزی در محوطه دانشکده دیدمش در حالی که حیران بود و گویی منتظر. منتظر نتیجه جلسه گروه بود تا ببیند چه آشی برای پایان نامه‌اش پخته‌اند. عنوان را خودش تنظیم کرده بود. پروپوزال را هم به تنهایی نوشته بود. حتی روش تحقیق، محیط تحقیق و دیگر مباحث مهم مرتبط با پایان نامه را نیز به تنهایی انجام داده بود. یک پروپوزال کامل و بی‌نقص را به جلسه گروه فرستاده بود. پروپوزالش فقط یک نقص داشت؛ اینکه هنوز استاد راهنما را مشخص نکرده بود. هیچکدام از اساتید گروه را قبول نداشت. درخواستش فقط این بود که «دکتری» را برای راهنمایی او برگزینند که هیچکاری با روند کار نداشته باشد. در واقع استاد راهنما را می‌خواست تا فقط کارهای اداری را انجام دهد. نمی‌دانم چقدر حق را به او بدهم. می‌دانم که به شدت با سواد است و البته می‌دانم که سطح آقایان و خانم‌های دکتر در تراز اسم و نامی که ترتیب داده‌اند نیست. شاید حق با دوست من بود. «او اساتید دانشکده را قبول نداشت». البته نه به این شوری، ولی چنین قضیه‌ای منحصر در او نیست. بسیاری دیگر از دانشجویان هم معتقدند که سطح اساتید از آن چیزی که باید باشد، بسی نازل‌تر است. و البته دانشجویان این ضعف را ناشی از قصور اساتید می‌دانند. اما من اینطور فکر نمی‌کنم. این ضعف از قصور اساتید هست، اما تنها از قصور اساتید نیست.

ما دانشجویان اگر بیش از اساتید مقصر نباشیم، قطعا کمتر هم تقصیر نداریم. دانشجو باید مطالبه‌گر باشد و مطالبه‌گری نیازمند مطالعه فراوان است به قدری که اساتید هم برای کم نیاوردن سر کلاس به مطالعات عمیق‌تر روی بیاورند. یادم هست ترم اول کارشناسی ارشد، یکی از اساتید 10 الی 15 دقیقه ابتدایی هر جلسه را به پرسش و پاسخ حول مطالب جلسه قبل اختصاص می‌داد. جدا به سختی می‌توانم مواردی را بیان کنم که استاد گرامی ما سوالی پرسیده باشد و یکی از دانشجویان پاسخی درخور ارائه کرده باشد. معمولا سکوتی همراه با لبخند تلخ نشات گرفته از عدم مطالعه، تنها پاسخ ارائه شده از سوی همکلاسی‌های بنده بود. این روال منجر شد به تصمیمی از سوی استاد مربوطه: ارائه هر فصل توسط یک یا چند تن از دانشجویان. در واقع تنها راهی که می‌توانست ما را مجاب به اندکی مطالعه کند، همین ارائه‌ها بود. خب از دل این سطح نازل از مطالعه، دانشجوی مطالبه‌گر در نمی‌آید. دانشجو که مطالبه‌گر نشد، استاد هم انگیزه کافی برای پیشرفت نخواهد داشت. یکی از مواهب نقد، پیشرفت کسی است که مورد نقد واقع می‌شود. وقتی نقدی نباشد حس عالم کل بودن به آدم دست می‌دهد و این حس یعنی عدم پیشرفت.

دوستی می‌گفت اساتید، پیشانی پیشرفت علمی کشور هستند. درست می‌گفت ولی باید اضافه کرد که سوخت این ماشین، دانشجویان هستند. دانشجو که مطالعه کرد، استاد را سر کلاس، سوال پیچ می‌کند و استاد برای کم نیاوردن اقدام به مطالعه خواهد کرد. استادی که با مطالعه کافی سر کلاس حاضر شود، دانشجویان قوی‌تری ترتیب خواهد داد و دانشجویان قوی‌تر، مطالبه‌گرتر خواهند شد.

مشکل امروز دانشگاه‌های ما وجود چرخه بی‌سوادی است. استاد ضعیف منجر به پرورش دانشجوی ضعیف خواهد شد، و دانشجوی ضعیف انگیزه مطالعه استاد را از بین خواهد برد. نمی‌دانم چه چیزی این چرخه را ایجاد کرده است. اما می‌دانم این چرخه باید شکسته شود. حال اساتید این چرخه را باید بشکنند و یا دانشجویان؟ من فکر می‌کنم دانشجویانی که سرشان به تنشان بیارزد. سوال کلید علم است. دانشجو هم شان سائل دارد و استاد شان پاسخ دهنده و یا راهنمایی برای کشف پاسخ.

برای دانشگاه انقلابی، باید دانشجوی مطالبه‌گر تربیت کنیم تا چرخه‌ای که گفتیم به چرخش درآید. اما سوال مهم‌تر این است که چگونه چرخه قبلی شکسته شود؟ دانشجو ضعیف است؛ کدام نهاد باید انگیزه این مطالعه را در دانشجویان ایجاد کند؟ اساتید؟ یا نهادهای دیگری همچو بسیج؟

 

از سری یادداشت های من برای نشریه چشمه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۲
علی

اولش که بنا شد دانشگاه تاسیس شود، هدف ساخت ایران بود. گفتند دانشگاهی بزنیم، بودجه‌ای خرج کنیم، دانشمندانی پرورش دهیم، بلکه کشور پیشرفت کند. برنامه این بود که مشکلات کشور دیده بشوند، ریشه‌یابی بشوند، نیازسنجی بشوند، بر اساس آن نیازها و آن ریشه‌ها نیرو تربیت بشود؛ این نیرو در پست‌های مورد نیاز مشغول به کار بشود، بر اساس تجریه و تخصص و مهارتی که کسب کرده است طرح بدهد، ایده بدهد، برنامه را اجرا کند، تا سودش در جیب همه مردم برود، ایران بشود آن سان که باید و شاید. هدف این نبود که از جیب مردم هزینه بشود، ساختمانی سر به طاق آسمان بساید، وقت جوان دانشجو و استاد دانشمند گرفته شود، نیرو تربیت بشود، ولی به تنها دردی که نتواند برسد درد مملکت باشد، درمان باشد ولی برای ناکجاآباد. گفتند دانشگاه بسازیم که کشور آباد شود، که آبادانی از دل علم شکوفه بزند.

اما زهی خیال باطل! نیروهای تربیت شده فعلی به سه گونه‌اند؛ گونه اول افرادی هستند با سواد که مشمول فرار مغزها می‌شوند. گاهی بیش از 20 سال نان مملکت را می‌خورند ولی زمان باردهی که می‌شود، بارکش ممالک دیگر می‌شوند. زمانی که بار بودند، دوش این آب و خاک آنان را تحمل می‌کرد ولی گاه بار کشیدن که شد، فرار را بر قرار، ترس را بر شجاعت و شور جوانی را بر غرور ملی ترجیح دادند، رهسپار دیار فرنگ شدند و بار از دوش جوامع دیگر برداشتند. البته انصاف نیست همه را به یک چوب برانیم، بعضی از انواع این گونه نیز برای رفتن محق هستند؛ ایراد کار جای دیگری‌ است. گونه دیگری که با عرض پوزش از شما خواننده فرهیخته متاسفانه اکثریت را تشکیل می‌دهند، مدرک به دستانی هستند بی‌سواد. نگارنده شرم دارد بیش از این کلمات مجازش برای تحریر این سطور را خرج این گونه کند! گونه سوم اما دانشمندانی هستند با معرفت. گاهی سوختند ولی برای ساختن این خانه؛ هدر رفتند شاید، ولی برای پیشرفت این مرز و بوم. این گونه سومی ماندند، با همه سختی‌ها کنار آمدند ولی جنگیدند تا راه را بیابند یا حتی راه را بسازند. سختی کشیدند ولی به هدف رسیدند، شدند شهریاری‌ها، علی‌محمدی‌ها، حاج حسن تهرانی‌ها. بار نبودند، باری از دوش مردم برداشتند و چرخ ارابه میهن را به حرکت درآوردند. اما متاسفانه باید بگوییم که این نوع سوم در اقلیتند. افرادی که هم دانشمندند، هم دلسوز میهن. دیگر دانشمندانی بودند، ولی به حق یا به ناحق رفتند، اکثریت آنانی که ماندند، ماندنشان از روی دلسوزی نبود، بلکه پای رفتن نداشتند و این شد که ما گر چه در بعضی صنایع به لطف شهریاری‌ها و تهرانی مقدم‌ها از سرآمدان جهانیم ولی در سطح زندگی مردم، آن چیزی که مردم باید لمس کنند در زندگی روزمره‌شان حرف زیادی برای گفتن نداریم.

خروجی فوق یعنی دانشگاه فعلی برای هر چیزی که هست، برای پیشرفت وآبادانی این کشور طراحی نشده است. به جیب سوراخی می‌ماند که هر چقدر سکه در آن بریزیم از سوراخش به زمین ریخته و نصیب دزدانی می‌شود که دندان طمع تیز کرده‌اند برای شکار نخبگان فراری! دانشگاه امروزی فقط محل صرف هزینه است نه محلی برای سرمایه گذاری بلند مدت در راه آبادانی زندگی مردم. دانشگاه نیرو می‌گیرد، هزینه می‌کند ولی خروجی‌اش یا توان تحمل بار ندارد و یا وقت به بار نشستن نصیب دیگرانی می‌شود که اندک هزینه‌ای برایش نکرده‌اند.

دانشگاه را درست کنیم، نیرویی تربیت کنیم که به کار این کشور بیاید، قطعا طعم آن را مردم به زودی خواهند چشید... قطعا آینده‌ خوبی برای کشورمان رقم خواهد زد...

از سری یادداشتهای من برای نشریه چشمه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۰
علی

اندیشه خوابگاهی!

چهارشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ

وقتی اسم خوابگاه دانشجویی بیاید، معمولا کلماتی همچون شور، نشاط، شادی، دوران خوشی و یا مشکلات سلف، جدال‌های بی نهایت سیاسی، صحبت‌های در ظاهر شاد ولی پر از درد و غم به ذهن متبادر می‌شوند. خب خوابگاه همه اینها هست. اما می‌تواند کمی بیشتر هم باشد. در واقع دوران دانشجویی و بالاخص محیط خوابگاه دوران انسان‌سازی است. دانشگاه محل تربیت نیروهای جوان و زبده هست. خوابگاه نیز می‌تواند این اثر را ضریب ببخشد و اثر این تربیت را چندین برابر کند. اما خوابگاه باز هم می‌تواند بیشتر باشد. چیزی بیشتر از انسان سازی. در واقع خوابگاه می‌تواند حتی محلی برای نظریه‌پردازی هم باشد! خودم هم علامت تعجب در پایان جمله‌ قبلی گذاشتم، پس این حق را به شمای خواننده می‌دهم که هم‌الان چشمانتان از تعجب زیاد به یک دایره کامل تبدیل شده باشد!! ولی خب تجربه‌ای بود که برایم رخ داد. خب الان می‌پرسید دانشجویی که ساعت‌ها در راهروهای دانشگاه از این طبقه به آن طبقه می‌رفته است و سر کلاس درس حاضر می‌شده است و احیانا شاغل هم می‌باشد و باز هم احیانا متاهل، دیگر چه وقتی برای اندیشیدن حول اتفاقات خوابگاه دارد؟ در واقع اینطور به نظر می‌رسد که خوابگاه همانند اسمش فقط محلی است برای خواب و بیرون کردن خستگی روزانه با خواب شبانه! ولی نه، اینگونه هم نیست، می‌شود از اتفاقات کوچک درس‌های بزرگی گرفت. شاید تفکرات چند دقیقه‌ای قبل از خواب شبانگاهان این مجال را در اختیار من و شما قرار دهد.

در دنیا و در رشته مدیریت بسیار مرسوم است که دانشمندی، نظریه‌پردازی، دانشجویی به سراغ شرکت‌های مختلف، کارخانه‌های گوناگون و سازمان‌های دولتی و تجاری و خدماتی و صنعتی برود و با مشاهده رفتار روسا و مرئوسان، مدیران و کارکنان و ثبت رفتار آنها و نیز تفکر عمیق و برداشت از آنها نائل به فهم یک موضوع سازمانی شود و یا با انتزاع بعضی مفاهیم و ساخت‌دهی به آن اقدام به نظریه‌پردازی کند.

خب اگر این در یک کارخانه مثلا ماشین‌سازی و یا یک شرکت دولتی میسور است، چرا در کارخانه انسان‌سازی که منظورم همان خوابگاه دانشجویی است رخ ندهد؟ چه تبعدی دارد؟ چرا نشود؟ حتما می‌شود. برای نگارنده این سطور این اتفاق رخ داده است. شما که باهوش‌تر نیز هستید پس حتما می‌توانید. بیائید با هم این تجربه را مرور کنیم.

طی دوران کارشناسی من در شهر خودمان درس می‌خواندم پس نیازی به خوابگاه نداشتم. ولی برای مقطع کارشناسی ارشد در شهر تهران پذیرفته شدم و خب بالتبع نیازمند خوابگاه بودم. همان روزهای اولی که در خوابگاه کوی مستقر شدم یکی، دو لپ تاپ از بچه‌های خوابگاه گم شد که اینطور اوقات احتمال اول دزدی است. گویا لپ‌تاپ‌‌ها دزدیده شده بودند. خب اتفاق بدی بود و موجی از نگرانی را بین بچه‌های خوابگاه و بالاخص ورودی‌های جدیدی که تجربه زندگی خوابگاهی نداشتند ایجاد کرد. بعضی از مسئولین خوابگاه و یا دانشجویانی که تجربه بیشتری در زندگی خوابگاهی داشتند سعی داشتند با ارائه توصیه‌های لازم برای حفاظت از اموال به ورودی‌های جدید کمک کنند. جلسات رسمی و غیررسمی برگزار شد و تجربیات با بچه‌های جدید به اشتراک گذاشته می‌شد. یکی از این توصیه‌ها این بود که شب‌ها حتما درب اتاق را قفل کنید و بعد بخوابید. دلیلش هم این بود که ممکن است نیمه‌های شب افرادی که زیاد قابل اطمینان نیستند از حالت خواب‌آلودگی شما استفاده کرده وارد اتاق شوند و شما هم با این تصور که یکی از هم اتاقی‌ها وارد اتاق شده است بی‌اهمیت به باز و بسته شدن درب اتاق دوباره چشم بر چشم نهید و بخوابید و بشود آنچه که نباید...

خب توصیه معقولی بود. ولی از آنجایی که من هیچکدام از هم اتاقی‌هایم را نمی‌شناختم این سوال برایم ایجاد شده بود که چرا من باید به این افراد اعتماد کنم؟ البته قبل از ادامه مطلب عرض کنم که الان و بعد از گذشت نزدیک به 2 سال مثل چشمانم به هم اتاقی‌هایم اعتماد دارم ولی آن روزها آنان را نمی‌شناختم. واقعا برایم سوال شده بود. اگر من در اتاقی دیگر و با افرادی دیگر هم‌اتاق بودم، قطعا همین توصیه‌ها را باز هم می‌شنیدم و باید در برابر هم اتاقی‌های فعلی همه موارد ایمنی را رعایت می‌کردم؛ پس چرا الان باید به آنان اعتماد داشته باشم؟ این سوالی بود که هیچگاه کسی پاسخی برای آن نداشت.

در مواقع بیکاری این سوال ذهن مرا به خود مشغول می‌ساخت، تا اینکه در ابتدای ترم دوم یکی از هم‌کلاسی‌هایم از من موضوعی برای ارایه سرکلاس یکی از دروس خواست. از او چند دقیقه‌ای وقت خواستم تا کمی حول موضوعات مختلف فکر کنم. ناگهان موضوعی به ذهنم آمد؛ با قرار گرفتن در یک موقعیت خاص باید یک سری از الزامات را حتما رعایت کنیم، مثلا وقتی در خوابگاه با افرادی هم اتاقی می‌شویم الزاما باید تا حدی از اطمینان را به آنها داشته باشیم و البته برعکس برای اذیت نشدن حتی اگر دستمان کج باشد باید یک سری از الزامات را رعایت کنیم تا زندگی تلخی نداشته باشیم، مثلا از هم اتاقی‌ها چیزی ندزدیم! خب این مسائل را وقتی در ذهنم مرور کردم و سوالات مختلف دیگری به ذهنم آمدند و کمی موضوع را به سازمان تعمیم دادم به مفهومی رسیدم به نام «بصیرت شغلی»! به عنوان دانشجوی مدیریت تا آن روز این عبارت را در کتب مدیریت منابع انسانی ندیده بودم، با تنی چند از اساتید و افراد مطلع این بحث را در میان گذاشتم و اکثرا تائید کردند که در دنیا با این واژه کسی حرف خاصی نزده است یا اگر هم بحثی شده بسیار کم بوده است. همین امر باعث شد مطالعاتم را برای گسترش و تعمیق این مفهوم پیگیری کنم.

من در اینجا قصد توضیح مفهوم بصیرت شغلی را ندارم. هدف فقط این است که بگوئیم در کارخانه انسان‌سازی خوابگاه دانشجویی می‌توان از اتفاقات روزمره‌ای که به سادگی از کنارشان عبور می‌کنیم درس‌های بزرگی بگیریم...همین!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۰
علی

علوم انسانی ننگ نیست...!

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ

از زمانی که برتالانفی نظریه سیستم‌ها را ارائه دارد و بولدینگ انواع سیستم‌ها را در نه طبقه دسته‌بندی کرد، تا امروز زمان زیادی می‌گذرد؛ چندین دهه! اما ما که مدعی بیشترین رشد علمی در جهان هستیم، هنوز به درستی متوجه نشده‌ایم که اگر سیستم‌های سطوح بالاتر، نیازمند نظریه‌های دقیق‌تری هستند به همان میزان نیز نظریه‌ پردازان قوی‌تری را طلب می‌کنند. می‌دانیم که سیستم‌های سطح اول، ساده‌ترین سیستم‌ها بوده و برای درک و فهم آنها نیازمند کنکاش بالایی نخواهیم بود. اما امان از روزی که بخواهیم سیستم‌های سطوح هفتم و هشتم را مورد بررسی قرار دهیم که یکی به انسان می‌پردازد و دیگری نقش انسان را در گروه‌ها و نهادهای اجتماعی مورد بررسی قرار می‌دهد. انسانی که به هیچ صراط خاصی مستقیم نیست. در سیستم‌های سطح اول تا پنجم ما با قوانین سر و کار داریم. به طور مثال ما نظریه شیمی نداریم. قوانین شیمی داریم. ما در فیزیک نظریه نداریم؛ البته نه اینکه نداشته باشیم، داریم مثل همان نظریه معروف E=MC2. این رابطه همچنان در سطح یک نظریه هست. حالا کار نداریم چرا هنوز قانون نشده است. ولی نظریه‌ای است که انیشتین ایراد فرموده و هنوز نه اثبات شده و نه رد. اما ویژگی‌ سیستم‌های سطوح یک تا سه که در علومی همانند فیزیک بررسی می‌شوند این است که یک نظریه، یا ثابت می‌شود و در واقع تبدیل به قانون می‌شود و همه آن را می‌پذیرند و یا رد می‌شود و به تاریخ می‌پیوندد. حتی نظریاتی مثل نظریه مذکور که نه رد می‌شوند و نه تایید، مورد استفاده قرار نمی‌گیرند. بلکه در آب نمک خوابانیده می‌شوند تا روزی رد شوند و یا تایید. اما در سطوح هفتم و هشتم که به انسان مربوط می‌شود ما معمولا قانون نداریم. با نظریه‌ها سر و کار داریم . نظریاتی که معمولا نه رد می‌شوند و نه تایید. البته منظور نظریاتی است که اصول صحیح نظریه پردازی را رعایت کرده باشند. چنین نظریاتی همیشه باقی می‌مانند. گاه این نظریات با یکدیگر در تضاد هستند، اما باز هم مورد بی اعتنایی قرار نمی‌گیرند. چرا؟ چون با انسان سر و کار داریم. انسانی که بر خلاف سیستم‌های سطوح پایین، به هیچ صراطی مستقیم نیست. گاه سرما زده می‌شود و گاه گرمازده. گاه قوی‌تر از کوه می‌شود و گاه نازک‌تر از شیشه!

سیستم‌های سطوح اول قوانینی دارند که در هر زمان و هر مکانی صادق‌اند. در هر شرایطی تصدیق می‌شوند و همیشه به یک شکل عمل می‌کنند. در سخت‌ترین مسائل فیزیکی و شیمیایی، ما نهایت با 10، 20 و یا چون شمائید با اندکی تساهل و تسامح با 30 متغیر سر و کار داریم. آن هم چه متغیرهایی؟ متغیرهایی که کاملا مطیع قوانین هستند و قابل پیش‌بینی. اما در سیستم‌های سطح هفتم و هشتم اینگونه‌ نیست. اولا در این سطوح ما قانون نداریم، در نهایت یک سری اصول خواهیم داشت. که البته معمولا هم با نظریاتی سر و کار داریم که گاهی صادق‌اند و گاهی خیر. مخصوصا در سیستم‌های سطح هشتم، برای یک پدیده ساده مثل تورم در اقتصاد، ما گاهی با بیش ار 100 متغیر و عامل موثر سر و کار داریم که از هیچ قانونی تبعیت نمی‌کنند. باری به هر جهت هستند. نمی‌گویم حزب باد هستند ولی انصافا دمدمی مزاج‌اند! هر روز به شکلی و هر دم به گونه‌ای! و این یعنی، نسخه دیروز، امروز دِمده شده و دیگر کارساز نیست. خب این خیلی بد است. یعنی در این سطح از سیستم‌ها اگر نگوییم غیر ممکن است، باید بگوییم که پیش‌بینی امری به شدت صعب و مشکل است.

علم برای چیست؟ علم در یک کلام برای پیش‌بینی است. یعنی بر اساس قوانین حاصل از رخدادهای پیشین بتوانیم حوادث آینده را پیش‌بینی کرده و تغییرات لازم را به عمل بیاوریم. اما قتی به سطوح هفتم و هشتم طبقه بندی بولدینگ می‌رسیم چون با قوانین سر و کار نداریم، و این نظریه‌ها هستند که در این میدان اسب می‌تازانند، دیگر پیش‌بینی امری بس ممتنع است. از این جهت هم هست که در رثای اقتصاد‌دانان گفته شده است که آنها فردا خواهند فهمید که چرا پیش‌بینی‌‌های دیروزشان، امروز به وقوع نپیوسته است. این مشکل از اقتصاددانان که نیست، مشکل از اقتصاد و متغیرهای عجیب و غریب آن است که هر روز ساز خاص همان روز را کوک می‌‌کنند و خب اقتصاددان بیچاره ما هم همه نوع رقصی را بلد نیست تا با ساز همان روز برقصد.

اما این پیچیدگی و عدم ثبات متغیرهای سیستم‌های سطوح هفتم و هشتم، بخشی از مشکل ما در عدم پیش‌بینی آینده است. مشکل دیگر اما آن است که در جهان تا اوایل دهه 90 میلادی و در ایران تا به امروز، علوم انسانی ننگ به شمار می‌رفتند. هر کس به که علوم انسانی می‌پرداخت، گویی از نظر ذهنی مشکل داشت. در واقع فکر می‌کردیم مهندس و دکتر هستند که باهوشند و یک اقتصاددان نیازمند هوش چندانی نیست. یادم هست که در دوران دبیرستان و همزمان با عصر انتخاب رشته، به هر کسی که می‌گفتیم می‌خواهیم به رشته علوم انسانی برویم، به بدترین شکل ممکن از او بازخورد می‌‌گرفتیم. تو گویی که جرم انجام داده‌ایم که می‌خواهیم مثلا به اقتصاد بپردازیم و یا در زمینه جامعه‌شناسی مطالعاتی داشته باشیم. این دروس برای کند ذهنان بود. هوشمندان باید لزوما ریاضی می‌خواندند و مهندسی پیشه می‌کردند.

خب نتیجه آن تفکر، کشور امروزی است. تفکری که معتقد بود اقتصاد علم کند ذهنان است، باید هم نتیجه‌ای جز یک اقتصاد متلاشی شده درو نکند. به قول معروف گندم از گندم بروید، جو ز جو...! خب آن روز یونجه کاشتیم که امروز ارزش پولی چنین نازل برداشت می‌کنیم. بیکاری امروز جوانان باهوش ما ریشه در این دارد که دیروز هر چه تنبل‌ بود را می‌فرستادیم که اقتصاد بخواند. اقتصادی که برای آسان‌ترین پدیده‌هایش باید ده‌ها و صدها متغیر مجهول الهویه را زیر نظر گرفت تا بلکه به جواب صحیح رسید را وانهادیم، و تیزهوشان خود را به سراغ رشته‌هایی فرستادیم که در پیچیده‌ترین مسائلشان نهایت 20 متغیر معلوم الحال را شامل می‌شوند.

خب امروز موشک هوا می‌کنیم ولی نمی‌توانیم نظام اقتصادی بسازیم. به قول معروف از ماست که بر ماست....!

علوم انسانی که ننگ شد، باید شرم بیکاری را جوان متحمل شود...!

 

از سری یادداشتهای من برای نشریه چشمه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۰
علی