نیست...
جدی یا شوخی، تعداد توییتهام درباره ازدواج زیاده، به قدری که چند نفری به شوخی اعتراض میکنند و با هم جدیجدی کلی میخندیم. اما جدای از شوخی، دیروز جدا معنای تنهایی رو حس کردم. ساعت نزدیک ۸ غروب بود که از دفتر زدم بیرون. سوار مترو شدم، خیلی خسته بودم. اما خستگی اذیتم نمیکرد، از قضا انرژی میگرفتم ازش؛ از اینکه یه شغل خوب دارم که تا الان توش موفق بودم و به امید خدا بعد از این موفقیت نصیبم خواهد شد. از اینکه میتونم یواشیواش روی پای خودم بایستم. اینا همهشون خوب بود. گر چه کار خستگی جسمی نصیبم کرد، ولی روحم از جای دیگری خسته بود.
دیشب همه اعضای خانواده دور هم جمع بودن، منزل ما! همه رفته بودن جز یکی، من! من تنهای تنهای تنها رفتم خونه برادرم. هیچکسی منتظرم نبود. واقعا تنهایی رو با تمام وجودم چشیدم. چشیدم چرا همسر مایه آرامش آدمه، و من همسری نداشتم که منتظرم باشه تا با برق نگاهش وقتی وارد خونه میشم خستگی از تمام وجودم خارج بشه.
وقتی تو مترو بودم تمام مدت به همین قضیه فکر میکردم، به همسری که نیست، به دلبری که نیست، به مونسی که نیست.
بگذریم، حوصله نوشتن نیست...