یادش بخیر
...
سال ۹۲..
شبهای قبل از کنکور ارشد..
"آبجی ستاره" چقدر دلداریم میداد؛ و صد البته آرامش...
یهو دلم هوای اون سال رو کرد...
یادش بخیر...
:(
...
سال ۹۲..
شبهای قبل از کنکور ارشد..
"آبجی ستاره" چقدر دلداریم میداد؛ و صد البته آرامش...
یهو دلم هوای اون سال رو کرد...
یادش بخیر...
:(
البته تا جایی که در ذهن دارم، موانعی سر راه عقد مرتضی و ستاره بود. اما در هر صورت همزمان با دومین مشروطی من، آنها هم توانستند در دو رشته جداگانه بورسیه خود از دانشگاه کییف اوکراین را بگیرند. آنها رفتند، و من ماندم و آریا و دوستان آریاییم که دیگر بخشی از زندگیم شده بودند. آن روزها اینقدر از زندگی واقعی دور مانده بودم که اصلا مشروط شدن در دانشگاه برایم اهمیت نداشت. تعمیق روابطم با دوستان آریایی تنها اولویت زندگی من بود. اواسط تیر سال 90 بود که موج (!) جدیدی از کاربران وارد آریا شدند. مهندس، چیستا، رعنا، مینا و فندق از شاخصان این موج جدید بودند. البته یک عده از دوستان قدیمی هم به یکباره آریا را ترک کردند. نیوشا، اشک، یاسی و چند نفر دیگر...! من با دوستان جدید بسیار راحتتر بودم؛ فضای گفتمانی خیلی بهتری داشتند!!
در آن ایام هنوز وابسته به ستاره و مرتضی نشده بودم. البته دیگر مذهبشان را، سن و سالشان را ، راه و رسمشان را و بخش کوچکی از زندگیشان را نیز میدانستم. یادم هست زمانی که در اوکراین بودند، باری به هنگامه گفتم، مطمئنم آینده من و این دو نفر به هم گره خورده است. نمیدانم شاید هنگامه در دلش مرا مسخره میکرد. چون میدانست که من دو ترم مشروط شدهام؛ شاید با خودش میگفت دانشجوی دو ترم مشروطی کجا و دو بورسیه خارج از کشور کجا؟! با این وجود و با تمام اما و اگرهایی که در ذهن خودم هم بود، ستاره را، هم مانند یک خواهر دوست داشتم و هم مطمئن بودم که او و مرتضی نقش بزرگی را در زندگی من ایفا خواهند کرد. آنها در اوکراین با رفع موانع ازدواجشان در یک مراسم کوچک ولی پرشکوه زندگی زناشوئی خود را آغاز کردند. اوایل شهریور 90 بود1 که ستاره به ایران برگشت. ستاره با برگشتش به مدیریت آریا هم رسید! البته خارج رفتنش با مدیریت ارتباطی نداشت. سید (مدیر آریا) در ازای پرداخت مبلغ 30 هزار تومان، برای یک ماه فرد متقاضی را مدیر آریا میکرد. راستش ستاره که مدیر شد احساس میکردم که دیگر آریا مال خودم شده! هنوز ارتباط جدی و خاصی با ستاره و روحان نداشتیم. البته نسبت به اکثر بچههای آریا با آنها صمیمیتر بودم ولی قرار نبود که این ارتباط شکل خاصی به خود بگیرد.
در همین ایام بود که خبر باردار شدن ستاره بسیار مرا خوشحال کرد و مرتضی که از این به بعد روحان صدایش خواهم زد، تصمیم گرفت قید بورسیه اوکراین را بزند و به ایران بازگردد.2 آن روزها به دلیل بارداری ستاره او کمتر به آریا میآمد و همین امر باعث شده بود که هر زمان آنلاین میشد، به بهانه حال و احوالپرسی و تعارفات معمول بیشتر به او نزدیک بشوم و کمی خودمانیتر شویم. یادم هست اولین باری را که ستاره سعی در تشویق من به شروع یک زندگی جدید و جدی داشت.
-حافظ بگو...
-چی بگم آبجی؟
-بگو «من میتونم»
-یعنی چی؟ چرا؟
-فقط بگو «من میتونم»، بنویس!
-چشم؛ «من میتونم».
-آفرین، باز هم بنویس.
-«من میتونم»؛ اما چرا آبجی؟ قضیه چیه؟
-تو میتونی، پس بنویس. بنویس «من میتونم»
-«من میتونم»
-تکرار کن
-«من میتونم»
-دوباره
-«من میتونم»
-هی به خودت بگو، روزانه و مداوم همینو به خودت بگو، به خودت تلقین کن که میتونی. هی بگو «من میتونم»
-«من میتونم»، «من میتونم»
-آفرین عزیزم!
و این شروع یک ماجرای شگفت انگیز شد....
1.متن بعد از پی نوشتها را هم بخوانید؛ ماجرای جالبی است.
2.تعجب نکنید! از این ماجراهای محیرالعقول در زندگی ستاره و روحان بسیار است؛ موارد بسیاری نیز هست که هنوز خودم هم اصل ماجرا را نمیدانم.
آن روزها (مصادف با ماه رمضان سال 90) کاربری به اسم ronak که اکثر بچههای پایهی آریا قطعا او را نمیشناسند هم وارد آریا شد. حضور این فرد ربطی به ماجرای این نوشته ندارد ولی بازگو کردنش خالی از لطف نیست. آریا چه ماجراها که نداشت! Ronak که اسم واقعیش را یادم نمیآید شاید دو سه ساعتی قبل از افطار یکی از روزهای ماه رمضان وارد آریا شد. در عمومی سلام داد و من جوابش را دادم که ناگهان از خصوصیام سر درآورد. او آنطور که خودش میگفت یک خانم 21 ساله ثروتمند بود که با پسر مورد علاقهاش در دانشگاه ازدواج کرده بود. ماحصل این ازدواج یک پسر دو ساله بود. روناک –اگر اشتباه نکنم- تک فرزند خانواده بود. پدرش از میلیاردرهای ساکن شمال شهر تهران؛ و به گفته خودش پول تو جیبی زمان مجردیش، روزانه کمتر از 1 میلیون نبود و گاه این پول کفاف خرج روزانه را هم حتی نمیداد. اما از بد حادثه آن شاهزاده سوار بر اسبی که قرار بود دخترک داستان ما را در قصری آسمانی به خوشبختی برساند، فردی کثیف و هوسباز از کار درآمده بود که گویا فقط به خاطر ثروت روناک تظاهر به عشق او میکرد. اما پس از سه سال ازدواج و یک پسر دو ساله، روناک از زندگی خسته شده بود. شاید محتاج فردی بود که تمام محبتش برای روناک باشد و برای یافتن چنین فردی حاضر بود همه کار بکند. نمیدانم در من چه دیده بود که فقط با یک «سلام» و قبل از هر چیزی، و حتی قبل از آنکه مرا ببیند، و البته در حالیکه فقط تقاضای طلاق از همسرش را ارائه کرده بود و هنوز در عقد آن آقا بود، از من تقاضای ازدواج کرد. حتی یادم هست که قول سند یک اتومبیل آخرین مدل را هم به من داده بود. نمیدانم چرا میخواست مرا با پول بخرد. شاید هم سرکاری بود؛ نمیدانم. ولی شاید تا 5-6 ماه هر روز یا حداقل هر دو سه روز یکبار به آریا میآمد تا مرا بخرد. از وعده خرید سربازی، تا وعده مهاجرت به یک کشور درجه یک برای زندگی، تا... حداقل در حرف همه نوع ادعایی داشت.
ماجرای جالبی بود. ولی خب نمیدانم از من ناامید شد یا با همسرش مصالحه کرد، یا فرد بهتر از من را یافت، یا هر احتمال دیگر، من دیگر در آریا او را ندیدم...
دیگه اسم حافظ را انتخاب کرده بودم. شب عید بود و مراسمهای خاصی که قبلا به شکل سنتی برگزار میشد. یکی از این مراسمها فال گرفتن بود. نمیدانم شاید اینجا برای اولین بار است که لو میدهم چگونه فال میگرفتم. هر کسی درخواست فال میداد، اول باید نذر میکرد و یک صلوات نذر سلامتی امام زمان(عج) میفرستاد و من با نرم افزار دیوان حافظی که داشتم و به وسیله گزینه «فال» برای فرد مذکور فال میگرفتم. شب عید هم بچهها پشت سر هم درخواست فال میدادن. یادش بخیر...
دیگه کمکم این فال گرفتن جزء وظایفم تعریف شده بود. یادم نیست چه زمانی و چه کسی اولین بار به من لقب داد. شاید هم خودم این لقب را برگزیدم: مفاخر! دیگه بعد از آن قضیه شدم مفاخر آریا که بعدها خودم این لقب را گسترش دادم تا به این رسید «فخرالفخرا مفاخرالفخور حافظ الدوله خان رئیس کچلها».
خلاصه که یکی دو شب مانده به سال تحویل 90 خیلی لحظات خوبی بود. آن زمانها آریا حدودا 3 تا 4 ساعت از وقت مرا میگرفت. تا اینکه در روز تولدم که 6 فروردین بود یک اتفاق باعث شد این 3 – 4 ساعت یواش یواش تبدیل بشود به 12 تا 15 ساعت. شاید باور نکنید ولی تقریبا از اواسط نوروز 90 تا اواخر تابستان 90 گاهی روزانه بین 12 الی 15 ساعت در آریا بودم.
اما آن اتفاق...!
به همراه خانواده دو تا از دائیهام و البته خانواده خودمان برای عید دیدنی رفته بودیم به منزل برادرم. همه گرم گفتگو بودند. آقایان با هم و مادرم و زندائیهایم هم با همدیگر مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودند. صدای همه به هم میرسید ولی توجه کسی را جلب نمیکرد. اما بین صحبتهای خانمها و در حالیکه هر کسی مشغول تعریف از فرزند یا فرزندانش بود، مادرم ...بگذریم!
همه مجلس را سکوت پر کرده بود. همه نگاهها به من بود و من که به خاطر حرف بهترینم از خجالت آب میشدم. نه غرورم اجازه گریه میداد و نه سکوت جمع میشکست که کمی با خود خلوت کنم. چند ثانیهای دنیا برایم تیره شده بود. یکی از دائیهایم سکوت سرد و سنگین مجلس را شکست و کمی از سنگینی فضا کاست. در هر صورت دیگر چیزی از آن مجلس یادم نمیآید. فقط یادم هست که میخواستم هر چه زودتر همه چیز تمام شود. بعد از ترک خانه برادرم و در حالیکه بقیه همه غرق خنده بودند و من حتی نمیتوانستم خندهای زورکی هم داشته باشم به خانه برگشتیم و من باز هم به سراغ بهترین دوستم رفتم: آریا!
آن روزها یک فرد جدید هم به جمع ما اضافه شده بود. فردی که از همان لحظه اول احساس خاصی را نسبت به او تجربه میکردم. احساس عاشقانه نبود. ولی احساس میکردم او با بقیه فرق دارد. اسمش ستاره بود که بعدها شمع امید زندگی مرا روشن کرد. نه مذهبش را میدانستم، نه سن و سالش را، و نه حتی میدانستم که دختر است یا پسر!
کم حرف نبود ولی در عین شوخ طبعی و مهربانی، وارد بحثهای بچهگانه ما نیز معمولا نمیشد. هر زمان که احساس میکرد حرفهایمان بی سر و ته شده، شروع میکرد به ارسال شعرها و جملات زیبا. رنگ فونتش هنوز یادم است.
بعد از چند مدتی نمیدانم چرا ولی فکر میکردم فقط یک سال با من فاصله سنی دارد. با هم رابطه خاصی نداشتیم و گاه چند روز میگذشت و جز سلامی و علیکی هیچ پیامی بینمان رد و بدل نمیشد. ولی همیشه وقتی وارد آریا میشد احساس آرامش خاصی بهم دست میداد. باز هم باید بگویم که احساس من نسبت به ستاره اصلا یک احساس عاشقانه بین دو جنس مخالف نبود. ولی با وجودش آرامش عجیبی به من دست میداد.
از فروردین تا خرداد دیگر اتفاق خاصی که به مقصود این نوشته مربوط باشد واقع نشد. البته حوادثی رخ داد: مثل اینکه من ناظر آریا شدم؛ ظهور پدیدهای به اسم «راس» که حدود دو هفتهای آرامش آریا را بر هم میزد؛ و چندین و چند اتفاق دیگر که از نقل آنها میگذرم.
اوایل خرداد 90 آریا برای دو هفته از کار افتاد. یادم هست روزی که دوباره شروع به کار کرد حس میکردیم دوباره به خانه خودمان بازگشتهایم. در مدت زمان خرابی آریا هر کسی را میشد در یکی از چترومها پیدا کرد. واقعا به چت کردن معتاد شده بودیم. من چند روزی به چت روم شبنم رفتم، چت روم نازنین و چند چت روم دیگر که هیچکدام برایم جذابیت خاصی نداشتند. ولی شاید اولین برخورد خاص من با ستاره در چت روم نازنین اتفاق افتاد. با چند تن دیگر از بچههای آریا قرار گذاشتیم که در یک شب خاص به چت روم نازنین برویم و باز تا صبح بگوئیم و بخندیم. اواخر شب حدودا ساعت 12 بود که فردی با اسم «دختر آسمان» وارد چت روم شد. فکر کردیم فردی غریبه است که به صورت گذری وارد چت روم نازنین شده؛ دختر آسمان وارد گفتگوی ما نشد. باز هم شعرها و جملات زیبا. احساس کردم میشناسمش ولی به فکرم هم خطور نمیکرد که ستاره آریا باشد. ما صحبت میکردیم و او جملات و شعرهای زیبا ارسال میکرد. یادم نیست که چطور و چرا او وارد بحثهایمان شد. به بچهها گفتم این دختر آسمان حتما از بچههای آریاست که قصد زیرآبی رفتن دارد...! او انکار نکرد و گفت همه مرا میشناسید. پرسیدم چه کسی هستی؟ جواب داد دختر آسمانم، همان که شبها میدرخشد و خب همه ستاره را شناختیم. آن شب لینک وبلاگش را به بچهها داد که خب باعث شد کمی بیشتر با عقایدش آشنا بشوم ولی همچنان نه مذهبش را میشناختم و نه هیچ اطلاعات خاص دیگری در موردش داشتم.
آریا پس از چند روزی درست شد و یک کاربر جدید به نام «مرتضی» هم به جمع ما اضافه شد که دروغ چرا؟ احساس خوبی نسبت به او نداشتم. خیلی میخندید. من کلا با افرادی که زیاد میخندند راحت نیستم. البته از اخم و عصبانیت و ناراحتی خوشم نمیآید ولی افرادی که همه چیز را به شوخی گرفته و با همه چیز شوخی میکنند نیز اصلا راحت نیستم. این مرتضی که بعدها یک تار مویش را با کل دنیا عوض نمیکردم هم از این نوع شخصیتها بود. شخصیتی که چند روز بعد فهمیدم از ستاره به صورت رسمی خواستگاری کرده است...
به شدت احساس تنهایی میکردم. از طرفی مشروطی با معدل زیر 10، و از سوی دیگر هم عدم تفاهم احساسی با دیگر اعضای خانواده و حتی دوستان باعث شده بود به شدت احساس تنهایی کنم. هم به یک دوست، به یک همراز و یک همدم نیاز داشتم و هم نمیتوانستم حرفم را به اعضای خانواده بزنم. جهان با تمام وسعتش در آن ماهها همچون یک سلول انفرادی شده بود برایم. و از سویی وجود فردی چون مسعود که هر روز خبری از موفقیتش به گوش میرسید که هم مرا خوشحال میکرد و هم شرایط را برای من سختتر. در آن لحظات فقط به دنبال یک گوش بودم که حرفهایم را بشنود و این گوش را هر چه میگشتم کمتر مییافتم. البته اینترنت تا حدودی مرا در خلسهای فرو میبرد و ساعتهای بسیاری مرا به خود مشغول میکرد ولی مگر چند سایت خبری یا روزنامه و یا سایتهای مذهبی چقدر ظرفیت داشتند که بتوانند روحیه نابود شدهام را بازگردانند. چنین شرایطی هم سخت است و هم خطرناک. تازه میفهمیدم دوست بودن پدر و مادر با فرزند به چه معناست. من هم پدر داشتم و هم مادر ولی با هیچکدام رفیق نبودم. برادران و خواهرانم هم علاوه بر آنکه خود دارای خانوادهای جدا بودند، مگر چقدر میتوانستند پای صحبتهای من بشینند؟ بهترین دوستم هم مشغول بالا رفتن از پلههای ترقی بود و به جز ایامی خاص، هر چند هفته یکبار، وقتی نداشت برای من. ضمن آنکه در آن اوقات محدود، هم فرصتی برای بیان قصهی غصههایم نداشتم و هم او مرا درک نمیکرد. هیچکس مرا درک نمیکرد و حق هم داشتند. در حالی که چند قدمی بلکه یک قدمی بیشتر با آرزویم فاصله نداشتم به ناگاه با پشتپایی غیر ارادی هم خودم و هم دیگران را مبهوت کرده بودم. هیچ توضیحی هم برای رفتارم نداشتم.
آخرین شب چهارشنبه سال 89 بود. کمتر از یک هفته با نوروز فاصله داشتیم. یادم نمیآید به چه دلیل ولی در خانه تنها بودم. خانواده به مهمانی رفته بودند یا خرید. از بچگی هم اهل ترقهبازی و مراسم چهارشنبه سوری نبودم. کوچه همچون میدان جنگ شده بود و من تنها از این سایت خبری به آن سایت مذهبی میرفتم و اخبار را مرور میکردم یا آخرین مقالات مهدویت را به صورت گذرا نگاهی میانداختم. در اوج بیحوصلگی، تنهایی و درماندگی ناگهان فکری به ذهنم رسید:« برم و سری به چت رومها بزنم».
با کلیدواژه «چت» در گوگل سرچی به عمل آوردم. اولین لینک گوگل را باز کردم و با اسمی که یادم نمیآید وارد سایت شدم. نمیدانستم این اسامی واقعی هستند یا نه، دختر هستند یا پسر، چند سالشان است. ولی یادم هست که چه محیط کثیفی داشت. انواع حرفهای زشت و بیادبانهای که به دور از شخصیت یک انسان حتی نیمه محترم است، بین اعضا رد و بدل میشد و چه لذتی هم میبردند. انگار کسی سلام و صلوات نثارشان میکند. چند لحظهای بیشتر مهمان آن چت روم نبودم. بیرون آمدم در حالیکه میخواستم پشت دستم را داغ کنم که دیگر حتی اسم چت را هم به زبان نیاورم. صفحه مرورگرم ولی یک نام جالب را نشان میداد:«آریا». اسم قشنگی بود. با اکراه و پسزمینه قبلی حاصل از رویت چت روم قبلی روی لینک آریا هم کلیک کردم. یادم نیست اولین نام کاربریام چه بود. وارد شدم. یکی از مباحث دینی که دقیق یادم نیست، محور بحث محیط عمومی بود. از سخنان زشت و واژگان سخیف دیگر خبری نبود. کمی خوشم آمد. وارد بحث شدم و چند جملهای افاضه فضل نمودم. «عباس» نام کاربری کسی بود که توجهم را نسبت به بقیه بیشتر جلب میکرد. فردی که فقط همان شب در آریا دیدمش و از فردای آن روز هیچ خبری ازش نداشتم. محیط آریا آن شب مرا چند ساعتی مشغول کرد. به جز عباس فرد دیگری را از آن شب به یاد ندارم. اتفاق خاصی هم برایم نیفتاد. بعد از بحث و بعد از کمی خوش و بش از آریا بیرون آمدم و خوابیدم. نمیدانستم چرا ولی احساس میکردم یک دوست خوب پیدا کردهام. محیطی مجازی که کسی مرا نمیشناسد و میتوانم با ساخت یک شخصیت رویایی که عاشقش هستم دنیای دیگری را تجربه کنم. آن شب را خوابیدم ولی با آرامشی که مدتها بود تجربه نکرده بودم. فردا صبح که بیدار شدم هنوز نمیدانستم چرا اینقدر خوشحالم. با خانواده مهربانتر شده بودم و رفتار شادتری از خود بروز میدادم. هنوز مطمئن نبودم که باز هم به آریا بروم یا نه. سرمستی صبح چند ساعتی بیشتر دوام نداشت. بعد از ظهر همان روز باز هم بیحوصلگی و بیقراری چند ماه گذشته به سراغم آمد. ولی اینبار من یک دوست خوب داشتم. باز هم کامپیوتر را روشن کردم ولی دیگر به سراغ سایتهای خبری نرفتم. گوگل، سرچ آریا و... با چه اسمی وارد بشم؟ با اسم خودم؟ نه پسر، مگر نمیخواهی شخصیت جدیدی بسازی پس باید اسم جدید هم داشته باشی. اما چه اسمی؟ چند دقیقهای فکر کردم. اسمهای زیادی به ذهنم آمد ولی هیچکدام برایم جذاب نبود. تصمیم گرفتم با اسم خودم همراه با یک لقب وارد آریا بشوم. آن روز با چندین اسم وارد آریا شدم. گاهی با این شوخی میکردم و گاهی با آن. آن روز حباب و نیوشا و amirali و ghazal و y@sii بیشتر در محیط عمومی فعال بودند. الیا یا eliya را هم یادم هست. دوستان جدیدم را این افراد تشکیل دادند. یادم است آن شب سر یک موضوعی amirali اخراجم کرد از آریا. یک روزی از محیط جدیدی که برای زندگی انتخاب کرده بودم باید دور میماندم. البته هنوز با محیط آریا گره نخورده بودم، بلکه با چت روم گره خورده بودم. با خود گفتم به محیطهای دیگر هم سری بزنم. چت روم نازنین و چند چت روم دیگر را در مدت یک روز اخراجم تجربه کردم. ولی محیط آریا را بسیار بیشتر میپسندیدم. بعد از طی مدت زمان اخراجم به آریا برگشتم. ولی در آن فاصله اسمم را هم انتخاب کرده بودم: «لسان الغیب»! در آریا به لسان معروف شده بودم. دو روزی شاید با اسم لسانالغیب بودم که نمیدانم چرا ولی دیگر با رمز خودم نمیتوانستم وارد آریا بشوم. به یکی از ناظران آریا که خانم بود و الان اسمش را به خاطر نمیآورم مراجعه کردم و درخواست بازگشایی اسمم را مطرح کردم. قول داد که با danger مطرح کند ولی در همین زمان نظرم عوض شد و گرچه اسم «لسانالغیب» باز شد ولی تصمیم گرفتم از این به بعد با نام کاربری «حافظ» در آریا حضور داشته باشم....