عقل و قلب؛ گفتاری در باب شکاف نخبگان-عامه در تمدن اسلامی
همیشه و در هر تمدنی شکافهایی میان نخبگان و عامه مردم ایجاد میشود که خب البته هم طبیعی است، هم عادی است و هم واجب است. نخبگان پیشقراولان هر تمدن هستند پس باید چند قدمی از عامه مردم جلوتر رفته و راههایی که به سوی اهداف اجتماعی منتهی میشوند را شناسایی کرده تا بتوانند مردم خویش را بهتر هدایت کنند. اما در تمدن اسلامی دو عامل وجود دارند که این شکاف را بسیار عمیق میکنند. عامل اول ریشه در عقل و فلسفه دارد و عامل دوم ریشه در عرفان و قلب.
اما عامل اول که به عقل و فلسفه مربوط است، ریشه در یونان باستان دارد. فلسفه به معنای خاص آن از یونان وارد تمدن اسلامی شد. در یونان باستان و تمدن اسلامی متاسفانه مباحث فلسفی فقط حول مباحث عقل نظری شکل گرفت. عموما در هر دو تمدن، عقل عملی را به تصریح یا تلویح عقل فاسد میدانستند. البته این اشتباه خانمانسوز در تمدن اسلامی به مراتب بدتر بود. فلاسفه کمتر به بعد تاریخی و فرهنگی عقل نظر داشتند. به مباحث روز اجتماع و به قول خودمان به مباحث کف خیابان نمیپرداختند. و اصولا بحث حول این موارد را کاری عبث میدانستند. هر کسی که اندکی بضاعت علمی داشت، در اولین قدم به موضوع «وجود» میپرداخت و آنچنان در آن و حواشی آن غرق میشد که به طور کلی فراموش میکرد که ما «چرا سراغ علم میرویم». علم به خودی خود ارزشی ندارد. عالم بیعمل به چه ماند؟ به زنبور بی عسل! البته فلسفه فلاسفه مسلمان یک پایه اندیشهای قوی و مستحکم ایجاد کرد که تمدن امروزین غرب حتی خواب آن را هم نخواهد دید، ولی چه فایده که این پایه محکم و ساقه تنومند هیچگاه به بار ننشست و در مقام هدایت امر اجتماعی کاری از پیش نبرد. علمای ما آنچنان در مباحث «عقل نظری» غوطهور میشدند که «عقل عملی» را بالکل به ورطه فراموشی میسپردند. و اینگونه شد که یک قشر نخبگانی ایجاد شد که هیچگاه با بدنه تمدن خویش ارتباط خوبی برقرار نکرد. البته هر فرد دانشمند در مقام یک فرد با بقیه افراد میتوانست رابطه خوبی برقرار کند، این بستگی به اخلاق شخصی او داشت. اما در مقام یک هادی و هدایتگر طبقه اندیشهورز تمدن اسلامی هیچگاه نتوانست وظیفه ذاتی خویش را بشناسد و به آن عمل کند. آنها در آسمان سیر میکردند و نه در زمین.
عامل دومی که باعث میشد نخبگان تمدن اسلامی از عموم مردم فاصله بگیرند مربوط به حوزه قلب است و عرفان. اندیشمندان ما عموما انسانهای اهل تهذیب و سلوک بودهاند. در واقع آنها علاوه بر تفلسف به پاکی آینه قلب خویش بسیار اهمیت میدادند. اهل تهجد بودند و خود را از دنیا و ما فیها جدا میکردند. آنها نگاه به ابدیت داشتند و تقوا پیشه میکردند. و در این راه عموما بسیار موفق بودند. همین امر باعث میشد که درد مردم عادی روزگار خویش را متوجه نشوند. برای آنها تفاوت نداشت که شام «کباب» بخورند یا «نون و پنیر»، ولی برای مردم عادی بسیار متفاوت بود. بسیاری از آنها گر چه درد مردم داشتند اما درد مردم را نمیدانستند. در واقع مشکلات مردم از نظر آنها پوچ بود. مردم پی پوچی به خود زجر میدادند. از دید آنها مردم به دنیا تمایل داشتند که این اصلا خوب نبود. درد مردم دنیا بود، ولی از نظر نخبگان تمدن ما، این درد، کودکانه مینمود. آنها در آسمانها سیر میکردند و خبر از دردهای زمینی نداشتند. درد مردم نان شب بود و درد آنها قضا نشدن نماز شب و بلکه بالاتر میزان حضور قلب در نماز. آنها بیشتر از آنکه با خاکیان مانوس باشند، همدم افلاکیان بودند و همین باعث میشد نگاه مردم عادی را درک نکنند و بدتر از آن مردم عادی نیز آنها را درک نمیکردند. گاهی حتی به دیوانگانی[1] میماندند که مورد تمسخر مردم قرار میگرفتند. آنها پاک شده بودند و آینه قلبشان نور خداوند را ساطع میکرد. خاکیان آنها را درک نمیکردند، افلاکیان نیز درد مردم را «درد» نمیدانستند.
قلب و عقل در دست هم دادند تا میان نخبگان تمدن ما و عامه مردم، میان علوم ما و حوادث «کف خیابان» فاصلهای پرناشدنی ایجاد شود. پاکانی که به بحث وجود میپرداختند و مردمانی که کسی نبود تا درد آنها را بفهمد و چاره کند.
میگویند و درست هم میگویند مهمترین ویژگی عصر خردمندی در غرب نوین، نه استقلال عقل از دین، که تحول درونی عقل بود. عقل در غرب نوین از آسمان تنزل یافت، خاکی شد و به عنصر زمان و مکان آلوده (!) گشت. عقلای امروز غرب هم در بُعد اندیشه با مردم و کف خیابان زندگی میکنند و هم اغلب عامل به همان رفتارهایی هستند که مردم عادی انجام میدهند.
البته درستتر آن است که بزرگان هر قوم از نظر قلبی پاک باشند، اما در اندیشهورزی به همان میزان که جانب عقل نظری را میگیرند هوای عقل عملی و عقل معاش را نیز داشته باشند. اینگونه آنها از مردم دور نخواهند شد، هم سعی در شناخت راه درست خواهند داشت و هم راه درست را، به درستی بازخواهند شناخت. عقلای غرب، سعی در شناخت راه درست دارند، اما راه درست را نمیتوانند بشناسند چه آنکه اغلب «فیلسوفان بدکردار[2]»ی هستند که قدرت شناخت قلبی را به طور کامل از دست دادهاند. آنها با مردماند ولی قدرت شناخت ندارند. اما فیلسوفان ما گرچه قدرت شناخت راه درست را دارند اما با مردم نیستند و مردم را نمیفهمند.
نیازمند فیلسوفان و متالهان و اندیشمندانی هستیم که هر دو ویژگی را داشته باشند، قلبی پاک به همراه اندیشهورزی در دو سطح عقل نظری و عقل عملی. به اینگونه فاصله طولانی میان نخبگان و عامه کم و کمتر خواهد شد. اما این اتفاق چگونه رخ خواهد داد؟ نمیدانم!