داستان تحول من: از قانون تا خداحافظی...!
ششم مهر ماه سال 90 ما از تهران مهاجرت کردیم. به قم، سرزمین دوست داشتنی من رفتیم! شهر حضرت معصومه (س). آن سال، ششم مهر ماه مقارن بود با ولادت حضرت معصومه (س) و این برایم خیلی جذاب و خوشحال کننده بود. تقریبا تا اواخر مهر مشغول کارهای مرتب کردن، چیدن اثاثیه و تکمیل کردن نواقص خانه جدیدمان بودیم. خانه جدید تلفن هم نداشت پس تا خرید تلفن، وصل آن و خرید اینترنت بر روی خط تلفن جدید از دنیای مجازی دور بودم. همه این امور شاید تا اواسط آبان طول کشید. در این مدت از آریا و دوستان آریاییام کاملا بیخبر بودم. فقط گاهی با ستاره و روحان تلفنی صحبت میکردم ولی خیلی کم. زمانی که به میادین (فضای مجازی) برگشتم، چت روم قانون به مالکیت و مدیریت ستاره و روحان هم افتتاح شده بود. من آریا را بسیار دوست میداشتم ولی نه به اندازه ستاره و روحان. به همین خاطر تصمیم گرفتم که به چت روم آنها بروم و زمان بیشتری را صرف آنجا کنم. گاهی نزدیک به دو ساعت آنجا آنلاین بودم اما بدون هیچ همصحبتی. نشانگر قانون چنین بود؛ کاربران آنلاین:1 نفر! گاهی به آریا هم سر میزدم ولی همه توجهم به قانون بود؛ به ستاره و روحان. روزها میگذشت و من هر روز بیشتر به آن دو علاقه پیدا میکردم و البته بیشتر برایم مرموز میشدند. گاهی که آنلاین میشدند و کمتر با من حرف میزدند انگار همه دنیا روی سرم خراب میشد. یادم هست که یک روز ستاره جوابم را خیلی سرد داد. دلیلش را نفهمیدم ولی بسیار دل شکسته شدم. نمیدانستم چه شده و چرا از من ناراحت است ولی فقط یادم است که بغضی سخت گلویم را میفشرد.
شاید سه ماهی از بارداری ستاره میگذشت که...؛ خبر وحشتناک بود و سخت آزار دهنده. جنین در شکم مادر مرده بود. از اینکه نمیتوانستم کمکی به ستاره بکنم خودم بیشتر اذیت میشدم. به هر حال آن روزها گذشت. شاید یک ماه بعد بود که ستاره به من گفت به دلایلی میخواهد به ترکیه برود و به همین دلیل نیاز دارد تا کسی را به جای خودش به عنوان مدیر قانون منصوب کند. من را انتخاب کرده و من هم قبول کردم. قرار بود چند ماهی در ترکیه بماند ولی شاید بعد از 5-6 روز برگشت. بسیار از سفرش تعریف کرد. از هوای خوب، محیط شهری قشنگ و دوستانی که بعد از مدتها دیدارشان تازه میشد. حین همین چند روزی که ستاره از ایران رفته بود، بین من و روحان یک دعوا و کدورتی پیش آمد. خط من ایرانسل بود و خط روحان همراه اول. آنطور که خودش میگفت در خریدی که از سوپر مارکتی داشته است، مغازهدار به دلیل نداشتن پول خرد کافی، یک شارژ ایرانسل به او میدهد. روحان گفت نیازش ندارد و شماره شارژ آن را برای من فرستاد. این را هم بگویم که روحان و ستاره همیشه از وضع مالی خوب خود میگفتند و البته میدانستند که من بیکار هستم و وضع مالی خوبی ندارم. البته خدا را شکر وضع مالی خانواده بد نیست. ولی هر پسری بعد از یک سنی، دیگر ترجیح میدهد که دست در جیب خود کند. میدانستند که کمتر از پدرم تقاضای پول میکنم و به همین خاطر در مضیقه هستم. همه اینها را که در ذهن مرور کردم، احساس کردم روحان از سر ترحم آن کارت شارژ را به من داده و قضیه مغازهدار و پول خرد و ... همه بهانه است. به همین دلیل بسیار عصبانی شده و تند با روحان صحبت کردم. گوشیام را نیز خاموش کردم و تا چند ساعت روشن ننمودم. همه این اتفاقات زمانی رخ داد که ستاره مدعی شده بود به ترکیه سفر کرده است. اما شاید دو سال نیم بعد از آن یعنی اواخر سال 92 بود که ستاره این ماجرا را برایم تعریف کرد و گفت: «در خانه نشسته بودم که روحان بسیار خوشحال و مشعوف وارد خانه شد، گوشیاش را به من داد و گفت آخرین پیامک رسیده را بخوان. خواندم و پیام با لحن خاص تو را دیدم. حس خوبی به هر دویمان دست داده بود. فهمیدیم تو به خاطر پول و ثروت با ما دوست نشدی و این علاقه ما به تو را چندین برابر کرد.» ( بعد از بیان این سخنان توسط ستاره بسیار متعجب شدم، چون یادم بود که این اتفاقات زمانی رخ داد که ستاره به من گفته بود برای چند ماه مسافرتی به ترکیه خواهد داشت. حال بماند که چند ماه به کمتر از یک هفته تقلیل یافته بود. ولی بعد از همان یک هفته نیز ستاره بسیار از سفرش تعریف کرده بود. ولی الان چه میشنیدم؟ او در خانه بوده است. به من دروغ گفته بود؛ ولی چرا؟ چه دلیلی برای این دروغ داشت؟ زمانی که این سوال را از او پرسیدم، رفتاری انجام داد که نشان از دستپاچگی بسیارش داشت. گفت باید برود و شام روحان را آماده کند. بعد از چند دقیقه برخواهد گشت و پاسخم را خواهد داد. شاید برای شما این رفتار عجیب نباشد، ولی منی که بیشتر از دو سال با ستاره بودم، از این رفتارش حیرت زده شدم که بماند چرا! در هر صورت ستاره بعد از چند دقیقه برگشت و جوابی که داد آنقدر غیرمنطقی بود که حتی ارزش در خاطر سپردن نیز نداشت! البته یادآور شوم که این مکالمه بین من و ستاره اواخر سال 92 بود و آن اتفاق بین من و روحان آبان سال 90). بعد از چند روزی من و روحان باز هم به همان گرمی سابق با هم صحبت میکردیم. زندگی در جریان بود و به امتحانات ترم میرسیدیم. من میدانستم که آماده نیستم و برای سومین بار مشروط شدم. طبق قوانین دانشگاههای روزانه کشور، دانشجو پس از سه ترم مشروطی از دانشگاه اخراج میشود. ولی از آنجایی که دانشجویان پیام نور به دلیل پرداخت شهریه مشمول این قانون نمیشوند من توانستم به تحصیل ادامه بدهم. ولی دیگر تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم و دیگر مشروط نشوم. مخصوصا آنکه یکبار روحان با من تماس گرفت و پرسید مشروط شدی؟ گفتم سه بار. بحث اخراج پیش آمد و من توضیح دادم که اخراج نخواهم شد؛ خیال او راحت شد. اما شرمندگی پیش آنانی که دوستشان داریم بسیار سخت و دردناک است و من آن روز احساس شرمندگی خیلی بدی داشتم. دوست نداشتم دیگران و مخصوصا ستاره و روحان به مانند یک فرد ضعیف روی من حساب کنند. تصمیم گرفتم درس بخوانم و خواندم. میدانستم که آریا و قانون مانع مطالعه خواهند بود. به همین دلیل اواخر اسفند 90 و در حالیکه به هیچکس نگفته بودم از آریا و قانون خارج شدم. خطم را تعویض کردم و فکر کردم که فضای مجازی را برای همیشه کنار خواهم گذاشت...اما زهی خیال باطل..!
البته یک مشکل دیگر نیز پیش آمد که خواص میدانند و بس...!