ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد حرف میزنم؛ البته با خودم، نه با دیگران!
گاهی، در کوچه، خیابان، اتوبوس، مترو و یا هر جای دیگری که بشود حرف زد با خودم حرف میزنم. گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. گاهی خودم را جای سرمربی رئال مادرید میگذارم و گاهی جای فلان نماینده مجلس! گاهی استاد دانشگاه میشوم و گاهی یک بچه قرتی سوسول که باباش بهش پول تو جیبی کم داده مثلا جیره روزانه شو کرده 500 هزار تومن! خلاصه که خودم رو جای هر کسی میگذارم. گاهی رئیس جمهور میشوم و گاهی رهبر! گاهی هم البته همانند تماشاگری میشوم که تیمش سوراخ شده! خلاصه آنکه تا الان فکر کنم فقط جبرئیل امین نشدم! حتی خدا هم شدم..یعنی در این حد! با خودم حرف میزنم، مسائل رو از زوایای مختلف بررسی میکنم. خب طبیعیه که با همه کوتاهی قد ذهنمان گاهی خاطراتی به ذهنم می آید و گاهی هم مثل بعضیا خاطره میسازم. گاهی مخاطرات را درک میکنم و گاهی هم مطالب خاصی به ذهنم میرسد که همه آنها را اینجا مینویسم. این گاهی ها خیلی به گردنم حق دارند...!
شما هم گاهی خود را به جای دیگران بگذارید. بهتر درک خواهید کرد و بیشتر از زندگی استفاده میبرید. گاهی هم خود را به جای کسی بگذارید که برای بیان ذهنیاتش جایی بهتر از یک وبلاگ پیدا نکرده است...!
امیدوارم گاهی نه؛ خدا همیشه پشت و پناهتان باشد، که هست..!
اکانت من در توئیتر:
AliHasani1370@
من در تلگرام:
https://t.me/malhsn

آخرین مطالب

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

روزهای بی‌جهت

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ق.ظ

امیدوارم بتوانم یک کتاب را در یک یادداشت 900 کلمه‌ای عرضه کنم. با من همراه شوید:

1- نمی‌دانم چه کسی تخم لق کنکور را در ایران کاشت. اما می‌دانم یکی از بزرگ‌ترین ضربه‌ها را به آینده ایران زده است. هر کسی بوده، البته اگر می‌فهمیده که چه می‌کند، قطعا یکی از باهوش‌ترین دشمنان این مردم بوده. کنکور از آن ضربه‌هایی است که هنوز بدنه جامعه ما نمی‌داند از کجا می‌خورد. دو سه سال پیش بود که در برنامه «حذف و اضافه» شبکه سوم سیما، میان معاون وزارت آموزش و پرورش و وزارت علوم، تحقیقات و فناوری بحثی در گرفت. بحث جالبی بود. معاون وزارت علوم معترض بود که خروجی‌های وزارت آموزش و پرورش قابلیت‌های بالایی ندارند و زمانی که دانشجو می‌شوند از نظر مهارت‌هایی مثل خلاقیت، تجزیه و تحلیل، پژوهش، جستجو کردن، سوال پرسیدن و فکر کردن بسیار در سطح نازلی قرار دارند. خب راست می‌گفت، این چیزی است که ما هر روز در دانشگاه‌ها با آن برخورد می‌کنیم. از آن سو معاون وزارت آموزش و پرورش هم می‌گفت «خب روش جذب دانشجوی شما کنکور است و خانواده‌ها از مدارس ما و مجموعه وزارت انتظار دارند تا فرزندان‌شان را برای قبولی در کنکور آماده کنیم. قبولی در کنکور هم نیازمند مهارت‌هایی است جدا از مهارت‌هایی که یک دانشجو به آن نیاز دارد». و البته راست هم می‌گفت. برای قبولی در کنکور شما باید بتوانید تست بزنید و تست زدن، یعنی انتخاب گزینه درست از میان 4 گزینه، هیچ نیازی به خلاقیت و تحلیلگری –از آن سنخی که دانشجو به آن نیازمند است- ندارد. از نگاهِ منِ بیننده هر دو نفر راست می‌گفتند. خب اگر هر دو راست می‌گفتند پس ایراد کار از کجاست؟ ایراد از کنکور است.

2- ماکس وبر اندیشنمد بزرگ آلمانی معتقد است ویژگی خاص تمدن غرب در «عقلانیت صوری» یا رسمی آن است. عقلانیت صوری یعنی چی؟ یعنی اینکه جامعه بر اساس ارزش‌ها، نیازها و سمت‌وسوی کلی خود، برای افراد مسیر زندگی مشخص می‌کند. جامعه مشخص می‌کند که چه رفتاری به چه اندازه باید تشویق یا تنبیه شود. افراد اگر کدام مسیر را طی کنند موفق می‌شوند. در این نوع از عقلانیت، جامعه به افراد خط می‌دهد حتی قبل از آنکه به دنیا بیایند.

3- در ایران ما از ابتدا در گوش فرزندان‌مان می‌خوانیم که کنکور همه چیز است. اگر در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوی دنیا به کامت می‌شود. خلاصه آنکه کل زندگی فرد را در کنکور خلاصه می‌کنیم. چند سالی است که موسسات کنکور حوزه عمل خودشان را حتی به مدارس ابتدایی هم گسترش داده‌اند. دانش‌آموز ابتدایی از همان اول با کنکور و استرس مزخرفش درگیر می‌شود. دانشگاه برای ما همه چیز است. کارشناسی قبول شو؛ بعد در کنکور ارشد رتبه بیاور؛ و سپس هم دکتری... آنچنان هم سخت می‌گیریم که باید این مسیر حتما بدون هیچ وقفه‌ای طی شود. آمال و آرزوی‌مان این می‌شود که در همان سال اول در یک دانشگاه خوب پذیرفته شویم، کارشناسی را تمام کنیم، بدون فوت وقت در مقطع ارشد پذیرفته شویم، تمام کنیم، بلافاصله از سد کنکور دکتری عبور کنیم، دکتر شویم، پست‌دکترا را هم بگذرانیم و... .  خب همه اینها اگر بلافاصله و بی‌وقفه طی شود، ما در حدود 32-33 سالگی یک دکترِ پست‌دکتری گذرانده‌ایم! خب بعدش؟ با چه انگیزه‌ای؟ با چه هدفی؟

لطیفه‌ها از آسمان نازل نمی‌شوند؛ از دل دغدغه‌های ما متولد می‌شوند. یک لطیفه‌مانندی شنیدم که زیاد هم لایک خورده بود. «30 سالگی مثل ساعت 11 ظهر میمونه، برای هر کاری نه دیره و نه زود»! شاید جمله ساده‌ای به نظر برسه که صرفا برای خنده بیان شده؛ ولی حقیقت ورای این است. در همین جمله ساده، نوع تفکر خیلی از ما نقش بسته است. خیلی از ما جوان‌های ایرانی فکر می‌کنیم باید در 30 سالگی، اصلا شما بگو 35 سالگی به سطح بالایی از خوشبختی رسیده باشیم. مدرک گرفته باشیم، در یک شغل خوب مشغول به کار شویم، خانه و ماشین داشته باشیم، ازدواج کرده باشیم و بعد از آن با پول زیاد در کنار همسر و فرزند خوش بگذرانیم.

این همان فاجعه کنکور است که دقیقا شبیه موسسات کنکور که قلمروی کاری‌شان را به مقطع ابتدایی گسترش داده‌اند، کنکور هم اسطوره موفقیت خود را به دیگر عرصه‌های زندگی ما تزریق کرده است. یعنی شما باید تا یک سن خاص (30 تا 35 سالگی) به موفقیت دست یافته باشید و بعد از آن زندگی کنید. در حالیکه واقعیت بسیار زیباتر است. در واقعیت شما تا لحظه آخر عمر باید موفقیت را بازآفرینی کنید. لحظه به لحظه. هیچ ایرادی ندارد که تازه در سن 30 سالگی ارشد بخوانید. در 40 سالگی به دکتری فکر کنید. و در 60 سالگی یک زندگی خوب داشته باشید. مهم این است که شما در لحظه‌لحظه زندگی‌تان پیشرفت کنید. آرمان داشته باشید و در راه آن آرمان بجنگید و مبارزه کنید. مدرک دانشگاهی، نوع شغل شما، محل زندگی‌تان، همه باید ذیل آرمان شما تعریف شوند. آرمان شما امروز حکم می‌کند که درس را رها کنید، خب رها کنید؛ فردا حکم می‌کند که در یک رشته دیگر تا دکتری بخوانید، خب بخوانید. مهم این است که شما از جنگیدن در «مسیر آرمان»تان خسته که نشوید هیچ، بلکه لذت ببرید.

آن کسی که کنکور را ایجاد کرد یا یک دوست احمق بود، یا یک دشمن خبیث و کاربلد؛ که می‌دانست از چه طریقی ضربه بزند که ما درد بکشیم، ولی نه ضارب را بشناسیم و نه آلت ضربه را...!

زیاده عرضی نیست. جمله آخر: اجازه بدهید در تمام عمر از جنگیدن برای موفقیت لذت ببریم.

از سری یادداشت‌های من برای نشریه چشمه

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۳۲
علی

کنکور...

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۱۳ ب.ظ

ݗب گند زدم...

کنکور دکتری رو میگم.

سال پیش وقتی شروع کردم هدفم کسب رتبه یک بود. می‌خواستم بترکونم. از جلسه که بیرون اومدم گفتم رتبه‌ام زیر ۲۰ میشه؛ ولی ۱۰۹ شدم. انتظارش رو نداشتم. و البته هیچ تحلیلی هم ندارم. نمی‌دونم کجای کار رو اشتباه کردم. زمان کافی در اختیار داشتم؛ منابع مهم و اصلی رو هم خوندم. تست هم زدم. سر جلسه هم هیچ استرسی نداشتم. ولی آخرش...خراب شد. خراب کردم.

شهرستان که نمیرم. میخونم برای سال بعد. به امید خدا.

امیدوارم سال بعد نتیجه بگیرم...

فعلا همین؛ عرض دیگری نیست.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۱۳
علی

کودکی هستم در شروع مسیر پیشرفت...

يكشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۲۵ ق.ظ

این روزها در حال انجام چه کاری هستم؟ خب خیلی کارها؛ برای کنکور دکتری میخونم، یه کتاب رو دارم جلو میبرم. دو تا مقاله هم هست. سربازم که هستم و روی زبان هم کار میکنم. ضمن اینکه نمیتونم تو فضای مجازی نباشم. از همه مهمتر میخوام کار تدریس رو هم شروع کنم ان شاءالله. در همین لحظات هم دارم بازی بارسلونا با یه تیم دیگه رو میبینم که نمیدونم اسمش چیه! اون تیمه یه موقعیت خیلی خطرناک داشت که البته گل نشد. دلم برای اون کودک طرفداری که نیم خیز شد تا گل تیم محبوبش رو ببینه ولی نشد هم سوخت. البته که تصویر تلویزیون چنین کودکی رو نشون نداد. ولی حدس میزنم چنین اتفاقی افتاده باشه. مع الوصف؛ چیزی که مهمه اینه که عین آهو تو گل گیر کردم و نمیدونم دقیقا باید چه خاکی تو سر دشمن بریزم. کار زیاد است، زمان کم است و همت نیز! لیکن باید کاری کرد. هر دفعه که فال حافظ میگیرم بهم میگه آینده ات کاملا به همتت بستگی داره ولی طائر قدس همراهته. همت ندارم ولی وجود طائر قدس رو تو زندگیم کاملا حس میکنم؛ برخلاف اون کودکی که طائر قدس همراهش نبود تا گل تیم محبوبش رو ببینه و من حدس میزنم آخر بازی با چشمی اشک بار به خاطر باخت تیمش ورزشگاه رو ترک کنه. ولی اگر بدونیم که حتی قهرمانی جهان هم مفت نمیارزه، به این نکته عمیق پی خواهیم برد که با نتیجه یه بازی تو لالیگا نمیشه قضاوت کرد که آیا طائر قدس همراه اون کودک هست یا خیر. از کجا معلوم شاید بعد از گریه هاش، باباش براش بلیت فیلمی که دوست داشت رو بخره که اگر تیمش میبرد این بلیت خریداری نمیشد.

در هر صورت من شادم و از شادی خود دلشادم. و نیز گور بابای دنیا و ما فیها...

فقط نمیفهمم چرا آبجی ستاره هر بار صدای منو میشنوه میگه اشتباه گرفتی! و نمیدونم چرا خودمو بهش معرفی نمیکنم. شاید میترسم که دوباره بهم بگم «به جا نمیارمت»...

الان بارسلونا یه موقعیت عالی داشت که گل نشد. پس شاید طائر قدس همراه کودک این یادداشت باشه...

یادمه نسرین پناهی 4 سال پیش بهم گفت که قبولی تو ارشد تازه اولین قدمه؛ پس من هنوز نوسفرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۵
علی

قرار بود هر پایان‌نامه ارشد یکی از مشکلات مملکت را حل کند. قرار بود هر پایان‌نامه ارشد مسیر علمی هر دانشجو را مشخص کند. قرار بود از هر پایان‌نامه ارشد، علم بتابد. اما امروزه اینچنین نیست. و چرا اینچنین نیست؟ اجازه بدهید برای پاسخ به این سوال تجربه پایان‌نامه نویسی خودم را با شما درمیان بگذارم. شاید دردهای مشترکی با من داشته باشید.

یکی از دغدغه‌های ورودی‌های ارشد، همین بحث پایان‌نامه است. بسیاری فکر می‌کنند با چه غول بی‌شاخ و دمی باید کشتی بگیرند. حتی دیده شده که بعضی‌ها از تابستانِ قبل از شروع ترم اول به فکر آن هستند و موضوع انتخاب می‌کنند (خدا از چین موجوداتی نگذرد). اما واقعیت آن است که پایان‌نامه‌های ما نه دردی از کشور دوا می‌کند؛ نه مسیر علمی دانشجو را مشخص می‌کند و نه تابنده علم است. اما چرا؟ من به تازگی از پایان‌نامه مقطع ارشد دفاع کرده‌ام. با مشکلات پایان‌نامه نویسی آشنا هستم. این مشکلات، ریشه‌های گوناگونی دارند. بخشی از آنها به قوانین آموزشی برمی‌گردند. بعضی دیگر ریشه در فرهنگ پایان‌نامه نویسی دارند، و بعضی دیگر هم ناشی از سیاست‌گذاری‌های کلان علم و فناوری کشور است. هر کدام از این مسائل، خود نیازمند یک رساله دکتری است. در این یادداشت کوتاه قطعا من نمی‌توانم همه آنها را بررسی کنم. حتی یکی از آنها را هم به صورت عمیق قابل ریشه‌یابی در این وجیزه نیست. اما ترجیح می‌دهم به جای جوالدوز زدن به دیگران، یک سوزن به خود ما دانشجویان بزنم.

در باب پایان‌نامه‌نویسی، رسم است که دانشجویان ترم‌های پایین‌تر از سابقه‌دارها سوال بپرسند، راهنمایی بخواهند، کمک بگیرند و خلاصه از روش آنها در «بهتر» طی نمودن این راه درس‌ها بیاموزند. یادم هست که در قریب به اتفاق موارد، زمانی که با دانشجوهای ترم‌های بالاتر به گپ می‌نشستیم، ما را از انجام و ارائه یک پایان‌نامه خوب باز می‌داشتند. «کی پایان‌نامه تو رو میخونه آخه؟»، «جز استخراج مقاله هیچ سودی نداره برات»، «وقتتو الکی هدر ندی‌ها، حتی استاد راهنماتم به کارِت نگاه نمیندازه»، «فقط سریع تمومش کن» و جملات دلسرد کننده دیگری که از آن دانشجوی با انگیزه‌ی ابتدای ترم اول، یک فرد بی‌اعتنا به پایان‌نامه می‌ساخت. فرهنگِ «میان‌دانشجویی» پایان‌نامه‌نویسی ما همینقدر بی‌خود و مسخره است. به‌جای آنکه همدیگر را تشویق به انجام بهتر کار کنیم، که حتی اگر از دل آن نفعی برای کشور بیرون نمی‌آید، حداقل منِ دانشجو، در کمترین حالت، روش انجام یک تحقیق را به درستی آموزش ببینم، اقدام به تخریب امید و گرمیِ دل همدیگر می‌کنیم. و این فرآیند تا جایی که من می‌دانم سال‌هاست (بیش از دو دهه) که در دانشگاه‌ها جاری است. نتیجه چنین امری همین پایان‌نامه‌هایی است که مشاهده می‌کنیم. دانشجو برای شاید دومین تحقیق مهم زندگی خودش، ارزشی قائل نیست. البته قطعا دانشجوی ترم بالاتر، قصد خیرخواهی دارد. او می‌داند که برای نظام آموزشی کشور، پایان‌نامه ارشد هیچ ارزشی ندارد جز استخراج یک یا دو مقاله که صد البته خود آن مقاله هم هیچ اثر واقعی و ارزشمندی ندارد جز برای کسی غیر از دانشجویی که زحمت انجام کار بر روی دوش اوست. ولی واقعیت آن است که در بلندمدت این پایان‌نامه‌ها حداقل می‌تواند مسیر علمی دانشجو را مشخص کند، می‌تواند حداقل روش تحقیق را به دانشجو آموزش دهد، و حداقل می‌تواند به دانشجو هویت دهد تا در آینده خود او، شخص مفیدی به حال کشور باشد. یادم هست در گروه کلاسی‌مان در تلگرام صحبت می‌کردیم که یکی از دوستان در باب پایان‌نامه فرمود: «بابا یه سفره‌ای است که پهن شده و همه استفاده می‌کنند. تنها وظیفه ما اینه که سریع‌تر تمومش کنیم» و البته آن حرف اصلی را به نظرم در گلو باقی گذاشت و بیان نکرد که از دل این مطالب چه سودی نصیب چه کسانی می‌شود.

حرف این است که با این فرهنگ ما به جایی نخواهیم رسید. حرف دانشجوی ترم بالاتر چون با سطح بالاتری از «خودمانی‌بودن» بیان می‌شود موثرتر است نسبت به آن استاد دلسوزی که سعی در تهییج دانشجو برای انجام کار با بالاترین کیفیت ممکن دارد.

خلاصه آنکه اگر از دل دانشگاه ما و پایان‌نامه‌های دانشگاهی ما، خروجی درخور و مناسب کشور نداریم، یکی از دلایل آن همین فرهنگ میان‌دانشجوییِ بین‌نسلی ماست که به صورت سینه به سینه و نسل به نسل میان ما منتقل شده و ارزش پایان‌نامه را فرو می‌کاهد. حال فرهنگ پایان‌نامه‌نویسی‌مان خوب نیست، چون حال دانشگاه‌مان خوب نیست و حال دانشگاه‌مان خوب نمی‌شود مگر آنکه حال فرهنگ تحقیقمان به صورت اعم و حال فرهنگ پایان‌نامه‌نویسی‌مان به صورت اخص بهبود یابد.

از سری یادداشتهای من برای نشریه چشمه

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۳:۱۷
علی

آب در لانه مورچه

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ

این روزها بحث حسابرسی از دانشگاه آزاد بسیار خبرساز شده است.

با خاطره ای شروع کنم:

"پنجم تیرماه سال ۸۸، در وسط فتنه گری های اصحاب کاخ سبز، ما کنکور داشتیم. حدود ۲۰ دقیقه ای قبل از شروع جلسه، وارد سالن شده و روی صندلی های خود نشستیم. دو نفر سمت چپ و پشتی من با هم دوست بودند. گفتگویی میان آنها رخ داد. یکیشان به دیگری با عتاب گفت چرا در تظاهرات شرکت نمیکنی؟ دیگری پاسخ داد که به من روزانه ۵۰ هزار تومن نمیدن. تو خودت هم نمیدانی چرا داری میری تظاهرات! بهت ۵۰ تومن میدن میری شعار میدی. اولی گفت مگه از ارث بابای توئه؟"

خب! به یک بچه ۱۸ ساله روزانه ۵۰ هزار تومن میدادن. این پول از کجا تامین میشد؟ اسناد بسیاری میگوید از دانشگاه آزاد!

درک باید کرد چرا روزنامه های زنجیره ای کاملا با این حسابرسی مشکل دارند. منبع تامین هزینه فتنه گری هایشان در حال از دست رفتن است:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۱۸
علی

هم اتاقی های بد

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ق.ظ

تو خوابگاه دو نفر اذیتم میکردن. البته در کل هنوز هم با خیلی های دیگه عوضشون نمیکنم. اما، امان از زبان تلخ و زخم زبان! وای بر هر عیب جوی هرزه زبان..برای خنده خودشان از هیچ فرصت تمسخری نمی گذشتند.

هر دو نفر شبها دی می آمدند. نه، ده یا شاید حتی یازده شب. اگر غذا گرفته بودیم، از غذای خودم برایشان نگه می داشتم. اگر قرار بود خودمان غذا بپزیم، طوری برنامه می ریختم که غذا وقتی آماده شود که آنها برسند و غذای تازه و داغ میل کنند. چای را برایشان آماده میکردم. کلا من در نقش مادر اتاق بودم. میخواهم از خودم تعریف کنم. دوست داشتم دوستانم راحت باشند. ولی آنها درک نمی کردند. فکر می کردند به وظیفه ام عمل می کنم. انتظار جبران نداشتم ولی حق من آن همه تمسخر و طعنه نبود.

از اواخر بهمن، یعنی بعد از ۵ ترم که هم اتاقی بودیم، تصمیم گرفتم کاری به کارشان نداشته باشم. اذیتشان نمی کردم. تمسخرشان نمی کردم. اما دیگر ساعت یازده شب، برایشان غذا هم آماده نمی کردم. دیروقت به اتاق بر می گشتند ولی از چای و غذا خبری نبود. یکی شان چند شبی تقریبا سر گرسنه زمین می گذاشت و صبح فردا، همان کله سحر بدون صبحانه از اتاق بیرون می رفت. دلم می سوخت. به خودم نفرین میکردم. اما وقتی لیاقت محبت ندارند، بگذار گشنگی بکشند. من در قبال پخت غذا از آنها هیچ چیز نمی خواستم. اما...

باشد که رستگار شویم...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۰۱
علی

سطح پژوهشگران و دانشجویان علوم انسانی کشور

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۱۵ ب.ظ

نظرسنجی چند تا کانال رو دیدم راجع به انتخابات.

نکات جالبی داشت.

اول اینکه تو همه نظرسنجی ها روحانی و رییسی و قالیباف سه نفر اول بودن. جهانگیری و میرسلیم و هاشمی طبا هم سه نفر بعدی. البته نه اینکه دقیقا به همین ترتیبی که من گفتما یعنی ممکنه روحانی اول باشه یه جا، یه جای دیگه رییسی اول باشه. ولی روحانی و رییسی و قالیباف همیشه نفرات اول تا سوم بودن.

دوم، کانالهایی که اعضاش بیشتر اهل دانشگاه و اینا بودن مثل کانال جامعه شناسی، به روحانی بیشتر رای میدادن سپس بایک اختلاف زیادی رییسی و قالیباف دوم و سوم بودن. در کانالهای مذهبی و دینی رییسی با یک اختلاف زیادی اول بود قالیباف دوم و روحانی سوم.

سوم اینکه، بین رییسی و قالیباف، همیشه رییسی جایگاه بالاتری داره. یعنی بین روحانی و قالیباف و رییسی، یاروحانی اوله،رییسی دوم و قالی سوم یا رییسی اوله،قالی دوم و روحانی سوم.

چهارم: اگر گزینه "رای نمیدهم" هم بین گزینه ها باشه، این گزینه همیشه کنار گزینه روحانی است. مثلا روحانی میشه اول گزینه رای ندادن دوم و سپس رییسی و قالی. یا مثلا گزینه رای ندادن اول، روحانی دوم و بقیه ماجرا! یا مثلا رییسی اول،قالی دوم و سپس روحانی و رای ندادن یا رای ندادن و روحانی و بقیه افراد!

 

اما نکته مهم اینه که رییس جمهور فعلی، ۴ سال پیش با وعده ۱۰۰ روز، رای گرفت. هفته پیش گفت آدم عاقل وعده ۱۰۰ روز نمی دهد. امروز دوباره وعده ۱۰۰ روزه برای رونق اقتصادی داد.

دروغ رییس جمهور مهمه.اما قطعا سطح درک و شعور و بصیرت علوم انسانی خوانده های ما جای تامل فراوان دارد...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۱۵
علی

خاطره شماره 2

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

درس «مفروضات و اصول مدیریت اسلامی» را با دکتر علی اصغر پورعزت باید پاس میکردیم. چون رشته ما، هم جدید بود و هم عنوان رشته با عنوانی که در دفترچه سازمان سنجش آمده بود، تفاوت داشت، و به همین دلیل بچه ها بسیار ناراضی و دلسرد شده بودند، جلسات اول و دوم و اکثر جلسات بیشتر حول اثبات خوب بودن رشته و آینده دار بودن آن می گذشت. در پایان جلسه دوم استاد مربوطه فرمودند که یکی از دانشجویان، برای جلسه بعد، فصل اول کتاب «مدیریت ما» (از منابع مهم مدیریت اسلامی) را برای ارائه آماده کند. قرار بود هر جلسه به یک فصل از کتاب مذکور اختصاص داده شود و هر فصل هم توسط یکی از دانشجویان ارائه شود. داوطلب شدم و قرار شد فصل اول کتاب را برای جلسه سوم آماده کنم. شاید یک هفته کامل برای همین امر اختصاص دادم. علاوه بر فصل اول کتاب، چندین مقاله و کتاب دیگر را نیز مورد مطالعه قرار دادم. با مطالعه دیگر کتب و مقالات، احساس کردم که بخش هایی از کتاب اصلی اشتباه علمی دارد و باید تصحیح شود، فلذا خامی کرده، و همه اشتباهات را در اسلایدها به نمایش گذاشتم. البته اوج خامی من این بود که دقیقا 3 اسلاید اول، ایرادات وارده را بیان می کرد و مباحث دیگر که ایراد نداشتند در اسلایدهای 4 تا 20 آمده بودند.

کلاس شروع شد. استاد از من خواستند که ارائه را آماده کرده و کار را شروع کنم. اسلاید اول، ایراد اول؛ اسلاید دوم، ایراد دوم؛ اسلاید سوم...

دکتر پورعزت که در بالاترین سطح علمی دانشکده قرار داشتند و البته در سن پایینی هم به این سطح رسیده بودند کمی ناراحت شدند که یک «الف‌بچه» به کتاب ایشان که الحق و الانصاف بهترین کتاب مدیریت اسلامی ایران هم هست، اینقدر ایراد وارد کند. نمیشود گفت با تندی، ولی با ناراحتی زیاد به من گفتند که بنشینم و پس از آن خودشان فصل اول را تدریس کردند.

من که تا مدت ها سوژه کلاس شده بودم. اما بچه ها از ارائه کردن مطالب کتاب سر کلاس راحت شدند:))

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۴
علی

داستان تحول من: قسمت آخر

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ

مقنعه‌اش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که می‌توانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانش‌آموختگان پیام نور قم را می‌گویم. بعد از اعلام نتایج نهایی، و اتمام پروژه دوران کارشناسی، فورا به دنبال انجام امور فارغ‌التحصیلی‌ام رفتم. وقت نبود. روز 15 شهریور زمان ثبت نام بود و من باید تا آن روز همه کارهایم را انجام می‌دادم. امور اداری فارغ‌التحصیلی تقریبا سه روز تمام به طول انجامید.

افرادی که به طور مادرزاد نابینا هستند، هیچوقت لذت دیدن را درک نخواهند کرد. نمی‌دانم آن تیزر آموزشی تلویزیون را دیده‌اید یا نه. همان که پسر بالغی با دیدن عکس هر چیزی، نام آن را از پدرش می‌پرسد، دیگران فکر می‌کنند که او عقب افتاده است تا اینکه در پایان تیزر، همه متوجه می‌شوند که آن پسر برای اولین بار است که می‌تواند ببیند. شاید آن روزها هم من تازه عظمت محبت ستاره را درک می‌کردم. تا قبل از آن همانند همان پسر نابینا بودم.

هر کسی که می‌فهمید در دانشگاه تهران قبول شده‌ام نوع برخوردش با من تغییر می‌کرد. در جمع‌های خانوادگی، زمانی که دهان باز می‌کردم همه سراپا گوش می‌شدند، فامیل‌ها دیگر تفاوتی میان من و مسعود قائل نمی‌شدند. راستش تا آن روز فکر می‌کردم اگر وسط صحبت مسعود نمی‌پرند و سخنان مرا به طور دائم قطع می‌کنند، دلیلش این است که شاید من دارم مزخرف می‌گویم، یا بلد نیستم حرف بزنم. ولی آن روزها تازه متوجه می‌شدم که دلیلش تفاوت دانشگاه‌های ما بوده است. مسعود دانشجوی تهران بود و من دانشجوی پیام نور.

برگردیم به جملات اول همین بخش از داستان؛ مقنعه‌اش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که می‌توانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانش‌آموختگان پیام نور قم را می‌گویم. به طور مدام تلفن کنار دستش زنگ می‌خورد و هر بار که گوشی زنگ می‌خورد او حتما جواب می‌داد. حداقل زمان صحبتش هم 2-3 دقیقه بود. اگر هم تلفن زنگ نمی‌خورد، خودش با فردی تماس می‌گرفت و دقایق زیادی را فرد پشت خط صحبت می‌کرد. کار من با آن خانم شاید در حالت حداکثری، 15 دقیقه طول می‌کشید. اما برای همان 15 دقیقه، 5 الی 6 ساعت مرا معطل نگه داشت. در اتاقش صندلی وجود نداشت تا روی آن بنشینم. لحن صدا کردنش هم..«آهای پسر!»؛ انگار که سر شالیز بود!

کارهایم که تمام شد، درخواست یک نامه برای دانشگاه جدید را داشتم. از آنجایی که مدرک موقت را 6 ماه بعد تحویل می‌دادند و مدرک اصلی را هم پس از اتمام خدمت سربازی؛ برای آنکه حین ثبت نام، با مشکلی مواجه نشوم باید نامه‌ای از دانشگاه قبلی با خود همراه می‌کردم. از آن خانم خواستم تا چنین نامه‌ای را آماده کند. از دانشگاهی که در آن قبول شده بودم پرسید:

-برای کدام دانشگاه نامه بزنم؟

-دانشگاه تهران!

-کدام دانشگاه تهران؟

-خود دانشگاه تهران

سرش را بالا آورد، کمی به صورتم نگاه کرد، اسمم را با اینکه شاید 10 بار پرسیده بود، نمی‌دانست. دوباره به صفحه مانیتور برگشت تا اسمم را ببیند. با اسم صدایم کرد:

-آقای حسنی عزیز، خود دانشگاه تهران قبول شدید؟

-بله!

مقنعه‌اش را مرتب کرد؛ سرفه‌ای کرد تا صدایش صاف شود. قبلا روی صندلی ولو شده بود، خودش را جمع و جور کرد و پرسید:

-میتونم بپرسم روزانه هستید یا شبانه؟

-روزانه قبول شدم!

-رتبه‌تون چند شد؟ (با صدایی نازک کرده و کمی با عشوه و ناز البته!)

-40 شدم!

-چه رشته‌ای؟ البته ببخشید که وقتتون رو می‌گیرم!

-خواهش می‌کنم؛ مدیریت دولتی با گرایش اسلامی قبول شدم.

-درود بر شما؛ چه امری داشتید؟

-هیچی خانم؛ درخواست یک نامه برای ثبت نام داشتم.

-الان براتون آماده می‌کنم؛ البته باید ببخشید که اینجا صندلی نداریم و سر پا خسته شدید.

-عیبی نداره، دیگه این نامه رو اگر لطف کنید رفع زحمت می‌کنم.

-نفرمایید، چه زحمتی؟ کار ما خدمت به شماست.

تغییر رفتار این خانم، اولین شوکی بود که به من وارد شد. هنوز باور نمی‌کردم که «برند دانشگاه تهران» چقدر در نگرش آدم‌ها تاثیر خواهد داشت. فکر می‌کردم فقط همان یک شخص باشد، ولی خب همان‌طور که گفتم همه اطرافیانم مشمول این تغییر بودند. نمی‌دانم خوب است یا بد، اما برای من که خوب بود. آن روزها بیشتر دلم هوای ستاره و روحان را می‌کرد، چون این احترامی که بین آشنایان و حتی غریبه‌ها تجربه می‌کردم، همه را مدیون آن دو بودم.

داستان تحول من اینجا به اتمام می‌رسد. البته برای من هنوز تمام نشده است. ولی آنچه را که می‌خواستم در وبلاگ بنویسم نوشتم. از این به بعد شاید روزهایی خاطراتم از ایام دانشگاه را بنویسم ولی ربطی به داستان تحولم ندارد.

من، دانشجوی پیام‌ نور واحد قم، به خواست خدا و کمک‌های ستاره و روحان تبدیل شده بودم به دانشجوی بهترین دانشگاه کشور. نفر دوم ورودی رشته مدیریت دولتی با گرایش اسلامی. و امروز هم در جایی هستم که وقتی به اساتید گفتم علاقه‌ای به ادامه تحصیل در مقطع دکتری ندارم، تقریبا همه اساتیدم معترض بودند. این خاطرات را بعدها شاید روایت کنم.

حرفی نیست دیگر؛ خدا را شکر...!

خدا به ستاره و روحان خیر دهد...!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۰۵
علی

"وی" یک عدد پروفسور بود...!

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ب.ظ

1-محفل دانشمندان و دانشجویان مدیریت دولتی کشور بود. داشت سمیناری حول سیر تاریخی نظریه‌های مدیریت دولتی ارائه می‌کرد. بیش از یک دهه پیش کرسی تدریسی در بهترین دانشکده مدیریت کشور داشت. از ضعف‌های مدیریت دولتی در ایران می‌گفت. اواخر ارائه، با «غروری» خاص، سینه سپر کرد، با صدایی که نسبت به لحظاتی پیش، کمی بیش بم شده بود گفت: «اگر امروز، دانشکده مدیریت دانشگاه تهران، به عنوان بهترین دانشکده مدیریت کشور را تعطیل کنند، هیچ خللی در سیستم مدیریتی کشور وارد نخواهد شد». تو گویی به کشفی بزرگ نائل آمده است و یا نظریه‌ای سترگ و شگرف در عرصه مدیریت دولتی معرفی می‌کند که حلال همه مشکلات کشور خواهد بود. نه در چهره او اثری از حزن دیده می‌شد و نه در چهره دیگر اندیشمندان مدیریت دولتی کشور نشانه‌ای رویت می‌شد که نشان دهنده ناراحتی آنها از این فضاحت باشد. گویا فقط آنها در این فاجعه که، بود و نبود بهترین دانشکده مدیریت کشور هیچ فرقی به حال سیستم مدیریتی کشور ندارد مقصر نیستند. "وی" یک عدد پروفسور بود...!

2-طرحم را در «نزد وی» ارائه کردم. یک طرح تحقیقاتی برای هدفمند شدن پایان نامه‌های دانشجویان. ظاهرا که خوب گوش می‌کرد. برای تحریک وی در حمایت از طرح، سوالی از او پرسیدم: «جایگاه دانشکده‌های مدیریت در فرآیند تصمیم‌گیری کشور چگونه تعریف می‌شود؟». پاسخ داد این دانشکده‌ها در فرآیند‌های تصمیم‌گیری کشور هیچ جایگاهی ندارند. باز هم گویا او در این افتضاح، هیچ تقصیری ندارد. "وی" یک عدد پروفسور بود...!

3-زمانی که نامی از فلان گرایش مدیریتی برده می‌شود، اسم او حتما در ذهن‌ها خطور خواهد کرد. اگر بخواهیم در همان فلان گرایش مدیریتی، دو یا سه نفر را به عنوان اساتید برتر کشور نام ببریم، نام "وی" حتما در لیست ذکر خواهد شد. اما در یک فاجعه که نشانه‌ای از سطح پایین علمی "وی" است، "وی" که حقوق پروفسوری را به جیب می‌زند و با همین لقب پروفسور فلانی در انواع و اقسام شوراهای تصمیم‌گیری عضو است و از آنها پول می‌گیرد، به جای آنکه در راستای حل مشکلات کشور قدم بردارد، پس از بیش از 20 سال تدریس، اقدام به تالیف «کتاب تست» کرده است. "وی" یک عدد پروفسور بود...!

4-مهم‌ترین درس مقطع کارشناسی ارشد ما با "وی" بود. اصلا این دوره تحصیلی و دیگر درس‌هایی که طبق برنامه مصوب باید پاس کنیم، با یک هدف است و آن هدف نیز در درس "وی" خلاصه می‌شد. اما "وی" به جای معرفی کتاب‌های روز، منبعی را معرفی کرد که متعلق به حداقل 23 سال قبل بود و البته همان را نیز با حوصله‌ای بسیار کم تدریس می‌کرد. اما عمق فاجعه زمانی هویدا شد که در زمان ارائه دانشجویان، "وی" سر کلاس مقطع ارشد چرت می‌زد. البته از عواقب برگزاری کلاس پس از یک ناهار خوشمزه و سنگین است، ایرادی بر "وی" وارد نیست. "وی" یک عدد پروفسور بود...!

5-پشت سر هم کتاب می‌نویسد. ولی همیشه گفته‌ام که "وی" را نه به عنوان یک عدد نظریه‌ پرداز که فقط به عنوان یک عدد مترجم متون مدیریتی قبول دارم. در مصاحبه‌ای فلان کتابش را بهترین کتاب خود می‌دانست. مطالعه کردم. از سطح سوادش همین بس که هنوز نمی‌دانست عقلانیت دینی در طول عقلانیت‌های اقتصادی و سیاسی و... قرار می‌گیرد و نه در عرض آنها؛ ضمن آنکه همان عقلانیت دینی را نیز کاملا شرک آلود تبیین کرده بود. عجبا که "وی" نیز یک عدد پروفسور بود...!

نتیجه آنکه واقعا اگر همه دانشکده‌های مدیریت کشور همین امروز تعطیل شوند، نه فقط خللی در سیستم مدیریت کشور وارد نمی‌شود، بلکه خوب هم هست. چون بودجه‌ای برای بقای آنها تلف نمی‌شود...!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۱۲
علی