یادش بخیر
...
سال ۹۲..
شبهای قبل از کنکور ارشد..
"آبجی ستاره" چقدر دلداریم میداد؛ و صد البته آرامش...
یهو دلم هوای اون سال رو کرد...
یادش بخیر...
:(
...
سال ۹۲..
شبهای قبل از کنکور ارشد..
"آبجی ستاره" چقدر دلداریم میداد؛ و صد البته آرامش...
یهو دلم هوای اون سال رو کرد...
یادش بخیر...
:(
همیشه دوست داشتم حامل خبرهای خوب و خوشحال کننده باشم. دیدن برق چشمان افراد و البته شنیده لرزش و شوق صدایشان وقتی که خبر خوبی را میشنوند یکی از بزرگترین لذتهای زندگی است که حتما همگی تجربه کردیم. از فردای روزی که انتخاب رشته کردم، منتظر بودم که روز اعلام نتایج برسد و خبر قبولیام را به اطرافیان برسانم. نمیدانستم کجا قبول خواهم شد، اما میدانستم قطعا یکی از دانشگاههای خوب و مطرح کشور خواهد بود. پس حتما هم خودم و هم اطرافیانم خوشحال خواهیم شد. اما از این میان، بیشتر دوست داشتم چشمان ستاره را ببینم و صدایش را بشنوم چرا که اگر نبود، قطعا من چنین جایگاهی نداشتم. او بود که با کمکهایش، سخنان انگیزانندهاش و دلداریهایش پسرکی را از ته چاه بدبختی بیرون کشید و کمکش کرد تا بتواند اندکی طعم خوشبختی را بچشد.
طبق اعلام سازمان سنجش قرار بود صبح سوم شهریور 1393، نتایج نهایی را اعلام کنند. آرامش خاصی داشتم چرا که نتیجه هر چه میشد برای من عالی بود. ساعت حدود 2 بامداد بود. طبق تجربه قبلی، فکر کردم شاید زودتر از موعد نتایج را اعلام کنند، به همین دلیل قبل از آنکه بخوابم به سایت سازمان سنجش سر زدم. حدسم درست بود. نتایج را اعلام کرده بودند. تا آن لحظه هیچ اضطرابی نداشتم چرا که از نتیجه-هر آنچه که ممکن بود اتفاق بیفتد- راضی بودم. اما در آن لحظات استرسی عجیب تمام وجودم را فرا گرفت. به ستاره و روحانی فکر میکردم که بیشتر از یک ماه میشد که خبری ازشان نداشتم. همه آنچه که در 3 سال و نیم گذشته بین ما گذشته بود، در چند ثانیه از جلوی چشمانم عبور کرد. غوطهور در همین افکار بودم و اصلا متوجه نشدم کی اطلاعات مورد نیاز سایت را وارد کردم؛ مانده بود فشردن «اینتر» آخر و صبر برای اجرای صفحه و رویت نتایج. کمی صبر کردم. چشمانم را بستم و کلیک کردم. شاید 30 ثانیهای طول کشید تا توان دیدن نیجه را پیدا کنم. به خودم جرات دادم، چشمانم باز شد. فریادی که از عمق جانم بر میخاست را خفه کردم. (خب ساعت 2 نصفه شب بود و اهل منزل خواب بودند!)
خدای من! چه میدیدم؟
من، دانشجوی دانشگاه پیامنور واحد قم، آن هم با 4 ترم مشروطی و معدل کل 13.65؛ کجا قبول شده بودم؟ دانشگاه تهران، کدام انتخاب؟ انتخاب اول یعنی مدیریت دولتی با گرایش مدیریت اسلامی. همالان که اینها را به یاد میآورم مو به تنم سیخ میشود. از حس خاطره گویی و داستان نویسی خارج شدم!
باورش سخت نبود؛ بلکه سخت شد. انگار همه حقارتهای 5 سال گذشته را تحقیر کرده بودم. و خدا میداند که ستاره چه نقش بزرگی در این راه داشت. بله من دانشگاه تهران قبول شده بودم و البته دلم میخواست فریاد بزنم و داد بکشم، اما ساعت 2 نیمه شب بود! فقط توانستم به خواهران و برادرم پیامک بزنم و بهترین خبر عمرم تا آن لحظه را اطلاع بدهم. دو رکعت نماز شکر خواندم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، نمیدانستم به پدر و مادرم چه بگویم. از خوشحالی ساکت مانده بودم، آنها هم البته خبر نداشتند که نتایج اعلام شده و سوالی نمیپرسیدند تا اینکه بالاخره مسعود (پسرداییام) تماس گرفت و نتیجه را سوال کرد. بعد از قطع شدن تماس مادرم که گویا فهمیده بود خبری شده است، پرسید: «چیزی شده؟» و ....
راستش را بخواهید، طی چند روز گذشته چندین بار میخواستم این بخش را هم بنویسم، اما وقتی یادم میافتاد که ستاره اولین نفری نبود که خبر موفقیت مرا میشنید، به قدری اعصابم خورد میشد که حس و حال نوشتن را از دست میدادم. این بار هم حس نوشتن نداشتم ولی خب باید این بخش را هم تمام میکردم. خیلی خوب نتوانستم حس و حالم را بیان کنم و متن خوبی از آب درنیامد.
فقط این را بدانید که تا آخر عمر مدیون ستاره و ستاره و ستاره و روحان و نسرین و مهتا هستم؛ که اگر همه عمر را هم وقت بگذارم هیچگاه نخواهم توانست اندکی از محبتشان را جبران کنم.
یکی دو روز پس از اعلام نتایج و باور حاصل چند ماه زحمت من و محبت و دلگرمی و تشویقهای ستاره و روحان و نسرین و دیگر عزیزان، تصمیم گرفتم نگذارم این مسیر به همینجا ختم شود. دیگر نمیخواستم یک دانشجوی معمولی باشم. میدانستم در یکی از دانشگاههای تهران قبول خواهم شد ولی کدام دانشگاه را نمیدانستم. حدود یک هفتهای فرصت بود تا انتخاب رشته داشته باشم. با هر کسی که عقلم میرسید مشورت کردم. انتخاب اولم دانشگاه تهران و رشته مدیریت دولتی، گرایش مدیریت اسلامی بود. انتخاب دومم و البته فقط برای خالی نبودن عریضه، دانشگاه تهران رشته مدیریت دولتیِ بدون گرایش بود. این رشته و دانشگاه انتخاب اول رتبههای زیر 20 بود که معمولا هم رتبههای یک تا شماره اعلام ظرفیت قبول میشدند. یعنی اگر دانشگاه 16 نفر اعلام ظرفیت میکرد، رتبههای یک تا 16 قبول میشدند. برای سال 93 هم دانشگاه تهران 16 نفر برای رشته مدیریت دولتی بدون گرایش و 16 نفر هم مدیریت دولتی با گرایش اسلامی اعلام ظرفیت کرده بود. احتمالش کم بود که یکی از این دو را قبول بشوم. راستش یادم نمیآید انتخابهای بعدی چه ترتیبی داشتند. اما علیالقاعده باید بهشتی و علامه و تربیت مدرس و فارابی قم را انتخاب میکردم. البته نه لزوما به همین ترتیبی که اینجا نوشتم. به هر حال انتخاب اولم مدیریت دولتی گرایش اسلامی و انتخاب دومم نیز مدیریت دولتی بدون گرایش بود و هر دو هم دانشگاه تهران. فردای روز پدر یعنی 24 اردیبهشت به نمایشگاه کتاب تهران رفتم و تا میتوانستم کتابهای مهم مدیریت دولتی را خریداری کردم و البته تعداد زیادی از کتابهای استاد شهید مرتضی مطهری را؛ و چقدر هم جذابند کتابهای استاد گرانقدر. خرداد شد و موعد امتحانهای نهایی ترم. دانشجوی ترم دهم بودم. دانشجویان پیام نور معمولا 9 ترمه دوران کارشناسی را تمام میکنند ولی اینجانب به مدد 4 ترم مشروطی کارم به ترم دهم نیز کشیده شد. و البته همین که یازده و دوازده ترمه نشدم خودش معجزهای است که من نامش را «معجزه ستاره» میگذارم. اگر او نبود احتمالا بعد از 12 ترم اخراج میشدم چرا که قطعا تعداد واحدهای مورد نیاز را پاس نمیکردم. هنوز نمیدانم چرا ستاره کمکم میکرد. کمتر خواهری برای برادرش به این اندازه مایه میگذارد. من و ستاره که تا آن زمان همدیگر را ندیده بودیم که البته تا به امروز نیز این ندیدن ادامه دارد. دینمان یکی نبود، عقاید فرهنگی و سیاسی و اجتماعیمان تشابهی نداشت. خلاصه آنکه فقط هموطن بودیم. و فکر نمیکنم دو هموطن و فقط به خاطر هموطنی به این اندازه به یکدیگر محبت داشته باشند.
امتحانات ترم دهم را با موفقیت پشت سر گذاشتم. آخرین امتحانم اگر اشتباه نکنم 4 تیر ماه بود؛ انقلاب اسلامی داشتم. بعد از امتحان البته فقط 4 واحد پروژه مانده بود که تا اوایل شهریور تمامش کردم.
بعد از اعلام نتایج، خانواده که بسیار سخت باور کردند که «من هم میتوانم»، علت تحولم را زیاد میپرسیدند. راستش را بخواهید تا آن روز کمتر در مورد ستاره و روحان چیزی به آنها گفته بودم. بعد از اعلام نتایج، بخش کمی از عمق ارتباطاتمان را به آنها گفتم. اوائل برایشان جالب بود و بسیار ستاره و روحان را دعا میکردند. اما بعد از مدت کمی سوالاتی میپرسیدند که هیچ جوابی برای آنها نداشتم. ارتباطم با ستاره تقریبا قطع شده بود. سوالاتم را از روحان میپرسیدم که پاسخی نمیداد و هر بار به شکلی با شوخی و مزاح از پاسخ طفره میرفت. اوضاع بدی پیدا کرده بودم. از طرفی علاقه زیاد به ستاره و روحان و البته احساس دینی که نسبت به آن دو داشتم و از طرف دیگر فشار خانواده که باید این ارتباط را هر چه سریعتر تمام کنی. واقعا شرایط سختی بود. هر چه بیشتر به مغزم فشار میآوردم تا دلیلی برای محبتهای آنها پیدا کنم که اول خودم را و سپس خانوادهام را قانع کند کمتر پاسخ مییافتم. از هر راهی میرفتم به بنبست میرسیدم. واقعا هنوز هم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم. واقعا چرا؟
این سوالات خانواده و البته عدم ارائه یک جواب حتی غیر منطقی از سوی من، منجر به فشار بیشتر آنها برای قطع این رابطه میشد. آخر کار هم آنها پیروز شدند. بیست و دومین سحر ماه رمضان بود که مجاب شدم تا این رابطه را قطع کنم. شاید شب قبلش و طی یک تماس تلفنی بیشتر از همیشه اصرار داشتم تا روحان پاسخی به من بدهد که خب نتیجه باز هم طفره رفتن بود. مادرم مجابم کرد که این ارتباط را باید قطع کنم. قبول کردم!
یادم هست بعد از قولی که به مادرم دادم تا خط تلفنم را عوض کنم، آنچنان حالم بد شد که به دیوانگان میماندم. خودم را به در و دیوار میزدم. اشک میریختم، به مغزم فشار میآوردم. همه منطق و قدرت استدلالم را فرا میخواندم تا یک پاسخی... اما نه؛ هر چه بیشتر فکر میکردم بیشتر به ابهام میرسیدم. واقعا حالم بود و واقعا به دیوانگان میماندم. مادرم راضی شد که دو سه روز دیگری این ارتباط ادامه داشته باشد. آن روز یکشنبه بود. و البته شب بیست و سوم و آخرین شب از شبهای قدر در پیش. آن شب چقدر گریه کردم و از خدا خواستم کمکم کند. تمام صورتم اشک شده بود. به پهنای صورت گریه میکردم و استغاثه از ته دل! پاسخ خدا آرامتر شدن من بود....رسیدیم به غروب سهشنبه و مادرم که احساس کرده بود کمی آرامتر شدم گفت فردا باید خطم را عوض کنم و ارتباطم را با روحان قطع کنم. افطار آن شب مهمان بودیم و حدود ساعت 6 عصر تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. گوشی را برداشتم، روحان بود. میدانستم که آخرین باری است که صدایش را میشنوم. نمیدانم او هم متوجه شد یا نه اما من به آرامی داشتم گریه میکردم. او هم مثل همیشه در حال خندیدن. امیدوارم که خندههایش مدام باشد. یادم نمیآید در چه موردی صحبت کردیم. در واقع اصلا به حرفهایش گوش نمیدادم. فقط به این فکر میکردم که ممکن است این، آخرین باری باشد که صدایش را میشنوم.
به هر تقدیر 25 ماه رمضان که مصادف با چهارشنبه بود، حدود ساعت 11 ظهر سیم کارت جدیدی گرفتم. به ستاره و روحان پیامک دادم و گفتم مدتی نیستم و البته غرضم از «مدتی»، همیشه بود. شاید 5 دقیقهای صبر کردم. پاسخی از روحان نیامد. اما پاسخ ستاره کوتاه بود: «باشه عزیزم»...و تمام. شمارهام را عوض کردم.... 25 ماه رمضان، مصادف با چهارشنبهای که تاریخ شمسیاش را نمیدانم...
اواخر خرداد 92 بود که ستاره از طرف نسرین پناهی به من وعده داده بود که اگر بتوانم کنکور کارشناسی ارشد را با یک رتبه خوب پشت سر بگذارم و در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوم، کمکم خواهند کرد تا پذیرش یکی از دانشگاههای خوب استرالیا را برای ادامه تحصیل کسب کنم. البته یادم هست که اوایل پاییز 91 نسرین پناهی توصیه کرده بود که ابتدا ارشد را تمام کنم و سپس برای مقطع دکترا به خارج از کشور فکر کنم. البته واقعیت این است که امروز، به هیچکدام فکر نمیکنم. راستش را بخواهید حتی انگیزه ادامه تحصیل در مقطع دکترا هم در من کم سو شده است. واقعا دلیلی نمیبینم که وقتم را صرف کنم و دکترا بخوانم. ماشاءالله آنچه که در مملکت زیاد است و همانند ریگ بیابان، در کف خیابان ریخته، افرادی هستند که لقب «دکتر» را یدک میکشند. در کف دانشگاهها که وضع بدتر است و «پروفسور» است که از در و دیوار بالا میرود. ولی خب هیچ اثر اجتماعی ندارند و خود نیز به این امر معترفند. آن روزها با خود خیال پردازی میکردم که درس خواهم خواند، رتبه تک رقمی کسب خواهم کرد، بورسیه میشوم و برای تحصیل به استرالیا سفر خواهم کرد. راستش را بخواهید بسیار در این اندیشه به سر میبردم که بعد از اتمام جلسه کنکور، ستاره همین خبر را به من خواهد گفت. ولی خب نشد که بشود. امروز هم علاقهای ندارم که بشود. ترجیح میدهم در یک مرکز تحقیقاتی یا اداره و سازمانی به کار مشغول باشم تا ادامه تحصیل بدهم و «دکتری به جمع دیگر دکتراهای مملکت اسلامی-آریاییمان اضافه کنم».
چند سال پیش از تحصیل بدم میآمد، چون فکر میکردم نمیتوانم از این راه فرد موفقی بشوم. امروز از تحصیل خوشم نمیآید چون فکر میکنم حتی اگر پروفسور بشوم هم سودی به حال ملک و مملکت نخواهم داشت چرا که دیگرانی که قبل از من پروفسور شدهاند و به قولی به آخر خط رسیدهاند هیچ اثری از خود برجای نگذاشتهاند. شاید یکی از دلایلی هم که دوران ارشدم بیش از حد مجاز به طول انجامیده است همین ناامیدی از طی این طریق باشد.
به هر ترتیب، آن روزهای پر شور و حرارت قبل از کنکور گذشت. نوروز 93 شد و گذشت، اردیبهشت 93 که آمد، دلشوره نتیجه کنکور هم در دلم افتاد. گویا در دلم رخت میشستند. شرایط سختی بود واقعا. مخصوصا اینکه خانواده هم اصلا مرا باور نداشتند. حتی تا زمان اعلام نتایج هم خانواده باور نمیکردند که من رتبهای بیاورم. طبق وعده سازمان سنجش قرار بود 15 اردیبهشت نتایج را اعلام کنند. به هر دلیلی این اعلام نتایج به روز 22 همان ماه موکول شد. اگر اشتباه نکنم بیست و سوم اردیبهشت با روز پدر مصادف بود. طبق عادت دیرین همه خانواده آن روز میخواستند به منزل ما بیایند و همین موضوع استرس مرا بیشتر میکرد. «اگر نتیجه نیارم؟»، «اگر قبول نشوم؟»، «اگر رتبهای که خودم را راضی کند حاصل نشود؟»؛ »آن وقت چه خواهد شد؟ خانواده مسخرهام نمیکنند؟». همین فکر و خیالات اعصابم را ویران میکرد. زمان هم کند میگذشت و هم سریع! هم دلم میخواست هر چه زودتر نتیجه را بفهمم و هم دلم میخواست هیچوقت سایت سازمان سنجش باز نشود. حالت عجیب و حس غریبی داشتم. شاید حدود ساعت 5 عصر روز 21 اردیبهشت بود که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد؛ مسعود (پسرداییام) بود. رتبهام را پرسید. با بیحوصلگی پاسخش را دادم که فردا موعد اعلام نتایج است. گفت لحظاتی پیش نتایج اعلام شده است. دست و پایم شل شد. گوش را قطع کردم. با دستپاچگی و استرس زیاد لپتاپ را روشن کردم. توانی در بدن نداشتم. از طرفی کسی هم نبود که به جای من نتیجه را نگاه کند. شاید باورتان نشود، ولی همالان که آن تجربه را به خاطر میآورم و میخواهم در قالب کلمات توصیفش کنم، شرایط آن روز کاملا برایم زنده شده است. همان لرزه و رعشه را در دستانم حس میکنم. به هر ترتیب وارد سایت سازمان سنجش شدم. موارد خواسته شده را وارد کردم و دکمه تایید را فشردم. به دلیل هجوم داوطلبان سرعت سایت کم شده بود. چند ثانیهای طول کشید تا نتایج روی صفحه بیاید. چشمانم را بسته بودم. باز که کردم صفحه نیز کامل اجرا شده بود. رتبهام؟ درست 40! نه کمتر و نه بیشتر!
حسی که داشتم را نمیتوانم توصیف کنم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم بابت اینکه با این رتبه قطعا در یکی از دانشگاههای خوب کشور پذیرفته خواهم شد. دیگر دانشجوی پیام نور نبودم. میدانستم که در خانواده و فامیل جایگاه به مراتب بهتری پیدا خواهم کرد. میدانستم در مقایسه با مسعود دیگر چیزی کم نخواهم داشت. خوشحال بودم بابت اینکه اگر افتخار خانواده نیستم، حداقل مایه شرمشان نیز نیستم. اما ناراحت بودم، چون برای رتبه زیر 10 تلاش کرده بودم. چرا که در رویاهایم رتبه 1 را جستجو میکردم. ناراحت بودم چون شرمنده روحان و ستاره و نسرین شده بودم.
یادم نمیرود قطره اشکی که از پلکهایم به روی گونههایم لغزید و افتاد روی دکمههای صفحه کلید لپتاپم! اشک خوشحالی و ناراحتی با هم تلفیق شده بود. واقعا هم خوشحال بودم و هم ناراحت. چند دقیقهای و شاید 5 دقیقهای همانطور به مانیتور زل زده بودم که دوباره زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد و دوباره مسعود بود. رتبهام را با صدایی لرزان و آرام گفتم. مسعود جا خورد؛ انتظار داشت با شوق و شور فراوان رتبهام را فریاد بزنم. اما با بیذوقی تمام و با صدایی لرزان از پشت تلفن گفتم «40 آوردم». تعجب میکرد، میخندید، درشتی نثارم میکرد و دوباره میخندید. میگفت دوستانم رتبه 100 آوردهاند و تو گویی میخواهند کل شهر را شیرینی بدهند. آن وقت توی دیوانه با رتبه 40 ناراحتی؟. او نمیتوانست مرا درک کند. هیچکس نمیتوانست مرا درک کند. در هر صورت مکالمهام با مسعود را به اتمام رساندم. در خانه به اولین کسی که رتبهام را گفتم، مادرم بود. باور نمیکرد. خدا را شکر کرد و تبریک گفت. هنوز باور نکرده بود، از صدایش میتوانستم بفهمم. هر چه میگذشت مادرم بیشتر خبر را باور میکرد. شروع کرده بود به خالهها و داییهایم زنگ زدن و خبر را پخش کردن. واقعا آن لحظات اولیه، فکر میکرد شوخی میکنم. بعد از او به خواهرم گفتم. او هم باور نکرد، آنقدر باور نکرد که حتی به صورتم نگاه نکرد و فقط یک تبریک ساده حوالهام کرد. تعجب و بهت و حیرت اولیه آن دو به قدری بود که خودم هم برای دقایقی احساس کردم شاید اشتباهی شده و من افتضاح کردهام. همین احساس باعث شد تا در دو پیامک جداگانه به ستاره و روحان اطلاع بدهم که رتبه خوبی کسب نکردهام و با آنها برای همیشه خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم.
چند دقیقهای گذشت، یکی دیگر از خواهرانم تماس گرفت. رتبهام را پرسید. گفتم، باور نمیکرد، البته عدم باور او با بقیه فرق داشت. در خانواده فقط او بود که مرا به درس خواندن تشویق میکرد. باور نکردنش از جنس باور نکردن دیگران نبود. تفاوت میکرد. همین امر باعث شد یک مرتبه دیگر به سایت سر زده و رتبهام را ببینم. واقعا 40 شده بودم. کم کم باور میکردم. نه فقط رتبهام را، که خودم را نیز باور میکردم. فهمیدم که ستاره اشتباه نمیکرد، فهمیدم که «من هم میتوانم».
آن روز گذشت؛ آن روزها گذشتند. امروز چه با حسرت به آن روزها نگاه میکنم. یادش بخیر...