اواخر خرداد 92 بود که ستاره از طرف نسرین پناهی به من وعده داده بود که اگر بتوانم کنکور کارشناسی ارشد را با یک رتبه خوب پشت سر بگذارم و در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوم، کمکم خواهند کرد تا پذیرش یکی از دانشگاههای خوب استرالیا را برای ادامه تحصیل کسب کنم. البته یادم هست که اوایل پاییز 91 نسرین پناهی توصیه کرده بود که ابتدا ارشد را تمام کنم و سپس برای مقطع دکترا به خارج از کشور فکر کنم. البته واقعیت این است که امروز، به هیچکدام فکر نمیکنم. راستش را بخواهید حتی انگیزه ادامه تحصیل در مقطع دکترا هم در من کم سو شده است. واقعا دلیلی نمیبینم که وقتم را صرف کنم و دکترا بخوانم. ماشاءالله آنچه که در مملکت زیاد است و همانند ریگ بیابان، در کف خیابان ریخته، افرادی هستند که لقب «دکتر» را یدک میکشند. در کف دانشگاهها که وضع بدتر است و «پروفسور» است که از در و دیوار بالا میرود. ولی خب هیچ اثر اجتماعی ندارند و خود نیز به این امر معترفند. آن روزها با خود خیال پردازی میکردم که درس خواهم خواند، رتبه تک رقمی کسب خواهم کرد، بورسیه میشوم و برای تحصیل به استرالیا سفر خواهم کرد. راستش را بخواهید بسیار در این اندیشه به سر میبردم که بعد از اتمام جلسه کنکور، ستاره همین خبر را به من خواهد گفت. ولی خب نشد که بشود. امروز هم علاقهای ندارم که بشود. ترجیح میدهم در یک مرکز تحقیقاتی یا اداره و سازمانی به کار مشغول باشم تا ادامه تحصیل بدهم و «دکتری به جمع دیگر دکتراهای مملکت اسلامی-آریاییمان اضافه کنم».
چند سال پیش از تحصیل بدم میآمد، چون فکر میکردم نمیتوانم از این راه فرد موفقی بشوم. امروز از تحصیل خوشم نمیآید چون فکر میکنم حتی اگر پروفسور بشوم هم سودی به حال ملک و مملکت نخواهم داشت چرا که دیگرانی که قبل از من پروفسور شدهاند و به قولی به آخر خط رسیدهاند هیچ اثری از خود برجای نگذاشتهاند. شاید یکی از دلایلی هم که دوران ارشدم بیش از حد مجاز به طول انجامیده است همین ناامیدی از طی این طریق باشد.
به هر ترتیب، آن روزهای پر شور و حرارت قبل از کنکور گذشت. نوروز 93 شد و گذشت، اردیبهشت 93 که آمد، دلشوره نتیجه کنکور هم در دلم افتاد. گویا در دلم رخت میشستند. شرایط سختی بود واقعا. مخصوصا اینکه خانواده هم اصلا مرا باور نداشتند. حتی تا زمان اعلام نتایج هم خانواده باور نمیکردند که من رتبهای بیاورم. طبق وعده سازمان سنجش قرار بود 15 اردیبهشت نتایج را اعلام کنند. به هر دلیلی این اعلام نتایج به روز 22 همان ماه موکول شد. اگر اشتباه نکنم بیست و سوم اردیبهشت با روز پدر مصادف بود. طبق عادت دیرین همه خانواده آن روز میخواستند به منزل ما بیایند و همین موضوع استرس مرا بیشتر میکرد. «اگر نتیجه نیارم؟»، «اگر قبول نشوم؟»، «اگر رتبهای که خودم را راضی کند حاصل نشود؟»؛ »آن وقت چه خواهد شد؟ خانواده مسخرهام نمیکنند؟». همین فکر و خیالات اعصابم را ویران میکرد. زمان هم کند میگذشت و هم سریع! هم دلم میخواست هر چه زودتر نتیجه را بفهمم و هم دلم میخواست هیچوقت سایت سازمان سنجش باز نشود. حالت عجیب و حس غریبی داشتم. شاید حدود ساعت 5 عصر روز 21 اردیبهشت بود که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد؛ مسعود (پسرداییام) بود. رتبهام را پرسید. با بیحوصلگی پاسخش را دادم که فردا موعد اعلام نتایج است. گفت لحظاتی پیش نتایج اعلام شده است. دست و پایم شل شد. گوش را قطع کردم. با دستپاچگی و استرس زیاد لپتاپ را روشن کردم. توانی در بدن نداشتم. از طرفی کسی هم نبود که به جای من نتیجه را نگاه کند. شاید باورتان نشود، ولی همالان که آن تجربه را به خاطر میآورم و میخواهم در قالب کلمات توصیفش کنم، شرایط آن روز کاملا برایم زنده شده است. همان لرزه و رعشه را در دستانم حس میکنم. به هر ترتیب وارد سایت سازمان سنجش شدم. موارد خواسته شده را وارد کردم و دکمه تایید را فشردم. به دلیل هجوم داوطلبان سرعت سایت کم شده بود. چند ثانیهای طول کشید تا نتایج روی صفحه بیاید. چشمانم را بسته بودم. باز که کردم صفحه نیز کامل اجرا شده بود. رتبهام؟ درست 40! نه کمتر و نه بیشتر!
حسی که داشتم را نمیتوانم توصیف کنم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم بابت اینکه با این رتبه قطعا در یکی از دانشگاههای خوب کشور پذیرفته خواهم شد. دیگر دانشجوی پیام نور نبودم. میدانستم که در خانواده و فامیل جایگاه به مراتب بهتری پیدا خواهم کرد. میدانستم در مقایسه با مسعود دیگر چیزی کم نخواهم داشت. خوشحال بودم بابت اینکه اگر افتخار خانواده نیستم، حداقل مایه شرمشان نیز نیستم. اما ناراحت بودم، چون برای رتبه زیر 10 تلاش کرده بودم. چرا که در رویاهایم رتبه 1 را جستجو میکردم. ناراحت بودم چون شرمنده روحان و ستاره و نسرین شده بودم.
یادم نمیرود قطره اشکی که از پلکهایم به روی گونههایم لغزید و افتاد روی دکمههای صفحه کلید لپتاپم! اشک خوشحالی و ناراحتی با هم تلفیق شده بود. واقعا هم خوشحال بودم و هم ناراحت. چند دقیقهای و شاید 5 دقیقهای همانطور به مانیتور زل زده بودم که دوباره زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد و دوباره مسعود بود. رتبهام را با صدایی لرزان و آرام گفتم. مسعود جا خورد؛ انتظار داشت با شوق و شور فراوان رتبهام را فریاد بزنم. اما با بیذوقی تمام و با صدایی لرزان از پشت تلفن گفتم «40 آوردم». تعجب میکرد، میخندید، درشتی نثارم میکرد و دوباره میخندید. میگفت دوستانم رتبه 100 آوردهاند و تو گویی میخواهند کل شهر را شیرینی بدهند. آن وقت توی دیوانه با رتبه 40 ناراحتی؟. او نمیتوانست مرا درک کند. هیچکس نمیتوانست مرا درک کند. در هر صورت مکالمهام با مسعود را به اتمام رساندم. در خانه به اولین کسی که رتبهام را گفتم، مادرم بود. باور نمیکرد. خدا را شکر کرد و تبریک گفت. هنوز باور نکرده بود، از صدایش میتوانستم بفهمم. هر چه میگذشت مادرم بیشتر خبر را باور میکرد. شروع کرده بود به خالهها و داییهایم زنگ زدن و خبر را پخش کردن. واقعا آن لحظات اولیه، فکر میکرد شوخی میکنم. بعد از او به خواهرم گفتم. او هم باور نکرد، آنقدر باور نکرد که حتی به صورتم نگاه نکرد و فقط یک تبریک ساده حوالهام کرد. تعجب و بهت و حیرت اولیه آن دو به قدری بود که خودم هم برای دقایقی احساس کردم شاید اشتباهی شده و من افتضاح کردهام. همین احساس باعث شد تا در دو پیامک جداگانه به ستاره و روحان اطلاع بدهم که رتبه خوبی کسب نکردهام و با آنها برای همیشه خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم.
چند دقیقهای گذشت، یکی دیگر از خواهرانم تماس گرفت. رتبهام را پرسید. گفتم، باور نمیکرد، البته عدم باور او با بقیه فرق داشت. در خانواده فقط او بود که مرا به درس خواندن تشویق میکرد. باور نکردنش از جنس باور نکردن دیگران نبود. تفاوت میکرد. همین امر باعث شد یک مرتبه دیگر به سایت سر زده و رتبهام را ببینم. واقعا 40 شده بودم. کم کم باور میکردم. نه فقط رتبهام را، که خودم را نیز باور میکردم. فهمیدم که ستاره اشتباه نمیکرد، فهمیدم که «من هم میتوانم».
آن روز گذشت؛ آن روزها گذشتند. امروز چه با حسرت به آن روزها نگاه میکنم. یادش بخیر...