مقنعهاش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که میتوانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانشآموختگان پیام نور قم را میگویم. بعد از اعلام نتایج نهایی، و اتمام پروژه دوران کارشناسی، فورا به دنبال انجام امور فارغالتحصیلیام رفتم. وقت نبود. روز 15 شهریور زمان ثبت نام بود و من باید تا آن روز همه کارهایم را انجام میدادم. امور اداری فارغالتحصیلی تقریبا سه روز تمام به طول انجامید.
افرادی که به طور مادرزاد نابینا هستند، هیچوقت لذت دیدن را درک نخواهند کرد. نمیدانم آن تیزر آموزشی تلویزیون را دیدهاید یا نه. همان که پسر بالغی با دیدن عکس هر چیزی، نام آن را از پدرش میپرسد، دیگران فکر میکنند که او عقب افتاده است تا اینکه در پایان تیزر، همه متوجه میشوند که آن پسر برای اولین بار است که میتواند ببیند. شاید آن روزها هم من تازه عظمت محبت ستاره را درک میکردم. تا قبل از آن همانند همان پسر نابینا بودم.
هر کسی که میفهمید در دانشگاه تهران قبول شدهام نوع برخوردش با من تغییر میکرد. در جمعهای خانوادگی، زمانی که دهان باز میکردم همه سراپا گوش میشدند، فامیلها دیگر تفاوتی میان من و مسعود قائل نمیشدند. راستش تا آن روز فکر میکردم اگر وسط صحبت مسعود نمیپرند و سخنان مرا به طور دائم قطع میکنند، دلیلش این است که شاید من دارم مزخرف میگویم، یا بلد نیستم حرف بزنم. ولی آن روزها تازه متوجه میشدم که دلیلش تفاوت دانشگاههای ما بوده است. مسعود دانشجوی تهران بود و من دانشجوی پیام نور.
برگردیم به جملات اول همین بخش از داستان؛ مقنعهاش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که میتوانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانشآموختگان پیام نور قم را میگویم. به طور مدام تلفن کنار دستش زنگ میخورد و هر بار که گوشی زنگ میخورد او حتما جواب میداد. حداقل زمان صحبتش هم 2-3 دقیقه بود. اگر هم تلفن زنگ نمیخورد، خودش با فردی تماس میگرفت و دقایق زیادی را فرد پشت خط صحبت میکرد. کار من با آن خانم شاید در حالت حداکثری، 15 دقیقه طول میکشید. اما برای همان 15 دقیقه، 5 الی 6 ساعت مرا معطل نگه داشت. در اتاقش صندلی وجود نداشت تا روی آن بنشینم. لحن صدا کردنش هم..«آهای پسر!»؛ انگار که سر شالیز بود!
کارهایم که تمام شد، درخواست یک نامه برای دانشگاه جدید را داشتم. از آنجایی که مدرک موقت را 6 ماه بعد تحویل میدادند و مدرک اصلی را هم پس از اتمام خدمت سربازی؛ برای آنکه حین ثبت نام، با مشکلی مواجه نشوم باید نامهای از دانشگاه قبلی با خود همراه میکردم. از آن خانم خواستم تا چنین نامهای را آماده کند. از دانشگاهی که در آن قبول شده بودم پرسید:
-برای کدام دانشگاه نامه بزنم؟
-دانشگاه تهران!
-کدام دانشگاه تهران؟
-خود دانشگاه تهران
سرش را بالا آورد، کمی به صورتم نگاه کرد، اسمم را با اینکه شاید 10 بار پرسیده بود، نمیدانست. دوباره به صفحه مانیتور برگشت تا اسمم را ببیند. با اسم صدایم کرد:
-آقای حسنی عزیز، خود دانشگاه تهران قبول شدید؟
-بله!
مقنعهاش را مرتب کرد؛ سرفهای کرد تا صدایش صاف شود. قبلا روی صندلی ولو شده بود، خودش را جمع و جور کرد و پرسید:
-میتونم بپرسم روزانه هستید یا شبانه؟
-روزانه قبول شدم!
-رتبهتون چند شد؟ (با صدایی نازک کرده و کمی با عشوه و ناز البته!)
-40 شدم!
-چه رشتهای؟ البته ببخشید که وقتتون رو میگیرم!
-خواهش میکنم؛ مدیریت دولتی با گرایش اسلامی قبول شدم.
-درود بر شما؛ چه امری داشتید؟
-هیچی خانم؛ درخواست یک نامه برای ثبت نام داشتم.
-الان براتون آماده میکنم؛ البته باید ببخشید که اینجا صندلی نداریم و سر پا خسته شدید.
-عیبی نداره، دیگه این نامه رو اگر لطف کنید رفع زحمت میکنم.
-نفرمایید، چه زحمتی؟ کار ما خدمت به شماست.
تغییر رفتار این خانم، اولین شوکی بود که به من وارد شد. هنوز باور نمیکردم که «برند دانشگاه تهران» چقدر در نگرش آدمها تاثیر خواهد داشت. فکر میکردم فقط همان یک شخص باشد، ولی خب همانطور که گفتم همه اطرافیانم مشمول این تغییر بودند. نمیدانم خوب است یا بد، اما برای من که خوب بود. آن روزها بیشتر دلم هوای ستاره و روحان را میکرد، چون این احترامی که بین آشنایان و حتی غریبهها تجربه میکردم، همه را مدیون آن دو بودم.
داستان تحول من اینجا به اتمام میرسد. البته برای من هنوز تمام نشده است. ولی آنچه را که میخواستم در وبلاگ بنویسم نوشتم. از این به بعد شاید روزهایی خاطراتم از ایام دانشگاه را بنویسم ولی ربطی به داستان تحولم ندارد.
من، دانشجوی پیام نور واحد قم، به خواست خدا و کمکهای ستاره و روحان تبدیل شده بودم به دانشجوی بهترین دانشگاه کشور. نفر دوم ورودی رشته مدیریت دولتی با گرایش اسلامی. و امروز هم در جایی هستم که وقتی به اساتید گفتم علاقهای به ادامه تحصیل در مقطع دکتری ندارم، تقریبا همه اساتیدم معترض بودند. این خاطرات را بعدها شاید روایت کنم.
حرفی نیست دیگر؛ خدا را شکر...!
خدا به ستاره و روحان خیر دهد...!