زمان مناسب برای نوشتن این متن اواسط هفته گدشته بود؛ لیکن هر کار میکردم دست و دلم به نوشتن نمیرفت. دوست نداشتم بنویسم. دوست نداشتم باور کنم کسی که جایگاه حقوقیاش برایم بسیار ارزشمند است چنین خبطی را مرتکب شده است. ولی خب امروز خبر رسید که خدا را شکر هدف بدی نداشتهاند. ولی این باعث نمیشود که اصل متن را ننویسم. البته این پست برای نوشتن یک ماجرا نیست. قصدم انتقال مفهومی است که در خلال آن خیلی کوتاه ماجرایی را تعریف میکنم.
اینکه قرآن میفرماید: «مَنْ کانَ یُریِدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعاً» حقیقت محض است. بسیار در طول زندگیم تجربه کردهام که باید نابود میشدم ولی خداوند به بهترین شکل آبروی حقیر را خریده است و گاهی نیز بالعکس، در جایی که حقم نبوده است به چنان شکلی خیط (!) شدهام و آبرویم رفته است که باور کردنی نبود. کلا ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا آبروی ما را ببرند یا حفظ کنند. به قول شاعر «گاهی گمان نمیکنی و میشود» و البته گاهی هم گمان میکنی و نمیشود. گاهی در عین ناباوری در نظر دیگران بزرگ جلوه میکنیم و گاهی نیز... .
البته هیچکدام بیحکمت نیست. هم آنگاه که فکر نمیکنی، و آبرویت میرود و هم آنگاه که فکر میکنی، لیکن آبرویت محفوظ میماند؛ هیچکدام بیجهت نیست. گاهی چوب رفتاری در گذشته را میخوری و گاهی نان رفتار سابق را. هر دو ممکن است و هر دو برای همهمان رخ داده است.
الغرض؛ چند روز پیش با یکی از دوستان در دفتر استاد عزیزمان نشسته و گرم صحبت بودیم. این دوست ما، در گذشته با تنی چند از همکلاسیهایشان روی موضوعی کار میکردند که بنا به هر دلیلی بعد از مدتی مسکوت مانده بود. یکی از همکارانشان با استاد ما تماس گرفته و تقاضا کرده بود که پروژه را تکمیل کنند؛ ولی تا آن لحظه به دیگر همکاران اطلاعی نداده بود. خب طبیعیاست که اولین مطلبی که ذهن هر فردی را به خود مشغول میدارد این است که شاید فرد مذکور قصد دارد همکاران دیگر را دور زده و زحمات آنان را به نام خود ثبت کند. من «فرد مذکور» را میشناختم. استاد نیز از ماجرا کاملا با خبر بود و این باعث شده بود ذهنیت بدی نسبت به فرد مذکور در ذهن بنده، استاد شکل بگیرد. و این در شرایطی بود که «فرد مذکور» حتی فکر نمیکرد که بنده و استاد از ماجرا خبر داشته باشیم و این چنین به راحتی آبروی فرد مذکور نزد من و استاد به کلی از بین میرفت. البته خب خدا را شکر که با اتفاقی که امروز افتاد ماجرا ختم به خیر شد!
میدانم؛ میدانم که شاید متوجه داستان فوق نشده باشید. مهم نیست. مهم همین است که بدانم و بدانید که به راحتی هر چه تمامتر خداوند میتواند آبروی ما را ببرد و یا بخرد.
حوصله مطول نوشتن ندارم. همین ما را بس است...!