داستان تحول من: نسرین پناهی
تاریخش را به خاطر نمیآورم؛ تاریخ اولین صحبتم با نسرین پناهی را میگویم. اما حلاوت مصاحبت با یک فوق تخصص جراحی مغز و اعصاب را نیز هیچگاه فراموش نخواهم کرد. او بمب روحیه بود. هر لحظه سخن با او مرا از زندگی نکبت باری که داشتم رها میکرد. او واقعا روح امید را در من زنده کرد. البته حقیقت این است که حتی زمانی که او سخن نمیگفت و من صحبت میکردم هم امیدبخش بود. این اشخاص آنقدر بزرگ هستند که حتی یادآوری خاطرات مراوده با آنها هم بسیار شیرین است. نمیدانم شمای خواننده چنین حسی را تجربه کردید یا نه. اما خود را اندکی جای من بگذارید؛ فقط لحظاتی؛ «یک دانشجوی پیام نورِ واحد مرکز قم با سه ترم مشروطی در حال مراوده دوستانه با دانشمندی چون دکتر نسرین پناهی... ». درک میکنید؟ فکر نمیکنم. خودم هم هنوز باورم نمیشود؛ آنقدر باورم نمیشود که گاهی حتی در وجود چنین شخصی شک میکنم. گاهی حس میکنم شاید خود ستاره بوده و فقط برای انگیزش من با هویتی دیگر دست به چنین کاری میزده است. هر طور که باشد، حتی اگر دروغ باشد، به آن میزان حلاوت داشت که بخواهم با تمام وجود باورش کنم. یادش بخیر... اولین باری که با او هم سخن شدم از اهداف من صحبت کردیم و اهداف او؛ از دین من صحبت کردیم و از دین او؛ از تعریف موفقیت نزد او صحبت کردیم؛ از چرایی و چگونگی مهاجرت آنها با کشور آلمان و اینکه چرا پزشکی و تخصص مغز و اعصاب را انتخاب کرد سخن گفتیم؛ خلاصه از هر دری سخنی راندیم و چقدر هم امیدبخش و شور آفرین. فکر نمیکردم دیگر با او صحبت کنم اما فردا شبش نیز دوباره همان حلاوت و زیبایی را تجربه کردم.
روزهای زیادی نگذشت که او یک تجربه تلخ را پشت سر گذاشت. پدر و مادری مرزهای مشاجره لفظی را گذارنده و کارشان به دعوای فیزیکی کشیده میشود. پدر اتو را به سمت مادر پرتاب میکند که از بد حادثه با شدت تمام اتوی پرتاب شده توسط پدر به سوی مادر، به سر پسر خانواده برخورد میکند. آن را به بیمارستان میبرند. پزشک کشیک آن شب همین نسرین خانم پناهی ما بود. متاسفانه اجل به پسرک داستان ما مهلت نداد و او زیر تیغ جراحی از دنیا رفت. نسرین که برای اولین بار مرگ بیمار خود را تجربه میکرد با ضربه روحی بدی مواجه شد و البته به دلیل مشکلی که با پروفسور سمیعی پیدا میکند ترجیح میدهد که موطن خود را عوض کند. او ژاپن را برای ادامه زندگی انتخاب کرد. با نقل مکان او، من دیگر کمتر میتوانستم با او صحبت کنم. هر چند هیچکس، تاکید میکنم هیچکس جای او را برای من پر نمیکرد، اما اتفاقاتی افتاد که حداقل جای خالیش را کمتر حس میکردم. پاییز سال 91 بود و شبهای اول محرم. ما با خانواده به پابوسی امام هشتم نائل شده بودیم. یادم هست که برای اولین در همین سفر با خود کتابی را همراه میکردم. کتاب اقتصاد کلان بود؛ برای کنکور سال بعد میخواندم. البته هنوز مطمئن نبودم که کنکور را شرکت خواهم کرد یا نه. اما با تشویقهای ستاره و روحان و البته امیدی که نسرین پناهی در من زنده کرده بود قدمهای اول را هر چند سست و لرزان، اما برداشتم. خانواده حتی به مخیلهشان هم نمیرسید که من در حال پوست عوض کردن هستم. افرادی که تا آن روز و حتی تا به امروز هیچگاه ندیده بودمشان مرا تشویق میکردند و نزدیکانم با نگاهی آلوده به تمسخر و استهزاء نگاهم میکردند. خودم هم باور نداشتم که میتوانم. ستاره و نسرین در گذر زمان به من قبولاندند که من هم میتوانم.
حدود ساعت 11 ظهر بود، روزش را فراموش کردهام. روحان با من تماس گرفت و گفت پارک دانش (آخرین شبکه اجتماعی تحت مدیریت ستاره) به دلایلی موهوم بسته شد. باور نمیکردم. مهین اللهیاری، راحله علیپناه، پانتهآ خانم که فامیلیشان را به خاطر نمیآورم و خانم مقدسی که اسم کوچکشان را فراموش کردهام و بسیاری دیگر که همسخن شدن با آنان واقعا افتخار بزرگی بود را دیگر نمیتوانستم ببینم. یادم هست که سوالاتم را به بهترین وجه و نرمترین زبان پاسخ میدادند. خانم دکتر کدخدایی و خانم میناسیان را یادم هست که چقدر دوست میداشتم. اما خب پارک دانش دیگر وجود خارجی نداشت!
شاید دو ماهی طول کشید تا دوست دیگری به نام مهریماه مظفری مجموعه عظیمتری را به راه انداخت که نام خودش را نیز بر آن نهاده بود. آنجا با فردی آشنا شدم که شاید از نظر انگیزشی کمتر ولی از زاویه علمی بیشترین کمک را به من کرد. در بخش بعدش قطعا درباره او بیشتر خواهم گفت...