داستان تحول من: آریا؛ اولین حضور...!
به شدت احساس تنهایی میکردم. از طرفی مشروطی با معدل زیر 10، و از سوی دیگر هم عدم تفاهم احساسی با دیگر اعضای خانواده و حتی دوستان باعث شده بود به شدت احساس تنهایی کنم. هم به یک دوست، به یک همراز و یک همدم نیاز داشتم و هم نمیتوانستم حرفم را به اعضای خانواده بزنم. جهان با تمام وسعتش در آن ماهها همچون یک سلول انفرادی شده بود برایم. و از سویی وجود فردی چون مسعود که هر روز خبری از موفقیتش به گوش میرسید که هم مرا خوشحال میکرد و هم شرایط را برای من سختتر. در آن لحظات فقط به دنبال یک گوش بودم که حرفهایم را بشنود و این گوش را هر چه میگشتم کمتر مییافتم. البته اینترنت تا حدودی مرا در خلسهای فرو میبرد و ساعتهای بسیاری مرا به خود مشغول میکرد ولی مگر چند سایت خبری یا روزنامه و یا سایتهای مذهبی چقدر ظرفیت داشتند که بتوانند روحیه نابود شدهام را بازگردانند. چنین شرایطی هم سخت است و هم خطرناک. تازه میفهمیدم دوست بودن پدر و مادر با فرزند به چه معناست. من هم پدر داشتم و هم مادر ولی با هیچکدام رفیق نبودم. برادران و خواهرانم هم علاوه بر آنکه خود دارای خانوادهای جدا بودند، مگر چقدر میتوانستند پای صحبتهای من بشینند؟ بهترین دوستم هم مشغول بالا رفتن از پلههای ترقی بود و به جز ایامی خاص، هر چند هفته یکبار، وقتی نداشت برای من. ضمن آنکه در آن اوقات محدود، هم فرصتی برای بیان قصهی غصههایم نداشتم و هم او مرا درک نمیکرد. هیچکس مرا درک نمیکرد و حق هم داشتند. در حالی که چند قدمی بلکه یک قدمی بیشتر با آرزویم فاصله نداشتم به ناگاه با پشتپایی غیر ارادی هم خودم و هم دیگران را مبهوت کرده بودم. هیچ توضیحی هم برای رفتارم نداشتم.
آخرین شب چهارشنبه سال 89 بود. کمتر از یک هفته با نوروز فاصله داشتیم. یادم نمیآید به چه دلیل ولی در خانه تنها بودم. خانواده به مهمانی رفته بودند یا خرید. از بچگی هم اهل ترقهبازی و مراسم چهارشنبه سوری نبودم. کوچه همچون میدان جنگ شده بود و من تنها از این سایت خبری به آن سایت مذهبی میرفتم و اخبار را مرور میکردم یا آخرین مقالات مهدویت را به صورت گذرا نگاهی میانداختم. در اوج بیحوصلگی، تنهایی و درماندگی ناگهان فکری به ذهنم رسید:« برم و سری به چت رومها بزنم».
با کلیدواژه «چت» در گوگل سرچی به عمل آوردم. اولین لینک گوگل را باز کردم و با اسمی که یادم نمیآید وارد سایت شدم. نمیدانستم این اسامی واقعی هستند یا نه، دختر هستند یا پسر، چند سالشان است. ولی یادم هست که چه محیط کثیفی داشت. انواع حرفهای زشت و بیادبانهای که به دور از شخصیت یک انسان حتی نیمه محترم است، بین اعضا رد و بدل میشد و چه لذتی هم میبردند. انگار کسی سلام و صلوات نثارشان میکند. چند لحظهای بیشتر مهمان آن چت روم نبودم. بیرون آمدم در حالیکه میخواستم پشت دستم را داغ کنم که دیگر حتی اسم چت را هم به زبان نیاورم. صفحه مرورگرم ولی یک نام جالب را نشان میداد:«آریا». اسم قشنگی بود. با اکراه و پسزمینه قبلی حاصل از رویت چت روم قبلی روی لینک آریا هم کلیک کردم. یادم نیست اولین نام کاربریام چه بود. وارد شدم. یکی از مباحث دینی که دقیق یادم نیست، محور بحث محیط عمومی بود. از سخنان زشت و واژگان سخیف دیگر خبری نبود. کمی خوشم آمد. وارد بحث شدم و چند جملهای افاضه فضل نمودم. «عباس» نام کاربری کسی بود که توجهم را نسبت به بقیه بیشتر جلب میکرد. فردی که فقط همان شب در آریا دیدمش و از فردای آن روز هیچ خبری ازش نداشتم. محیط آریا آن شب مرا چند ساعتی مشغول کرد. به جز عباس فرد دیگری را از آن شب به یاد ندارم. اتفاق خاصی هم برایم نیفتاد. بعد از بحث و بعد از کمی خوش و بش از آریا بیرون آمدم و خوابیدم. نمیدانستم چرا ولی احساس میکردم یک دوست خوب پیدا کردهام. محیطی مجازی که کسی مرا نمیشناسد و میتوانم با ساخت یک شخصیت رویایی که عاشقش هستم دنیای دیگری را تجربه کنم. آن شب را خوابیدم ولی با آرامشی که مدتها بود تجربه نکرده بودم. فردا صبح که بیدار شدم هنوز نمیدانستم چرا اینقدر خوشحالم. با خانواده مهربانتر شده بودم و رفتار شادتری از خود بروز میدادم. هنوز مطمئن نبودم که باز هم به آریا بروم یا نه. سرمستی صبح چند ساعتی بیشتر دوام نداشت. بعد از ظهر همان روز باز هم بیحوصلگی و بیقراری چند ماه گذشته به سراغم آمد. ولی اینبار من یک دوست خوب داشتم. باز هم کامپیوتر را روشن کردم ولی دیگر به سراغ سایتهای خبری نرفتم. گوگل، سرچ آریا و... با چه اسمی وارد بشم؟ با اسم خودم؟ نه پسر، مگر نمیخواهی شخصیت جدیدی بسازی پس باید اسم جدید هم داشته باشی. اما چه اسمی؟ چند دقیقهای فکر کردم. اسمهای زیادی به ذهنم آمد ولی هیچکدام برایم جذاب نبود. تصمیم گرفتم با اسم خودم همراه با یک لقب وارد آریا بشوم. آن روز با چندین اسم وارد آریا شدم. گاهی با این شوخی میکردم و گاهی با آن. آن روز حباب و نیوشا و amirali و ghazal و y@sii بیشتر در محیط عمومی فعال بودند. الیا یا eliya را هم یادم هست. دوستان جدیدم را این افراد تشکیل دادند. یادم است آن شب سر یک موضوعی amirali اخراجم کرد از آریا. یک روزی از محیط جدیدی که برای زندگی انتخاب کرده بودم باید دور میماندم. البته هنوز با محیط آریا گره نخورده بودم، بلکه با چت روم گره خورده بودم. با خود گفتم به محیطهای دیگر هم سری بزنم. چت روم نازنین و چند چت روم دیگر را در مدت یک روز اخراجم تجربه کردم. ولی محیط آریا را بسیار بیشتر میپسندیدم. بعد از طی مدت زمان اخراجم به آریا برگشتم. ولی در آن فاصله اسمم را هم انتخاب کرده بودم: «لسان الغیب»! در آریا به لسان معروف شده بودم. دو روزی شاید با اسم لسانالغیب بودم که نمیدانم چرا ولی دیگر با رمز خودم نمیتوانستم وارد آریا بشوم. به یکی از ناظران آریا که خانم بود و الان اسمش را به خاطر نمیآورم مراجعه کردم و درخواست بازگشایی اسمم را مطرح کردم. قول داد که با danger مطرح کند ولی در همین زمان نظرم عوض شد و گرچه اسم «لسانالغیب» باز شد ولی تصمیم گرفتم از این به بعد با نام کاربری «حافظ» در آریا حضور داشته باشم....