ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد حرف میزنم؛ البته با خودم، نه با دیگران!
گاهی، در کوچه، خیابان، اتوبوس، مترو و یا هر جای دیگری که بشود حرف زد با خودم حرف میزنم. گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. گاهی خودم را جای سرمربی رئال مادرید میگذارم و گاهی جای فلان نماینده مجلس! گاهی استاد دانشگاه میشوم و گاهی یک بچه قرتی سوسول که باباش بهش پول تو جیبی کم داده مثلا جیره روزانه شو کرده 500 هزار تومن! خلاصه که خودم رو جای هر کسی میگذارم. گاهی رئیس جمهور میشوم و گاهی رهبر! گاهی هم البته همانند تماشاگری میشوم که تیمش سوراخ شده! خلاصه آنکه تا الان فکر کنم فقط جبرئیل امین نشدم! حتی خدا هم شدم..یعنی در این حد! با خودم حرف میزنم، مسائل رو از زوایای مختلف بررسی میکنم. خب طبیعیه که با همه کوتاهی قد ذهنمان گاهی خاطراتی به ذهنم می آید و گاهی هم مثل بعضیا خاطره میسازم. گاهی مخاطرات را درک میکنم و گاهی هم مطالب خاصی به ذهنم میرسد که همه آنها را اینجا مینویسم. این گاهی ها خیلی به گردنم حق دارند...!
شما هم گاهی خود را به جای دیگران بگذارید. بهتر درک خواهید کرد و بیشتر از زندگی استفاده میبرید. گاهی هم خود را به جای کسی بگذارید که برای بیان ذهنیاتش جایی بهتر از یک وبلاگ پیدا نکرده است...!
امیدوارم گاهی نه؛ خدا همیشه پشت و پناهتان باشد، که هست..!
اکانت من در توئیتر:
AliHasani1370@
من در تلگرام:
https://t.me/malhsn

آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کنکور» ثبت شده است

روزهای بی‌جهت

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ق.ظ

امیدوارم بتوانم یک کتاب را در یک یادداشت 900 کلمه‌ای عرضه کنم. با من همراه شوید:

1- نمی‌دانم چه کسی تخم لق کنکور را در ایران کاشت. اما می‌دانم یکی از بزرگ‌ترین ضربه‌ها را به آینده ایران زده است. هر کسی بوده، البته اگر می‌فهمیده که چه می‌کند، قطعا یکی از باهوش‌ترین دشمنان این مردم بوده. کنکور از آن ضربه‌هایی است که هنوز بدنه جامعه ما نمی‌داند از کجا می‌خورد. دو سه سال پیش بود که در برنامه «حذف و اضافه» شبکه سوم سیما، میان معاون وزارت آموزش و پرورش و وزارت علوم، تحقیقات و فناوری بحثی در گرفت. بحث جالبی بود. معاون وزارت علوم معترض بود که خروجی‌های وزارت آموزش و پرورش قابلیت‌های بالایی ندارند و زمانی که دانشجو می‌شوند از نظر مهارت‌هایی مثل خلاقیت، تجزیه و تحلیل، پژوهش، جستجو کردن، سوال پرسیدن و فکر کردن بسیار در سطح نازلی قرار دارند. خب راست می‌گفت، این چیزی است که ما هر روز در دانشگاه‌ها با آن برخورد می‌کنیم. از آن سو معاون وزارت آموزش و پرورش هم می‌گفت «خب روش جذب دانشجوی شما کنکور است و خانواده‌ها از مدارس ما و مجموعه وزارت انتظار دارند تا فرزندان‌شان را برای قبولی در کنکور آماده کنیم. قبولی در کنکور هم نیازمند مهارت‌هایی است جدا از مهارت‌هایی که یک دانشجو به آن نیاز دارد». و البته راست هم می‌گفت. برای قبولی در کنکور شما باید بتوانید تست بزنید و تست زدن، یعنی انتخاب گزینه درست از میان 4 گزینه، هیچ نیازی به خلاقیت و تحلیلگری –از آن سنخی که دانشجو به آن نیازمند است- ندارد. از نگاهِ منِ بیننده هر دو نفر راست می‌گفتند. خب اگر هر دو راست می‌گفتند پس ایراد کار از کجاست؟ ایراد از کنکور است.

2- ماکس وبر اندیشنمد بزرگ آلمانی معتقد است ویژگی خاص تمدن غرب در «عقلانیت صوری» یا رسمی آن است. عقلانیت صوری یعنی چی؟ یعنی اینکه جامعه بر اساس ارزش‌ها، نیازها و سمت‌وسوی کلی خود، برای افراد مسیر زندگی مشخص می‌کند. جامعه مشخص می‌کند که چه رفتاری به چه اندازه باید تشویق یا تنبیه شود. افراد اگر کدام مسیر را طی کنند موفق می‌شوند. در این نوع از عقلانیت، جامعه به افراد خط می‌دهد حتی قبل از آنکه به دنیا بیایند.

3- در ایران ما از ابتدا در گوش فرزندان‌مان می‌خوانیم که کنکور همه چیز است. اگر در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوی دنیا به کامت می‌شود. خلاصه آنکه کل زندگی فرد را در کنکور خلاصه می‌کنیم. چند سالی است که موسسات کنکور حوزه عمل خودشان را حتی به مدارس ابتدایی هم گسترش داده‌اند. دانش‌آموز ابتدایی از همان اول با کنکور و استرس مزخرفش درگیر می‌شود. دانشگاه برای ما همه چیز است. کارشناسی قبول شو؛ بعد در کنکور ارشد رتبه بیاور؛ و سپس هم دکتری... آنچنان هم سخت می‌گیریم که باید این مسیر حتما بدون هیچ وقفه‌ای طی شود. آمال و آرزوی‌مان این می‌شود که در همان سال اول در یک دانشگاه خوب پذیرفته شویم، کارشناسی را تمام کنیم، بدون فوت وقت در مقطع ارشد پذیرفته شویم، تمام کنیم، بلافاصله از سد کنکور دکتری عبور کنیم، دکتر شویم، پست‌دکترا را هم بگذرانیم و... .  خب همه اینها اگر بلافاصله و بی‌وقفه طی شود، ما در حدود 32-33 سالگی یک دکترِ پست‌دکتری گذرانده‌ایم! خب بعدش؟ با چه انگیزه‌ای؟ با چه هدفی؟

لطیفه‌ها از آسمان نازل نمی‌شوند؛ از دل دغدغه‌های ما متولد می‌شوند. یک لطیفه‌مانندی شنیدم که زیاد هم لایک خورده بود. «30 سالگی مثل ساعت 11 ظهر میمونه، برای هر کاری نه دیره و نه زود»! شاید جمله ساده‌ای به نظر برسه که صرفا برای خنده بیان شده؛ ولی حقیقت ورای این است. در همین جمله ساده، نوع تفکر خیلی از ما نقش بسته است. خیلی از ما جوان‌های ایرانی فکر می‌کنیم باید در 30 سالگی، اصلا شما بگو 35 سالگی به سطح بالایی از خوشبختی رسیده باشیم. مدرک گرفته باشیم، در یک شغل خوب مشغول به کار شویم، خانه و ماشین داشته باشیم، ازدواج کرده باشیم و بعد از آن با پول زیاد در کنار همسر و فرزند خوش بگذرانیم.

این همان فاجعه کنکور است که دقیقا شبیه موسسات کنکور که قلمروی کاری‌شان را به مقطع ابتدایی گسترش داده‌اند، کنکور هم اسطوره موفقیت خود را به دیگر عرصه‌های زندگی ما تزریق کرده است. یعنی شما باید تا یک سن خاص (30 تا 35 سالگی) به موفقیت دست یافته باشید و بعد از آن زندگی کنید. در حالیکه واقعیت بسیار زیباتر است. در واقعیت شما تا لحظه آخر عمر باید موفقیت را بازآفرینی کنید. لحظه به لحظه. هیچ ایرادی ندارد که تازه در سن 30 سالگی ارشد بخوانید. در 40 سالگی به دکتری فکر کنید. و در 60 سالگی یک زندگی خوب داشته باشید. مهم این است که شما در لحظه‌لحظه زندگی‌تان پیشرفت کنید. آرمان داشته باشید و در راه آن آرمان بجنگید و مبارزه کنید. مدرک دانشگاهی، نوع شغل شما، محل زندگی‌تان، همه باید ذیل آرمان شما تعریف شوند. آرمان شما امروز حکم می‌کند که درس را رها کنید، خب رها کنید؛ فردا حکم می‌کند که در یک رشته دیگر تا دکتری بخوانید، خب بخوانید. مهم این است که شما از جنگیدن در «مسیر آرمان»تان خسته که نشوید هیچ، بلکه لذت ببرید.

آن کسی که کنکور را ایجاد کرد یا یک دوست احمق بود، یا یک دشمن خبیث و کاربلد؛ که می‌دانست از چه طریقی ضربه بزند که ما درد بکشیم، ولی نه ضارب را بشناسیم و نه آلت ضربه را...!

زیاده عرضی نیست. جمله آخر: اجازه بدهید در تمام عمر از جنگیدن برای موفقیت لذت ببریم.

از سری یادداشت‌های من برای نشریه چشمه

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۳۲
علی

انگلیسی طور

دوشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۸ ب.ظ

به زودی متونی به انگلیسی مینویسم و به اشتراک میگذارم

فکر کنم برای ارتقای مهارت نداشته ام در زبان انگلیسی موثر باشد...

مولایمان علی (ع) فرمود که خود را در کارهایی بیاندازیم که از آنها میترسیم. واقعیت این است که حتی برای کسانی که دایره لغات گسترده ای دارند، گرامر را خوب بلدند و در 3 مهارتِ شنیدن، صحبت کردن و خواندن توانا هستند، همواره نوشتن ترسناک بوده است. من از ترسناکترین وجه زبان انگلیسی شروع خواهم کرد.

خدایمان برکت دهاد تا رستگار شویم...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۸
علی

یادش بخیر

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۵۴ ب.ظ

...

سال ۹۲..

شب‌‌های قبل از کنکور ارشد..

"آبجی ستاره" چقدر دلداریم می‌داد؛ و صد البته آرامش...

یهو دلم هوای اون سال رو کرد...

یادش بخیر...

:(

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۵۴
علی

داستان تحول من: کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران...!

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ق.ظ

یکی دو روز پس از اعلام نتایج و باور حاصل چند ماه زحمت من و محبت و دلگرمی و تشویق‌های ستاره و روحان و نسرین و دیگر عزیزان، تصمیم گرفتم نگذارم این مسیر به همینجا ختم شود. دیگر نمی‌خواستم یک دانشجوی معمولی باشم. می‌دانستم در یکی از دانشگاه‌های تهران قبول خواهم شد ولی کدام دانشگاه را نمی‌دانستم. حدود یک هفته‌ای فرصت بود تا انتخاب رشته داشته باشم. با هر کسی که عقلم می‌رسید مشورت کردم. انتخاب اولم دانشگاه تهران و رشته مدیریت دولتی، گرایش مدیریت اسلامی بود. انتخاب دومم و البته فقط برای خالی نبودن عریضه، دانشگاه تهران رشته مدیریت دولتیِ بدون گرایش بود. این رشته و دانشگاه انتخاب اول رتبه‌های زیر 20 بود که معمولا هم رتبه‌های یک تا شماره اعلام ظرفیت قبول می‌شدند. یعنی اگر دانشگاه 16 نفر اعلام ظرفیت می‌کرد، رتبه‌های یک تا 16 قبول می‌شدند. برای سال 93 هم دانشگاه تهران 16 نفر برای رشته مدیریت دولتی بدون گرایش و 16 نفر هم مدیریت دولتی با گرایش اسلامی اعلام ظرفیت کرده بود. احتمالش کم بود که یکی از این دو را قبول بشوم. راستش یادم نمی‌آید انتخاب‌های بعدی چه ترتیبی داشتند. اما علی‌القاعده باید بهشتی و علامه و تربیت مدرس و فارابی قم را انتخاب می‌کردم. البته نه لزوما به همین ترتیبی که اینجا نوشتم. به هر حال انتخاب اولم مدیریت دولتی گرایش اسلامی و انتخاب دومم نیز مدیریت دولتی بدون گرایش بود و هر دو هم دانشگاه تهران. فردای روز پدر یعنی 24 اردیبهشت به نمایشگاه کتاب تهران رفتم و تا می‌‌توانستم کتاب‌های مهم مدیریت دولتی را خریداری کردم و البته تعداد زیادی از کتاب‌های استاد شهید مرتضی مطهری را؛ و چقدر هم جذابند کتاب‌های استاد گرانقدر. خرداد شد و موعد امتحان‌های نهایی ترم. دانشجوی ترم دهم بودم. دانشجویان پیام نور معمولا 9 ترمه دوران کارشناسی را تمام می‌کنند ولی اینجانب به مدد 4 ترم مشروطی کارم به ترم دهم نیز کشیده شد. و البته همین که یازده و دوازده ترمه نشدم خودش معجزه‌ای است که من نامش را «معجزه ستاره» می‌گذارم. اگر او نبود احتمالا بعد از 12 ترم اخراج می‌شدم چرا که قطعا تعداد واحدهای مورد نیاز را پاس نمی‌کردم. هنوز نمی‌دانم چرا ستاره کمکم می‌کرد. کمتر خواهری برای برادرش به این اندازه مایه می‌گذارد. من و ستاره که تا آن زمان همدیگر را ندیده بودیم که البته تا به امروز نیز این ندیدن ادامه دارد. دینمان یکی نبود، عقاید فرهنگی و سیاسی و اجتماعی‌مان تشابهی نداشت. خلاصه آنکه فقط هموطن بودیم. و فکر نمی‌کنم دو هموطن و فقط به خاطر هموطنی به این اندازه به یکدیگر محبت داشته باشند.

امتحانات ترم دهم را با موفقیت پشت سر گذاشتم. آخرین امتحانم اگر اشتباه نکنم 4 تیر ماه بود؛ انقلاب اسلامی داشتم. بعد از امتحان البته فقط 4 واحد پروژه مانده بود که تا اوایل شهریور تمامش کردم.

بعد از اعلام نتایج، خانواده که بسیار سخت باور کردند که «من هم می‌توانم»، علت تحولم را زیاد می‌پرسیدند. راستش را بخواهید تا آن روز کمتر در مورد ستاره و روحان چیزی به آنها گفته بودم. بعد از اعلام نتایج، بخش کمی از عمق ارتباطاتمان را به آنها گفتم. اوائل برایشان جالب بود و بسیار ستاره و روحان را دعا می‌کردند. اما بعد از مدت کمی سوالاتی می‌پرسیدند که هیچ جوابی برای آنها نداشتم. ارتباطم با ستاره تقریبا قطع شده بود. سوالاتم را از روحان می‌پرسیدم که پاسخی نمی‌داد و هر بار به شکلی با شوخی و مزاح از پاسخ طفره می‌رفت. اوضاع بدی پیدا کرده بودم. از طرفی علاقه زیاد به ستاره و روحان و البته احساس دینی که نسبت به آن دو داشتم و از طرف دیگر فشار خانواده که باید این ارتباط را هر چه سریع‌تر تمام کنی. واقعا شرایط سختی بود. هر چه بیشتر به مغزم فشار می‌آوردم تا دلیلی برای محبت‌های آنها پیدا کنم که اول خودم را و سپس خانواده‌ام را قانع کند کمتر پاسخ می‌یافتم. از هر راهی می‌رفتم به بن‌بست می‌رسیدم. واقعا هنوز هم هیچ دلیلی پیدا نمی‌کنم.  واقعا چرا؟

این سوالات خانواده و البته عدم ارائه یک جواب حتی غیر منطقی از سوی من، منجر به فشار بیشتر آنها برای قطع این رابطه می‌شد. آخر کار هم آنها پیروز شدند. بیست و دومین سحر ماه رمضان بود که مجاب شدم تا این رابطه را قطع کنم. شاید شب قبلش و طی یک تماس تلفنی بیشتر از همیشه اصرار داشتم تا روحان پاسخی به من بدهد که خب نتیجه باز هم طفره رفتن بود. مادرم مجابم کرد که این ارتباط را باید قطع کنم. قبول کردم!

یادم هست بعد از قولی که به مادرم دادم تا خط تلفنم را عوض کنم، آنچنان حالم بد شد که به دیوانگان می‌ماندم. خودم را به در و دیوار می‌زدم. اشک می‌ریختم، به مغزم فشار می‌آوردم. همه منطق و قدرت استدلالم را فرا می‌خواندم تا یک پاسخی... اما نه؛ هر چه بیشتر فکر می‌کردم بیشتر به ابهام می‌رسیدم. واقعا حالم بود و واقعا به دیوانگان می‌ماندم. مادرم راضی شد که دو سه روز دیگری این ارتباط ادامه داشته باشد. آن روز یکشنبه بود. و البته شب بیست و سوم و آخرین شب از شب‌های قدر در پیش. آن شب چقدر گریه کردم و از خدا خواستم کمکم کند. تمام صورتم اشک شده بود. به پهنای صورت گریه می‌کردم و استغاثه از ته دل! پاسخ خدا آرام‌تر شدن من بود....رسیدیم به غروب سه‌شنبه و مادرم که احساس کرده بود کمی آرام‌تر شدم گفت فردا باید خطم را عوض کنم و ارتباطم را با روحان قطع کنم. افطار آن شب مهمان بودیم و حدود ساعت 6 عصر تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود. گوشی را برداشتم، روحان بود. می‌دانستم که آخرین باری است که صدایش را می‌شنوم. نمی‌دانم او هم متوجه شد یا نه اما من به آرامی داشتم گریه می‌کردم. او هم مثل همیشه در حال خندیدن. امیدوارم که خنده‌هایش مدام باشد. یادم نمی‌آید در چه موردی صحبت کردیم. در واقع اصلا به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم. فقط به این فکر می‌کردم که ممکن است این، آخرین باری باشد که صدایش را می‌شنوم.

به هر تقدیر 25 ماه رمضان که مصادف با چهارشنبه بود، حدود ساعت 11 ظهر سیم کارت جدیدی گرفتم. به ستاره و روحان پیامک دادم و گفتم مدتی نیستم و البته غرضم از «مدتی»، همیشه بود. شاید 5 دقیقه‌ای صبر کردم. پاسخی از روحان نیامد. اما پاسخ ستاره کوتاه بود: «باشه عزیزم»...و تمام. شماره‌ام را عوض کردم.... 25 ماه رمضان، مصادف با چهارشنبه‌ای که تاریخ شمسی‌اش را نمی‌دانم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۶
علی

داستان تحول من: رتبه کنکور

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ

اواخر خرداد 92 بود که ستاره از طرف نسرین پناهی به من وعده داده بود که اگر بتوانم کنکور کارشناسی ارشد را با یک رتبه خوب پشت سر بگذارم و در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوم، کمکم خواهند کرد تا پذیرش یکی از دانشگاه‌های خوب استرالیا را برای ادامه تحصیل کسب کنم. البته یادم هست که اوایل پاییز 91 نسرین پناهی توصیه کرده بود که ابتدا ارشد را تمام کنم و سپس برای مقطع دکترا به خارج از کشور فکر کنم. البته واقعیت این است که امروز، به هیچ‌کدام فکر نمی‌کنم. راستش را بخواهید حتی انگیزه ادامه تحصیل در مقطع دکترا هم در من کم سو شده است. واقعا دلیلی نمی‌بینم که وقتم را صرف کنم و دکترا بخوانم. ماشاءالله آنچه که در مملکت زیاد است و همانند ریگ بیابان، در کف خیابان ریخته، افرادی هستند که لقب «دکتر» را یدک می‌کشند. در کف دانشگاه‌ها که وضع بدتر است و «پروفسور» است که از در و دیوار بالا می‌رود. ولی خب هیچ اثر اجتماعی ندارند و خود نیز به این امر معترفند. آن روز‌ها با خود خیال پردازی می‌کردم که درس خواهم خواند، رتبه تک رقمی کسب خواهم کرد، بورسیه می‌شوم و برای تحصیل به استرالیا سفر خواهم کرد. راستش را بخواهید بسیار در این اندیشه به سر می‌بردم که بعد از اتمام جلسه کنکور، ستاره همین خبر را به من خواهد گفت. ولی خب نشد که بشود. امروز هم علاقه‌ای ندارم که بشود. ترجیح می‌دهم در یک مرکز تحقیقاتی یا اداره و سازمانی به کار مشغول باشم تا ادامه تحصیل بدهم و «دکتری به جمع دیگر دکتراهای مملکت اسلامی-آریایی‌مان اضافه کنم».

چند سال پیش از تحصیل بدم می‌آمد، چون فکر می‌کردم نمی‌توانم از این راه فرد موفقی بشوم. امروز از تحصیل خوشم نمی‌آید چون فکر می‌کنم حتی اگر پروفسور بشوم هم سودی به حال ملک و مملکت نخواهم داشت چرا که دیگرانی که قبل از من پروفسور شده‌اند و به قولی به آخر خط رسیده‌اند هیچ اثری از خود برجای نگذاشته‌اند. شاید یکی از دلایلی هم که دوران ارشدم بیش از حد مجاز به طول انجامیده است همین ناامیدی از طی این طریق باشد.

به هر ترتیب، آن روزهای پر شور و حرارت قبل از کنکور گذشت. نوروز 93 شد و گذشت، اردیبهشت 93 که آمد، دلشوره نتیجه کنکور هم در دلم افتاد. گویا در دلم رخت می‌شستند. شرایط سختی بود واقعا. مخصوصا اینکه خانواده هم اصلا مرا باور نداشتند. حتی تا زمان اعلام نتایج هم خانواده باور نمی‌کردند که من رتبه‌ای بیاورم. طبق وعده سازمان سنجش قرار بود 15 اردیبهشت نتایج را اعلام کنند. به هر دلیلی این اعلام نتایج به روز 22 همان ماه موکول شد. اگر اشتباه نکنم بیست و سوم اردیبهشت با روز پدر مصادف بود. طبق عادت دیرین همه خانواده آن روز می‌خواستند به منزل ما بیایند و همین موضوع استرس مرا بیشتر می‌کرد. «اگر نتیجه نیارم؟»، «اگر قبول نشوم؟»، «اگر رتبه‌ای که خودم را راضی کند حاصل نشود؟»؛ »آن وقت چه خواهد شد؟ خانواده مسخره‌ام نمی‌کنند؟». همین فکر و خیالات اعصابم را ویران می‌کرد. زمان هم کند می‌گذشت و هم سریع! هم دلم می‌خواست هر چه زودتر نتیجه را بفهمم و هم دلم می‌خواست هیچوقت سایت سازمان سنجش باز نشود. حالت عجیب و حس غریبی داشتم. شاید حدود ساعت 5 عصر روز 21 اردیبهشت بود که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد؛ مسعود (پسردایی‌ام) بود. رتبه‌ام را پرسید. با بی‌حوصلگی پاسخش را دادم که فردا موعد اعلام نتایج است. گفت لحظاتی پیش نتایج اعلام شده است. دست و پایم شل شد. گوش را قطع کردم. با دست‌پاچگی و استرس زیاد لپ‌تاپ را روشن کردم. توانی در بدن نداشتم. از طرفی کسی هم نبود که به جای من نتیجه را نگاه کند. شاید باورتان نشود، ولی هم‌الان که آن تجربه را به خاطر می‌آورم و می‌خواهم در قالب کلمات توصیفش کنم، شرایط آن روز کاملا برایم زنده شده است. همان لرزه و رعشه را در دستانم حس می‌کنم. به هر ترتیب وارد سایت سازمان سنجش شدم. موارد خواسته شده را وارد کردم و دکمه تایید را فشردم. به دلیل هجوم داوطلبان سرعت سایت کم شده بود. چند ثانیه‌ای طول کشید تا نتایج روی صفحه بیاید. چشمانم را بسته بودم. باز که کردم صفحه نیز کامل اجرا شده بود. رتبه‌ام؟ درست 40! نه کمتر و نه بیشتر!

حسی که داشتم را نمی‌توانم توصیف کنم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم بابت اینکه با این رتبه قطعا در یکی از دانشگاه‌های خوب کشور پذیرفته خواهم شد. دیگر دانشجوی پیام نور نبودم. می‌دانستم که در خانواده و فامیل جایگاه به مراتب بهتری پیدا خواهم کرد. می‌دانستم در مقایسه با مسعود دیگر چیزی کم نخواهم داشت. خوشحال بودم بابت اینکه اگر افتخار خانواده نیستم، حداقل مایه شرمشان نیز نیستم. اما ناراحت بودم، چون برای رتبه زیر 10 تلاش کرده بودم. چرا که در رویاهایم رتبه 1 را جستجو می‌کردم. ناراحت بودم چون شرمنده روحان و ستاره و نسرین شده بودم.

یادم نمی‌رود قطره اشکی که از پلک‌هایم به روی گونه‌هایم لغزید و افتاد روی دکمه‌های صفحه کلید لپ‌تاپم! اشک خوشحالی و ناراحتی با هم تلفیق شده بود. واقعا هم خوشحال بودم و هم ناراحت. چند دقیقه‌ای و شاید 5 دقیقه‌ای همان‌طور به مانیتور زل زده بودم که دوباره زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد و دوباره مسعود بود. رتبه‌ام را با صدایی لرزان و آرام گفتم. مسعود جا خورد؛ انتظار داشت با شوق و شور فراوان رتبه‌ام را فریاد بزنم. اما با بی‌ذوقی تمام و با صدایی لرزان از پشت تلفن گفتم «40 آوردم». تعجب می‌کرد، می‌خندید، درشتی نثارم می‌‌کرد و دوباره می‌خندید. می‌گفت دوستانم رتبه 100 آورده‌اند و تو گویی می‌خواهند کل شهر را شیرینی بدهند. آن وقت توی دیوانه با رتبه 40 ناراحتی؟. او نمی‌توانست مرا درک کند. هیچکس نمی‌توانست مرا درک کند. در هر صورت مکالمه‌ام با مسعود را به اتمام رساندم. در خانه به اولین کسی که رتبه‌ام را گفتم، مادرم بود. باور نمی‌کرد. خدا را شکر کرد و تبریک گفت. هنوز باور نکرده بود، از صدایش می‌توانستم بفهمم. هر چه می‌‌گذشت مادرم بیشتر خبر را باور می‌کرد. شروع کرده بود به خاله‌ها و دایی‌هایم زنگ زدن و خبر را پخش کردن. واقعا آن لحظات اولیه، فکر می‌کرد شوخی می‌کنم. بعد از او به خواهرم گفتم. او هم باور نکرد، آنقدر باور نکرد که حتی به صورتم نگاه نکرد و فقط یک تبریک ساده حواله‌ام کرد. تعجب و بهت و حیرت اولیه آن دو به قدری بود که خودم هم برای دقایقی احساس کردم شاید اشتباهی شده و من افتضاح کرده‌‌ام. همین احساس باعث شد تا در دو پیامک جداگانه به ستاره و روحان اطلاع بدهم که رتبه خوبی کسب نکرده‌ام و با آنها برای همیشه خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم.

چند دقیقه‌ای گذشت، یکی دیگر از خواهرانم تماس گرفت. رتبه‌ام را پرسید. گفتم، باور نمی‌کرد، البته عدم باور او با بقیه فرق داشت. در خانواده فقط او بود که مرا به درس خواندن تشویق می‌کرد. باور نکردنش از جنس باور نکردن دیگران نبود. تفاوت می‌کرد. همین امر باعث شد یک مرتبه دیگر به سایت سر زده و رتبه‌ام را ببینم. واقعا 40 شده بودم. کم کم باور می‌کردم. نه فقط رتبه‌ام را، که خودم را نیز باور می‌کردم. فهمیدم که ستاره اشتباه نمی‌کرد، فهمیدم که «من هم می‌توانم».

آن روز گذشت؛ آن روزها گذشتند. امروز چه با حسرت به آن روزها نگاه می‌کنم. یادش بخیر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۲
علی

داستان تحول من: سوال بی جواب

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ

شهریور 92 بود، مهری‌ماه تعطیل شده بود، پارک دانش تاسیس شده بود و خب انتظار هم داشتند که من مدیریت سایت را بر عهده بگیرم. به دلایل زیادی علاقه‌ای به این کا‌ر نداشتم و همین عدم علاقه نیز باعث شده بود تا فنون مدیریت یک وبسایت را نتوانم یاد بگیرم.

فعالیت در شبکه‌های مجازی تحت مدیریت ستاره و خانم مهری‌ماه مظفری، و هم‌صحبتی با بزرگان علم و دانش باعث شده بود من هم آرزوهای بزرگی در سر بپرورانم. دیگر شبیه گذشته خودم نبودم ولی شخصیت جدیدی هم پیدا نکرده بودم. راستش را بخواهید شاید هنوز هم این شخصیت را پیدا نکرده‌ام. دوستانم و مخصوصا ستاره شاید گاهی عصبانی هم می‌شدند و می‌شوند بابت رفتارهای سینوسی من! گاهی خوشحالم و گاهی عصبانی؛ گاهی امیدوار و گاهی ناامید؛ روزی قصد فتح دنیا را دارم و دیگر روز از زندگی سیر می‌شوم. این تغییر احساس روزانه و حتی ساعتی، هنوز هم گریبان مرا گرفته است. آن روزها، یعنی از شهریور تا بهمن 92 شاید اوج این رفتارهای پارادوکسیکال من بود. نمی‌دانم ستاره آن روزها را به یاد می‌آورد یا نه. ولی من ثانیه به ثانیه‌اش را از حفظم. روزهایی که ایام پوست انداختن من بود. من دانشجوی چهار ترم مشروطی پیام نور قم بودم با آرزوهای بزرگی که کم‌کم داشتن در مغز من شکل می‌گرفتند. هر گاه که کم می‌‌آوردم ستاره و روحان و گاهی نیز نسرین پناهی که از بهترین دوستان عمرم بودند ( و شاید باشند و شاید خواهند بود؛ نمی‌دانم!) و حتی مرا عضوی از خانواده خودشان می‌دانستند به فریادم می‌رسیدند. هنوز هم نمی‌دانم و هنوز هم بزرگ‌ترین سوالم دلیل و چرایی این همه مهر و محبت و توجه آنها به من است. گاهی فکر می‌کردم حتی خواهران خودم هم تحمل آن حجم از نق زدن‌ها و ناامیدی‌های مرا نداشتند ولی ستاره با محبت تمام که طعنه به محبت مادری می‌زد همه را ندید می‌گرفت. الان که به آن روزها و حرف‌هایم فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم که گاهی، بعضی از سخنان به مرزهای توهین نیز نزدیک می‌‌شدند. اما واقعا ستاره چرا دوست داشت که من پیشرفت کنم؟ باور کنید من هم هیچ جوابی برای این سوال ندارم. آن روزها و شاید بهتر باشد که بگویم آن شب‌ها مهم‌ترین سوال من از ستاره تقریبا همین سوال بود که چرا پیشرفت من، یعنی کسی که تا به حال حتی یک مرتبه هم از نزدیک ندیدنش برایشان مهم است. یادم هست ستاره پاسخ به این سوال را موکول می‌کرد به بعد از امتحان کنکور و می‌گفت اگر جوابش را الان بگویم به قدری شگفت زده خواهی شد که دیگر تمرکز لازم برای مطالعه را نخواهی داشت. من روزها می‌شمردم که چه زمانی 16 بهمن فرا خواهد رسید. اما این شمارش نه از برای امتحان بود؛ بلکه روزشماری می‌کردم تا بلکه شاید بتوانم جواب سوالم را از ستاره بشنوم. 15 بهمن شد و فقط ساعاتی تا شروع کنکور زمان باقی مانده بود. اما به دلیل بارش سنگین در کل کشور، کنکور به مدت یک هفته به تعویق افتاد. من از اینکه یک هفته دیگر باید استرس کنکور را تحمل کنم ناراحت نبودم. فقط از این بابت ناراحت بودم که یک هفته دیرتر پاسخ سوالم را می‌شنوم. بالاخره 23 بهمن فرا رسید. بعد از آنکه آخرین تست کنکور ارشد را زدم و احساس کردم دیگر کاری با برگه سوالات و پاسخنامه ندارم، به سمت خانه ندویدم، بلکه پرواز کردم تا شاید پاسخ سوالم را بگیرم. به خانه رسیدم و بدون فوت وقت، از طریق پیامک به ستاره گفتم که امتحان تمام شده است. البته انتظارم این بود که ستاره مثل هر وقت دیگری، شب‌ آنلاین شود و صحبت کنیم. اما خوشبختانه ستاره در کمتر از 5 دقیقه آنلاین شد. سلام کردم و فقط گفتم از امتحان به شدت راضی هستم و بدون آنکه منتظر پاسخ او باشم، یکبار دیگه سوال تکراری خودم را مطرح کردم. مشتاقانه منتظر پاسخ بودم که ستاره گفت: «اول درصدهایت را بگو». سریع حدس‌هایم را گفتم و دوباره سوالم را تکرار کردم. ستاره گفت صبر کن و سپس با فردی که نمی‌شناختمش تلفنی مشغول به صحبت شد. شاید 5 دقیقه‌ای صحبتشان طول کشید که گفت با فرد متخصصی در امور کنکور ارشد صحبت کردم. اگر درصد‌هایی که گفتی درست باشند، رتبه‌ات در بدترین حالت 20 خواهد بود. بدون توجه سوالم را تکرار کردم که گفت کلاس دارد و بعد از بازگشت به خانه حتما پاسخم را خواهد داد. تا شب منتظر ماندم، ثانیه‌ها را می‌شمردم. شب شد و روشن شدن چراغ اکانت یاهوی ستاره، امید را دل من روشن کرد تا شاید پاسخ سوالم را بگیرم. اما ستاره گفت امشب باید حتما برای پارک دانش پوسته جدید خریداری کنند و آن شب حدود دو ساعتی پوسته‌های مختلف را به من نشان داد تا بین آنها یکی را انتخاب کنم. انتخاب کردم و آن پوسته البته هیچگاه خریداری نشد! ستاره گفت فردا شب جایی هستم، دو شب دیگر پاسخ سوالت را خواهم گفت و من مجبور به صبری دو روزه شدم. البته دو روزی که بر 6 ماه گذشته افزوده می‌شدند. دو شب دیگر را صبر کردم، ثانیه‌ها را می‌شمردم. جمعه شب شد. از بعد نماز مغرب آنلاین بودم و منتظر ستاره. او نیز پس از مدتی آنلاین شد. سلام کردیم و باز تکرار سوال. جواب ستاره این بود «تا وکیلم نیاید سخن نخواهم گفت». و این جمله‌اش اینقدر مرا بهم ریخت که فقط خداحافظی کردم و گفتم دیگر با شما حرف نخواهم زد. اما فردا شب بعد از نماز مغرب باز هم آنلاین شدن و منتظر ستاره. دنیای بدون او را نمی‌توانستم تصور کنم. او نیز برخلاف شب‌های گذشته که معمولا حدود 8 شب آنلاین می‌شد، همان سر شب آمد و صحبت کردیم. مرا قانع کرد که تا روز اعلام نتایج اولیه صبر کنم. صبر کردم و صبر کردم و صبر کردم. روز اعلام نتایج شد، باز هم پاسخم را نداد و گفت باید تا زمانی که او می‌داند صبر کنم. الان حدود سه سال و یک ماه از روز کنکور می‌گذرد و هنوز هم زمان پاسخ به سوال من نرسیده است.

تقریبا از اواسط تعطیلات نوروز 93 بود که ستاره خیلی کم و کمتر در یاهو آنلاین می‌شد. اگر گاهی هم فرصتی دست می‌داد، فقط در حدود 10 الی 20 دقیقه می‌توانستیم با هم صحبت کنیم. نمی‌دانم چرا اما انگار ستاره طی یک پروژه از اواخر مرداد 92 تا آخر همان سال را برای همراهی با من خالی کرده بود. هر روز ساعاتی را برای روحیه دادن به من اختصاص می‌داد که البته واقعا هم کمک بزرگی بود. بعد از کنکور هم ساعات صحبت روزانه و هم تعداد روزهایی که در هفته آنلاین می‌شد کم و کمتر می‌شدند تا اینکه زمانی فرا رسید که هر دو یا سه ماه با هم صحبت می‌کردیم. و البته زمانی که تقریبا قطع رابطه کردیم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۲
علی