ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد حرف میزنم؛ البته با خودم، نه با دیگران!
گاهی، در کوچه، خیابان، اتوبوس، مترو و یا هر جای دیگری که بشود حرف زد با خودم حرف میزنم. گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. گاهی خودم را جای سرمربی رئال مادرید میگذارم و گاهی جای فلان نماینده مجلس! گاهی استاد دانشگاه میشوم و گاهی یک بچه قرتی سوسول که باباش بهش پول تو جیبی کم داده مثلا جیره روزانه شو کرده 500 هزار تومن! خلاصه که خودم رو جای هر کسی میگذارم. گاهی رئیس جمهور میشوم و گاهی رهبر! گاهی هم البته همانند تماشاگری میشوم که تیمش سوراخ شده! خلاصه آنکه تا الان فکر کنم فقط جبرئیل امین نشدم! حتی خدا هم شدم..یعنی در این حد! با خودم حرف میزنم، مسائل رو از زوایای مختلف بررسی میکنم. خب طبیعیه که با همه کوتاهی قد ذهنمان گاهی خاطراتی به ذهنم می آید و گاهی هم مثل بعضیا خاطره میسازم. گاهی مخاطرات را درک میکنم و گاهی هم مطالب خاصی به ذهنم میرسد که همه آنها را اینجا مینویسم. این گاهی ها خیلی به گردنم حق دارند...!
شما هم گاهی خود را به جای دیگران بگذارید. بهتر درک خواهید کرد و بیشتر از زندگی استفاده میبرید. گاهی هم خود را به جای کسی بگذارید که برای بیان ذهنیاتش جایی بهتر از یک وبلاگ پیدا نکرده است...!
امیدوارم گاهی نه؛ خدا همیشه پشت و پناهتان باشد، که هست..!
اکانت من در توئیتر:
AliHasani1370@
من در تلگرام:
https://t.me/malhsn

آخرین مطالب

بحران‌های عرقی و خونی

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۲ ب.ظ

بحران را انباشت مسئله تعریف کرده‌اند. یعنی روز اول یک مسئله داریم، حلش نمی‌کنیم. روز دوم به مسئله دوم برمی‌خوریم، باز هم دست روی دست ‌می‌گذاریم و حلش نمی‌کنیم. همینطور روز سوم، روز چهارم، سال چندم... . و طی روزها و ماه‌ها و سال‌ها مسائل ایجاد می‌شوند ولی حل نمی‌شوند، باقی می‌مانند و چنین می‌شود که بحران ایجاد می‌شود. ناگاه به خود می‌آییم و با کوهی از مسائل گوناگون مواجه می‌شویم که حتی فکر کردن به این حجم از مسائل ذهن را خسته می‌کند؛ حل کردنش که کار مرد کهن است؛ مردی از تبارِ «آنچه نداریم».

اما باید گفت که این یک نگاه حداقلی به بحران است. بحران به همین سادگی‌ها (!) هم نیست. یعنی گاهی بحران از دست مرد کهن نیز خارج می‌شود. بحرانی که راجع به آن صحبت کردیم قابل رویت بود؛ مثل بحران آب، مثل بحران بانکی، مثل بحران هزینه‌های جاری دولت، مثل بحران ساختمان‌های ناامنی که توسط زلزله، آتش و ده‌ها عامل دیگر با تهدید روبرو هستند، مثل بحران جمعیت، مثل بحران پیری... . اما گاهی بحران قابل دیدن نیست، رویت نمی‌شود. این تیپ از بحران‌ها به آرامی حرکت می‌کنند، ولی ریشه‌ای هستند. شاید که نه، باید گفت مردم این شکل از بحران‌ها را حتی به آغوش می‌کشند! حرفم را بزنم، این بحران‌ها از جنس فرهنگ هستند، همان بحرانی که ما به خاطرش دو ماه مشکی می‌پوشیم و عزا می‌گیریم. این بحران‌ها در لحظه شروع شاید کمی غمگین باشند اما آفرینندگان این سبک از بحران‌ها بسیار راحت توجهات را به سوی دیگری سوق می‌دهند تا بالاخره روزی که خون اباعبدالله الحسین (ع) در کربلا به زمین بریزد و پردههای غفلت را از چشم‌ مردمان جامعه کنار بزند. آری حل این بحران‌ها کار مرد کهن نیست. مرد کهن نهایت می‌تواند و حاضر است که عرق بریزد، این تیپ از بحران نیازمند عرق نیست، تشنه خون است.

امروز به جامعه نگاه کنید، به حجاب، به روابط دختر و پسر، به بنیان‌های خانواده که در حال فروپاشی است. اینها دیده نمی‌شود چون ارزش‌های جامعه در حال تغییر است. ارزش‌ها تغییر می‌کند ولی فطرت خدایی ما نه. ما ثابتیم اما ارزش‌های اجتماعی تغییر می‌کند. اگر این تغییر به سمت مبانی فطری باشد که خوب است؛ شکر خدا! اما اگر نه، ما با بحرانی نامرئی طرفیم؛ بحرانی که با واژه‌های روشنفکرانه‌ی زیبا آذین‌بندی شده است و آنچنان زیبا می‌نمایاند که آن را پذیرا می‌شویم. اما بعد از 10 سال، 20 سال، شاید هم 100 ‌سال و شاید چندین قرن رخ بنمایاند. ولی چون ذاتی سرطان‌گونه دارد، روزی قابل رویت می‌شود که دیگر کار از کار گذشته است. آن روز مرد کهن نمی‌تواند با مدیریت جهادی هم حتی، دست به جراحی جامعه بزند. آن روز باید حسین بن علی (ع) به مسلخ کربلا برود تا شاید به جامعه تلنگری وارد شد. آن روز دیگر است، برای کار دیر است، برای عرق ریختن دیر است، برای برنامه‌ریزی دیر است، آن روز فقط خون بهترین‌ خلق‌های خدا، تازه آن هم «شاید» کارساز شود.

حرف در سینه موج می‌زند، ولی زیاده عرضی نیست! عقلای قوم! بیدار شوید... ای خفتگان! زمستان نیست که به خواب رفته‌اید؛ بیدار شوید...

از سری یادداشت های من برای نشریه چشمه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۲
علی

تقابل دو نگاه: چرا حوزه در جا می زند؟

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ب.ظ

استاد عزیز شهید مطهری در کتاب «امدادهای غیبی» به بررسی دلایل پیشرفت و انحطاط جوامع می پردازند و دلایلی را ذکر می کنند. یکی از این دلایل به این شرح است که باید دید اگر کسی در یک رشته مطالعاتی و علمی در آن جامعه، درخواست کتاب و منبع کرد، آخرین کتابهای تالیف و تصنیف شده معرفی می شود و یا کتابهایی که چندین سال و چندین دهه و چندین قرن پیش نوشته شده است؟ به طور مثال، اگر امروز کسی در ایران کتابی در زمینه نظریه سازمان میخواست، اندیشمندان مدیریت، مثلا کتاب دکتر پورعزت را معرفی میکنند یا کتاب دکتر الوانی و دکتر رضائیان را؟ اگر کتاب دکتر الوانی را معرفی کردند، یعنی از حدود 35 سال پیش تا به امروز کسی پیدا نشده که کتابی بهتر از آن تالیف کند، یعنی 35 سال است که علم نظریه سازمان در ایران پیشرفتی نداشته است. اما اگر کتاب دکتر پورعزت و دکتر طاهری، یا مثلا کتاب دکتر مقیمی را معرفی کردند، یعنی این دو کتاب که در سالهای اخیر تالیف شده اند عمق بیشتر و بهتری دارند. و این نشانه پیشرفت جامعه در آن زمینه علمی است.

امروز شما اگر از اندیشمندان حوزوی، کتابی در زمینه علم کلام تقاضا کنید، قطعا کتاب «تجرید الاعتقاد» از خواجه نصیرالدین بزرگوار را به شما معرفی خواهند کرد که برای قرن هفتم هجری است. از نگاه شهید مطهری، این اتفاق اصلا خوشایند نیست، چرا که از هفت قرن قبل تا به امروز کسی پیدا نشده است که کتابی بهتر، جامعتر و متقن تر از آنچه خواجه بزرگوار تالیف کرده اند، بنویسد. و این یعنی که جامعه علمی تشیع یا کسی را پرورش نداده و یا آنکه به قدری سرگرم مسائل دیگر شده است که علوم پایه را به طور کامل فراموش کرده است. علت هر چه باشد نتیجه ای جز رکود بدنه علمی تشیع حداقل در علم کلام ندارند. البته با یک دلیل، نمیتوان حکم کلی صادر کرد و من نمیتوانم فقط با اتکاء به همین دلیل حکم دهم که پس جامعه علمی تشیع لزوما در این 7 قرن در اغماء به سر می برده است.

اما نگاه دیگری هم در حوزه است؛ اینکه «به به، ببینید خواجه عجب آدم بزرگ و اندیشمند دانشمندی بوده است که آنچنان کتابی تالیف کرده که پس از سالها کسی روی دستش بلند نشده است». و متاسفانه باید گفت که این دیدگاه دوم، دیدگاه غالب امروز جوامع علمی ما در حوزه های علمیه است.

باشد که رستگار شویم...
 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۰
علی

مانع اصلی

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۲ ق.ظ

یا مهدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۱۲
علی

داستان تحول من: قسمت آخر

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ

مقنعه‌اش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که می‌توانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانش‌آموختگان پیام نور قم را می‌گویم. بعد از اعلام نتایج نهایی، و اتمام پروژه دوران کارشناسی، فورا به دنبال انجام امور فارغ‌التحصیلی‌ام رفتم. وقت نبود. روز 15 شهریور زمان ثبت نام بود و من باید تا آن روز همه کارهایم را انجام می‌دادم. امور اداری فارغ‌التحصیلی تقریبا سه روز تمام به طول انجامید.

افرادی که به طور مادرزاد نابینا هستند، هیچوقت لذت دیدن را درک نخواهند کرد. نمی‌دانم آن تیزر آموزشی تلویزیون را دیده‌اید یا نه. همان که پسر بالغی با دیدن عکس هر چیزی، نام آن را از پدرش می‌پرسد، دیگران فکر می‌کنند که او عقب افتاده است تا اینکه در پایان تیزر، همه متوجه می‌شوند که آن پسر برای اولین بار است که می‌تواند ببیند. شاید آن روزها هم من تازه عظمت محبت ستاره را درک می‌کردم. تا قبل از آن همانند همان پسر نابینا بودم.

هر کسی که می‌فهمید در دانشگاه تهران قبول شده‌ام نوع برخوردش با من تغییر می‌کرد. در جمع‌های خانوادگی، زمانی که دهان باز می‌کردم همه سراپا گوش می‌شدند، فامیل‌ها دیگر تفاوتی میان من و مسعود قائل نمی‌شدند. راستش تا آن روز فکر می‌کردم اگر وسط صحبت مسعود نمی‌پرند و سخنان مرا به طور دائم قطع می‌کنند، دلیلش این است که شاید من دارم مزخرف می‌گویم، یا بلد نیستم حرف بزنم. ولی آن روزها تازه متوجه می‌شدم که دلیلش تفاوت دانشگاه‌های ما بوده است. مسعود دانشجوی تهران بود و من دانشجوی پیام نور.

برگردیم به جملات اول همین بخش از داستان؛ مقنعه‌اش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که می‌توانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانش‌آموختگان پیام نور قم را می‌گویم. به طور مدام تلفن کنار دستش زنگ می‌خورد و هر بار که گوشی زنگ می‌خورد او حتما جواب می‌داد. حداقل زمان صحبتش هم 2-3 دقیقه بود. اگر هم تلفن زنگ نمی‌خورد، خودش با فردی تماس می‌گرفت و دقایق زیادی را فرد پشت خط صحبت می‌کرد. کار من با آن خانم شاید در حالت حداکثری، 15 دقیقه طول می‌کشید. اما برای همان 15 دقیقه، 5 الی 6 ساعت مرا معطل نگه داشت. در اتاقش صندلی وجود نداشت تا روی آن بنشینم. لحن صدا کردنش هم..«آهای پسر!»؛ انگار که سر شالیز بود!

کارهایم که تمام شد، درخواست یک نامه برای دانشگاه جدید را داشتم. از آنجایی که مدرک موقت را 6 ماه بعد تحویل می‌دادند و مدرک اصلی را هم پس از اتمام خدمت سربازی؛ برای آنکه حین ثبت نام، با مشکلی مواجه نشوم باید نامه‌ای از دانشگاه قبلی با خود همراه می‌کردم. از آن خانم خواستم تا چنین نامه‌ای را آماده کند. از دانشگاهی که در آن قبول شده بودم پرسید:

-برای کدام دانشگاه نامه بزنم؟

-دانشگاه تهران!

-کدام دانشگاه تهران؟

-خود دانشگاه تهران

سرش را بالا آورد، کمی به صورتم نگاه کرد، اسمم را با اینکه شاید 10 بار پرسیده بود، نمی‌دانست. دوباره به صفحه مانیتور برگشت تا اسمم را ببیند. با اسم صدایم کرد:

-آقای حسنی عزیز، خود دانشگاه تهران قبول شدید؟

-بله!

مقنعه‌اش را مرتب کرد؛ سرفه‌ای کرد تا صدایش صاف شود. قبلا روی صندلی ولو شده بود، خودش را جمع و جور کرد و پرسید:

-میتونم بپرسم روزانه هستید یا شبانه؟

-روزانه قبول شدم!

-رتبه‌تون چند شد؟ (با صدایی نازک کرده و کمی با عشوه و ناز البته!)

-40 شدم!

-چه رشته‌ای؟ البته ببخشید که وقتتون رو می‌گیرم!

-خواهش می‌کنم؛ مدیریت دولتی با گرایش اسلامی قبول شدم.

-درود بر شما؛ چه امری داشتید؟

-هیچی خانم؛ درخواست یک نامه برای ثبت نام داشتم.

-الان براتون آماده می‌کنم؛ البته باید ببخشید که اینجا صندلی نداریم و سر پا خسته شدید.

-عیبی نداره، دیگه این نامه رو اگر لطف کنید رفع زحمت می‌کنم.

-نفرمایید، چه زحمتی؟ کار ما خدمت به شماست.

تغییر رفتار این خانم، اولین شوکی بود که به من وارد شد. هنوز باور نمی‌کردم که «برند دانشگاه تهران» چقدر در نگرش آدم‌ها تاثیر خواهد داشت. فکر می‌کردم فقط همان یک شخص باشد، ولی خب همان‌طور که گفتم همه اطرافیانم مشمول این تغییر بودند. نمی‌دانم خوب است یا بد، اما برای من که خوب بود. آن روزها بیشتر دلم هوای ستاره و روحان را می‌کرد، چون این احترامی که بین آشنایان و حتی غریبه‌ها تجربه می‌کردم، همه را مدیون آن دو بودم.

داستان تحول من اینجا به اتمام می‌رسد. البته برای من هنوز تمام نشده است. ولی آنچه را که می‌خواستم در وبلاگ بنویسم نوشتم. از این به بعد شاید روزهایی خاطراتم از ایام دانشگاه را بنویسم ولی ربطی به داستان تحولم ندارد.

من، دانشجوی پیام‌ نور واحد قم، به خواست خدا و کمک‌های ستاره و روحان تبدیل شده بودم به دانشجوی بهترین دانشگاه کشور. نفر دوم ورودی رشته مدیریت دولتی با گرایش اسلامی. و امروز هم در جایی هستم که وقتی به اساتید گفتم علاقه‌ای به ادامه تحصیل در مقطع دکتری ندارم، تقریبا همه اساتیدم معترض بودند. این خاطرات را بعدها شاید روایت کنم.

حرفی نیست دیگر؛ خدا را شکر...!

خدا به ستاره و روحان خیر دهد...!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۰۵
علی

پروفسور در تقابل با فرمانده محبوب من

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ب.ظ

قبل از انقلاب برای طی دوران خدمت سربازی اعزام شد. تو پادگان بهش گفته بودند که بدنت ضعیف تر از آن است که بتوانی کار نظامی انجام دهی؛ اگر مهارت خاصی داری بگو تا به وظیفه ای مشغولت داریم، اگر نه که زحمت تمیز کردن توالت های پادگان با تو! خوشبختانه فرمانده محبوب من رانندگی بلد بود و شد راننده فرمان گردان!

انقلاب شد...جنگ شد، روز دوم جنگ به عنوان خبرنگار به منطقه اعزام شد تا صحنه دلیری های رزمندگان اسلام را ثبت کند. اما... اما تبدیل شد به یک قهرمان ابدی.

قبل از جنگ به عنوان خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی، برای آنکه بتواند خبرهای شهر تهران را به بهترین شکل پوشش دهد، در هر منطقه ای از تهران، در هر خیابان و هر کوچه ای، اگر آشنایی داشت، یا اگر کسی را پیدا می کرد که ظاهرا حزب اللهی بود، شماره تلفن منزل و دفتر کار را به او می داد و درخواست می کرد تا اگر در آن محله خبری شد فورا او را مطلع سازند. در مدت کوتاهی توانست یک سیستم اطلاعاتی ساده اما قوی در تهران ایجاد کند. با همین پشتوانه بود که گاهی به سیستم اطلاعات سپاه که هنوز تشکیل هم نشده بود، کمک میکرد. آموزش نظامی ندیده بود، به صورت اولی آموزش اطلاعاتی هم ندیده بود.

جنگ شد و برای ثبت لحظات حساس به اهواز اعزام شد. محسن رضایی که آن روزها مسئول واحد اطلاعات سپاه پاسداران بود، او را دید. نیرویی نداشت پس به همین دلیل مجبور شد به یک جوان لاغر اندام ضعیف البنیه اعتماد کرده و حداقل برای چند روزی او را به عنوان مسئول واحد اطلاعات عملیات جبهه جنوب منصوب کند. این نصب همانا و ایجاد یک سیستم اطلاعاتی قوی در حدود 3 ماه برای رصد مواضع دشمن و البته ایجاد یک سیستم اطلاعاتی منسجم که بتواند با سیستم اطلاعاتی عراق که توسط ماهواره های جاسوسی آمریکا و شوروی، و صد البته نفوذی های منافقین پشتیبانی میشد در کمتر از یک سال همانا.

شهید غلامحسین افشردی با اسم مستعار حسن باقری را می گویم؛ فرمانده محبوب من!

خودش که آموزش ندیده بود، بماند؛ حتی نیرو هم نداشت. اوایل حتی باید تفاوت سلاح های نظامی را به نیروهایش آموزش می داد تا بدانند که چه چیزی را مشاهده می کنند. گاهی میشد نیروهایش گزارش می دادند که «توپخانه دشمن به خط مقدم منتقل شده است. ما توپهای دشمن را میبینیم». آنها را صدا می کرد و بعد از آنکه عکس سلاح های سنگین مختلف را نشانشان میداد متوجه می شد که منظور آن فرد «ضد هوایی»هایی بوده است که عراق برای مقابله با هواپیماهای ایرانی به آنجا آورده است.

خلاصه وضع اینگونه بود. خودش بلد نبود، نیروهایش هم که «ز غوغای جهان فارغ». اما پا پس نکشید، سیستم اطلاعاتی مقتدری ایجاد کرد که از دل آن عملیاتهای «ثامن الائمه» که منجر به شکست حصر آبادان شد، «طریق القدس» که آزادساری بستان را در پی داشت، «فتح المبین» که تثبیت پیروزی های قبلی بود و البته مقدمه ای بر «الی بیت المقدس» که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، بیرون آمد.

در همان زمان پروفسور الوانی، پدر علم مدیریت ایران نیز داشتند کتاب «مدیریت عمومی» خود را تالیف می کردند. به نظر شما این استاد مدیریت می توانست یک سیستم اطلاعاتی مقتدر را سازماندهی کند؟ می توانست نیروهای صفر کیلومتر را در دل دشمن با همدیگر هماهنگ کند؟ می توانست...

بگذریم وقت خودم و شما را تلف نکنم.

تازه او که پدر مدیریت ایران است؛ مابقی را خودتان تصور بفرمایید.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۶
علی

جهل ملت، دشمن حیات

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۳۰ ق.ظ

پس از ختم جریانات صفین، یکی از کوفیان سوار بر شتر خود به دمشق رفت و یکی از مردان دمشق راه را بر او بست که ای مرد، این شتر ماده از من است و تو در صفین آن را از من گرفته ای. پس از این گفته، دعوی به نزد معاویه بردند و آن مرد نیز پنجاه شاهد برای اثبات ادعای خود آورد. پس از اینکه همه پنجاه مرد به نفع مرد دمشقی شهادت دادند. معاویه نیز حکم کرد که:«این شتر ماده را به مرد دمشقی دهند زیرا متعلق به اوست». مرد کوفی گفت:«خدایت تو را به صلاح رهبری کند، این شتر ماده نیست و نر است».  معاویه گفت:«این حکمی است که داده شده و کار تمام است».
پس از آنکه همه گواهان رفتند، معاویه کسی را برای احضار مرد کوفی فرستاد و پس از حضور او قیمت شتر را از وی پرسید و دو برابر آن را به وی بخشید و گفت:« به علی بگو، من با صد هزار نفر که شتر ماده را از نر تشخیص نمی دهند با تو جنگ خواهم کرد.
کتاب جهاد، نوشته حسن قاضی، صفحه 302

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۰
علی

داستان تحول من: روز پیروزی!

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ق.ظ

همیشه دوست داشتم حامل خبرهای خوب و خوشحال کننده باشم. دیدن برق چشمان افراد و البته شنیده لرزش و شوق صدایشان وقتی که خبر خوبی را می‌شنوند یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگی است که حتما همگی تجربه کردیم. از فردای روزی که انتخاب رشته کردم، منتظر بودم که روز اعلام نتایج برسد و خبر قبولی‌ام را به اطرافیان برسانم. نمی‌دانستم کجا قبول خواهم شد، اما می‌دانستم قطعا یکی از دانشگاه‌های خوب و مطرح کشور خواهد بود. پس حتما هم خودم و هم اطرافیانم خوشحال خواهیم شد. اما از این میان، بیشتر دوست داشتم چشمان ستاره را ببینم و صدایش را بشنوم چرا که اگر نبود، قطعا من چنین جایگاهی نداشتم. او بود که با کمک‌هایش، سخنان انگیزاننده‌اش و دلداری‌هایش پسرکی را از ته چاه بدبختی بیرون کشید و کمکش کرد تا بتواند اندکی طعم خوشبختی را بچشد.

طبق اعلام سازمان سنجش قرار بود صبح سوم شهریور 1393، نتایج نهایی را اعلام کنند. آرامش خاصی داشتم چرا که نتیجه هر چه می‌شد برای من عالی بود. ساعت حدود 2 بامداد بود. طبق تجربه قبلی، فکر کردم شاید زودتر از موعد نتایج را اعلام کنند، به همین دلیل قبل از آنکه بخوابم به سایت سازمان سنجش سر زدم. حدسم درست بود. نتایج را اعلام کرده بودند. تا آن لحظه هیچ اضطرابی نداشتم چرا که از نتیجه-هر آنچه که ممکن بود اتفاق بیفتد- راضی بودم. اما در آن لحظات استرسی عجیب تمام وجودم را فرا گرفت. به ستاره و روحانی فکر می‌کردم که بیشتر از یک ماه می‌شد که خبری ازشان نداشتم. همه آنچه که در 3 سال و نیم گذشته بین ما گذشته بود، در چند ثانیه از جلوی چشمانم عبور کرد. غوطه‌ور در همین افکار بودم و اصلا متوجه نشدم کی اطلاعات مورد نیاز سایت را وارد کردم؛ مانده بود فشردن «اینتر» آخر و صبر برای اجرای صفحه و رویت نتایج. کمی صبر کردم. چشمانم را بستم و کلیک کردم. شاید 30 ثانیه‌ای طول کشید تا توان دیدن نیجه را پیدا کنم. به خودم جرات دادم، چشمانم باز شد. فریادی که از عمق جانم بر میخاست را خفه کردم. (خب ساعت 2 نصفه شب بود و اهل منزل خواب بودند!)

خدای من! چه می‌دیدم؟

من، دانشجوی دانشگاه پیام‌نور واحد قم، آن هم با 4 ترم مشروطی و معدل کل 13.65؛ کجا قبول شده بودم؟ دانشگاه تهران، کدام انتخاب؟ انتخاب اول یعنی مدیریت دولتی با گرایش مدیریت اسلامی. هم‌الان که اینها را به یاد می‌آورم مو به تنم سیخ می‌شود. از حس خاطره گویی و داستان نویسی خارج شدم!

باورش سخت نبود؛ بلکه سخت شد. انگار همه حقارت‌های 5 سال گذشته را تحقیر کرده بودم. و خدا می‌داند که ستاره چه نقش بزرگی در این راه داشت. بله من دانشگاه تهران قبول شده بودم و البته دلم می‌خواست فریاد بزنم و داد بکشم، اما ساعت 2 نیمه شب بود! فقط توانستم به خواهران و برادرم پیامک بزنم و بهترین خبر عمرم تا آن لحظه را اطلاع بدهم. دو رکعت نماز شکر خواندم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، نمی‌دانستم به پدر و مادرم چه بگویم. از خوشحالی ساکت مانده بودم، آنها هم البته خبر نداشتند که نتایج اعلام شده و سوالی نمی‌پرسیدند تا اینکه بالاخره مسعود (پسردایی‌ام) تماس گرفت و نتیجه را سوال کرد. بعد از قطع شدن تماس مادرم که گویا فهمیده بود خبری شده است، پرسید: «چیزی شده؟» و ....

راستش را بخواهید، طی چند روز گذشته چندین بار می‌خواستم این بخش را هم بنویسم، اما وقتی یادم می‌افتاد که ستاره اولین نفری نبود که خبر موفقیت مرا می‌شنید، به قدری اعصابم خورد می‌شد که حس و حال نوشتن را از دست می‌دادم. این بار هم حس نوشتن نداشتم ولی خب باید این بخش را هم تمام می‌کردم. خیلی خوب نتوانستم حس و حالم را بیان کنم و متن خوبی از آب درنیامد.

فقط این را بدانید که تا آخر عمر مدیون ستاره و ستاره و ستاره و روحان و نسرین و مهتا هستم؛ که اگر همه عمر را هم وقت بگذارم هیچگاه نخواهم توانست اندکی از محبتشان را جبران کنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۴
علی

او دشمن را بازی داد

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۱۲ ب.ظ

هر سال، دم‌دمای ایام عزای ارباب که می‌شود، عده‌ای که معمولا هم قصد زدن انقلاب عزیز ما را دارند، ناگاه فیل‌شان یاد هندوستان کرده و در مورد این روشن‌تر از روز به مباحثه می‌پردازند که آیا ارباب ما حسین بن علی (ع) به دنبال حکومت بود یا خیر. آیا حضرت ارباب قیام کردند یا فرار؟ در طلب حکومت بودند و یا در تمنای حفظ جان از گزند اشرار؟

از این بگذریم که دلیل این سوالات، مسئله‌ای تاریخی است و یا آنکه قصد دارند آن مفهومِ ناموزون از اسلام سیاسی که در ذهن‌های الکن خودشان است را بزنند، و یا آنکه می‌خواهند هیزم در تنور تز منحط جدایی دین از سیاست بدمند. هر نیتی دارند خدایشان هدایت کناد! و اگر قابل هدایت نیستند نابود کناد!!

اما می‌خواهم در وسع یادداشتی کوتاه، پاسخی در سطح سواد خودم بدهم. حال شمای خواننده می‌توانی ذهنت را مشغول این موضوع کنی که از اساس آیا راقم این سطور قابلیت بحث حول این موضوع را دارد یا خیر. تا شما در ذهن مبارکتان پاسخ این سوال را دریابید، حقیر چند خطی مطالبی را نوشته و نکاتی را یادآور شوم. باشد که رستگار شویم!!

نکته اول آنکه حضرت ارباب فرمودند که همچو منی با همچو یزیدی نمی‌تواند بیعت کند.خب آدم که نمی‌تواند در اجتماع باشد، با مردم دیگر زندگی کند، حقوق اجتماعی و تکالیف اجتماعی داشته باشد، اما زیر بیرق یک حکومت نباشد. در بیعت یک حاکم نباشد. نکته آن است که یا باید امام باشی یا ماموم. یا باید حاکم باشی و یا محکوم. نمی‌شود شهروند باشی، در اجتماع باشی ولی در بیعت یک حاکم عادل یا فاجر نباشی. پس وقتی حضرت ارباب می‌گوید آقاجان من با یزید بیعت نمی‌کنم و بلکه بالاتر، مثل من، کسی که در راه من است، که مرید من است، با همچو یزیدی بیعت نمی‌کند. این یعنی نفی حکومت یزید در همه دوران‌ها. پس نکته مهم‌تر آنکه وقتی حکومتی را باطل اعلام کردی و البته از اجتماع هم بیرون نرفتی، لزوما به دنبال یک حکومت دیگری باید باشی. آن زمان که در میان مسلمانان جز یزید حاکم دیگری نبوده است. پس وقتی مولایمان با او بیعت نمی‌‌کند، پس لزوما به دنبال حکومت بوده است.

اما جالب‌‌تر آن است که نکته فوق، فقط نیمی از جواب است. اصل جواب این نیست. کمی عمیق‌تر شویم. از منظر اهل بیت، حکومت همان است که مولایم علی (ع) فرمود :«والله لهی احب الی من امرتکم هذه الا ان اقیم حقا او ادفع باطلا؛ به خدا سوگند همین کفش بی ارزش برایم از حکومت بر شما محبوب تر است، مگر آن که حقی را به پا دارم یا باطلی را دفع نمایم». از نگاه اهل بیت عصمت و طهارت (ع) حکومت نمی‌تواند هدف باشد. خب پس کمی بحثمان مشکل شد، بالا گفتیم حکومت هدف بوده اما اینجا گفتیم حکومت هدف نیست. بالاخره کدام درست است؟ هدف بوده یا نبوده؟ بهتر است روده درازی نکرده و در برابر سخن امام شهیدمان کرنش کرده و پاسخ را از وجود تابانش درخواست کنیم. آن بزرگوار می‌فرمایند که من برای اصلاح امت جدم خروج کرد. این اصلاح می‌تواند به 2 شکل باشد. اگر حکومت شد که خب چه بهتر. با ابزار بهتری می‌‌توان دست به اصلاح زد. اما اگر حکومت میسر نشد، با ایثار و نثار ثار خدا، جامعه خواب‌ آلوده را بیدار می‌کنیم. این دقیقا همان مشکلی است که امام مجتبی (ع) به دلیل جهل عمیق و البته از آن مهم‌تر فریبکاری دشمن با آن مواجه بودند. در زمان امام دوم شیعیان، چون معاویه قدرت فریب بالایی داشت و در انظار اقدام به فساد نمی‌کرد و به شدت تظاهر به اسلام می‌کرد، این راه دوم یعنی نثار خون، بر امام مجتبی (ع) بسته بود. او اگر به شهادت می‌رسید صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. همه می‌‌‌گفتند پسر علی (ع) در راه حکومت و کسب دنیا کشته شد –نعوذ بالله-. اما در عصر امام حسین (ع) و البته در دوران حاکم متجاهر به فسقی همچو یزید، زمین بازی امام حسین (ع) بسیار بزرگتر بود. از این رو اگر به حکومت می‌رسید یا اگر جام شهادت می‌نوشید، هدف که بیدار کردن جامعه اسلامی بود کاملا در دسترس بود. بحث این است که سوال مطرح شده در ابتدای نوشته مبنی بر اینکه سیدالشهدا به دنبال حکومت بود و قیام کرد، یا آنکه از ترس جان در حال فرار بود، از اساس سوال بی‌‌ریشه‌ای است. سوالی است نشات گرفته از اذهانی تاریک و دانشمندانی بی‌سواد، و یا معاندینی نادان! هر کس با اندک مطالعه‌ای در ما وقع قیام حسینی، بالاخص از شروع سفر از مدینه تا مکه و سپس کربلا به راحتی می‌تواند این معنی را درک کند. هدف امام، در واقع نه حکومت بود و نه شهادت. هدف یک چیز بود: اصلاح امت رسول الله (ص). این اصلاح به 2 شکل می‌تواند صورت گیرد. با کسب حکومت و اقدام به نهادسازی، وضع قانون، مهندسی فرهنگی و در آخر تمدن‌سازی؛ و راه دوم نواختن سیلی در گوش تمدن منحرف یا در واقع شهادت بهترین خلق خداوند، با لب تشنه در میان دو نهر آب به طوری‌ که خون امت به جوش آید.

آری، باید زمین را بزرگ‌تر چید به گونه‌ای که در ظاهر پیروز شویم و یا کشته شویم، در هر دو صورت پیروز باشیم. البته کشت این زمین به دست با برکت امام مجتبی (ع) بود. اما این زمین در زمان حضرت سیدالشهدا آماده جنگ ولایت الهی و ولایت طاغوت شد. این زمین به گونه‌ای آماده شده بود که در هر صورتی ولایت الهی پیروز قطعی آن بود. چه می‌کشت و چه کشته می‌شد.

 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۱۲
علی

"وی" یک عدد پروفسور بود...!

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۱۲ ب.ظ

1-محفل دانشمندان و دانشجویان مدیریت دولتی کشور بود. داشت سمیناری حول سیر تاریخی نظریه‌های مدیریت دولتی ارائه می‌کرد. بیش از یک دهه پیش کرسی تدریسی در بهترین دانشکده مدیریت کشور داشت. از ضعف‌های مدیریت دولتی در ایران می‌گفت. اواخر ارائه، با «غروری» خاص، سینه سپر کرد، با صدایی که نسبت به لحظاتی پیش، کمی بیش بم شده بود گفت: «اگر امروز، دانشکده مدیریت دانشگاه تهران، به عنوان بهترین دانشکده مدیریت کشور را تعطیل کنند، هیچ خللی در سیستم مدیریتی کشور وارد نخواهد شد». تو گویی به کشفی بزرگ نائل آمده است و یا نظریه‌ای سترگ و شگرف در عرصه مدیریت دولتی معرفی می‌کند که حلال همه مشکلات کشور خواهد بود. نه در چهره او اثری از حزن دیده می‌شد و نه در چهره دیگر اندیشمندان مدیریت دولتی کشور نشانه‌ای رویت می‌شد که نشان دهنده ناراحتی آنها از این فضاحت باشد. گویا فقط آنها در این فاجعه که، بود و نبود بهترین دانشکده مدیریت کشور هیچ فرقی به حال سیستم مدیریتی کشور ندارد مقصر نیستند. "وی" یک عدد پروفسور بود...!

2-طرحم را در «نزد وی» ارائه کردم. یک طرح تحقیقاتی برای هدفمند شدن پایان نامه‌های دانشجویان. ظاهرا که خوب گوش می‌کرد. برای تحریک وی در حمایت از طرح، سوالی از او پرسیدم: «جایگاه دانشکده‌های مدیریت در فرآیند تصمیم‌گیری کشور چگونه تعریف می‌شود؟». پاسخ داد این دانشکده‌ها در فرآیند‌های تصمیم‌گیری کشور هیچ جایگاهی ندارند. باز هم گویا او در این افتضاح، هیچ تقصیری ندارد. "وی" یک عدد پروفسور بود...!

3-زمانی که نامی از فلان گرایش مدیریتی برده می‌شود، اسم او حتما در ذهن‌ها خطور خواهد کرد. اگر بخواهیم در همان فلان گرایش مدیریتی، دو یا سه نفر را به عنوان اساتید برتر کشور نام ببریم، نام "وی" حتما در لیست ذکر خواهد شد. اما در یک فاجعه که نشانه‌ای از سطح پایین علمی "وی" است، "وی" که حقوق پروفسوری را به جیب می‌زند و با همین لقب پروفسور فلانی در انواع و اقسام شوراهای تصمیم‌گیری عضو است و از آنها پول می‌گیرد، به جای آنکه در راستای حل مشکلات کشور قدم بردارد، پس از بیش از 20 سال تدریس، اقدام به تالیف «کتاب تست» کرده است. "وی" یک عدد پروفسور بود...!

4-مهم‌ترین درس مقطع کارشناسی ارشد ما با "وی" بود. اصلا این دوره تحصیلی و دیگر درس‌هایی که طبق برنامه مصوب باید پاس کنیم، با یک هدف است و آن هدف نیز در درس "وی" خلاصه می‌شد. اما "وی" به جای معرفی کتاب‌های روز، منبعی را معرفی کرد که متعلق به حداقل 23 سال قبل بود و البته همان را نیز با حوصله‌ای بسیار کم تدریس می‌کرد. اما عمق فاجعه زمانی هویدا شد که در زمان ارائه دانشجویان، "وی" سر کلاس مقطع ارشد چرت می‌زد. البته از عواقب برگزاری کلاس پس از یک ناهار خوشمزه و سنگین است، ایرادی بر "وی" وارد نیست. "وی" یک عدد پروفسور بود...!

5-پشت سر هم کتاب می‌نویسد. ولی همیشه گفته‌ام که "وی" را نه به عنوان یک عدد نظریه‌ پرداز که فقط به عنوان یک عدد مترجم متون مدیریتی قبول دارم. در مصاحبه‌ای فلان کتابش را بهترین کتاب خود می‌دانست. مطالعه کردم. از سطح سوادش همین بس که هنوز نمی‌دانست عقلانیت دینی در طول عقلانیت‌های اقتصادی و سیاسی و... قرار می‌گیرد و نه در عرض آنها؛ ضمن آنکه همان عقلانیت دینی را نیز کاملا شرک آلود تبیین کرده بود. عجبا که "وی" نیز یک عدد پروفسور بود...!

نتیجه آنکه واقعا اگر همه دانشکده‌های مدیریت کشور همین امروز تعطیل شوند، نه فقط خللی در سیستم مدیریت کشور وارد نمی‌شود، بلکه خوب هم هست. چون بودجه‌ای برای بقای آنها تلف نمی‌شود...!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۱۲
علی

خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود

خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود

جواب ناله ی ما را نمی دهد "دلبر"
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

شنیده ام که از این حرف، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضی من دوا نشود

ز روزگار غریبم گشته است معلوم
شفای ما به قیامت بجز رضا نشود...

 

غزلی از رهبر انقلاب در رابطه با heartحضرت حجت (ع)heart

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۰۰
علی