توی رختخوابم دراز کشیدهام؛ دمرو! و این خوب نیست. از بچگی یادمان دادهاند که دمرو نخوابیم. و من از همان بچگی عادت دارم که تلاش کنم برای دمرو نخوابیدن؛ و البته معمولا پیروز نبودهام. گاهگاهی که دمرو نمیخوابم صبح حال بهتری دارم. اما این روزها اصلا حالم خوب نیست. خدا را خوش میآید که آن آقای دکتر، و قبل از آن کارشناس رشته و قبلتر از آن، معاون تحصیلات تکمیلی دانشکده را لعن کنم؟ هر کدام چند روزی کارم را عقب انداختند. سومی حدود ۱۰ روز؛ دومی حدود دو هفته و اولی سه هفته. مجموع این حدودا ۶ هفته، مرا اردیبهشتی کرد. البته که ماه تولدم را نمیگویم. از اول اردیبهشت دوره آموزشی سربازیم شروع میشود. و من دوست داشتم از اسفند به سربازی برم. هم هوای بهتری داشت، هم به ماه رمضان نمیخوردم و هم آنکه دو ماه کمتر علاف میشدم.
شرایط سختی است. برای چندین جا رزومه فرستادم. اما خب چه کسی به جوانی که منتظر سربازی است کار میدهد. "تا بیای کار یاد بگیری باید بری"؛ و راست هم میگویند. هر جا بروم، قبل از آنکه مسلط شوم، دوران سربازی آغاز میشود.
این فاصله دانشگاه تا سربازی اصلا خوب نیست. نه کسی درکت میکند و نه سرگرمی خاصی هست. قبل از شروع این دوران، کلی برایش نقشه کشیده بودم. نگارش کتاب و مقاله. اما هیچوقت از کار فردی لذت نمیبرم. کار دستهجمعی را میپسندم. اما یار و همراهی ندارم. دوستانی بودند که معالاسف همه تو زرد از آب درآمدند. فرد جدیدی را هم پیدا نکردم. حوصلهام سر میرود وقتی میخواهم بهتنهایی پژوهش کنم. گاهی میگویم بخوان برای رتبه یک دکتری. اما کدام دکتری؟ که چه بشود؟ آخرش چه؟ فوقفوقش یک استاد تمام بشوم با دهها جلد کتاب و صدها مقاله که گره از کار هیچ بنیبشری باز نمیکند. دکترا واقعا برایم جذاب نیست. خواهرم مصر است که به خارج بروم، اما کدام خارج؟ برای چه؟ برای که؟
هیچ انگیزهای ندارم. از شروع سربازی نمیترسم، اما از پایانش چرا. بعد از سربازی چه کنم؟ استخدام میشوم؟ استخدام کجا؟ با چقدر حقوق؟ برای کدام زندگی؟
چقدر بیهدف شدهام این روزها؛ بیهدف و بیحوصله... من و چه به این نوشتهها؛ همهاش از بیکاری است؛ بیکاری و بیحوصلگی...
زندگی سخت نیست، سختش کردهام.
آن کسی که باید باشد، همو نیست. همه هستند، خیلیها هستند. اما "او"یی که باید، پیدایش نیست. و من نمیدانم "او" کیست.
و ای شهید؛ ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی بر آر و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...