البته تا جایی که در ذهن دارم، موانعی سر راه عقد مرتضی و ستاره بود. اما در هر صورت همزمان با دومین مشروطی من، آنها هم توانستند در دو رشته جداگانه بورسیه خود از دانشگاه کییف اوکراین را بگیرند. آنها رفتند، و من ماندم و آریا و دوستان آریاییم که دیگر بخشی از زندگیم شده بودند. آن روزها اینقدر از زندگی واقعی دور مانده بودم که اصلا مشروط شدن در دانشگاه برایم اهمیت نداشت. تعمیق روابطم با دوستان آریایی تنها اولویت زندگی من بود. اواسط تیر سال 90 بود که موج (!) جدیدی از کاربران وارد آریا شدند. مهندس، چیستا، رعنا، مینا و فندق از شاخصان این موج جدید بودند. البته یک عده از دوستان قدیمی هم به یکباره آریا را ترک کردند. نیوشا، اشک، یاسی و چند نفر دیگر...! من با دوستان جدید بسیار راحتتر بودم؛ فضای گفتمانی خیلی بهتری داشتند!!
در آن ایام هنوز وابسته به ستاره و مرتضی نشده بودم. البته دیگر مذهبشان را، سن و سالشان را ، راه و رسمشان را و بخش کوچکی از زندگیشان را نیز میدانستم. یادم هست زمانی که در اوکراین بودند، باری به هنگامه گفتم، مطمئنم آینده من و این دو نفر به هم گره خورده است. نمیدانم شاید هنگامه در دلش مرا مسخره میکرد. چون میدانست که من دو ترم مشروط شدهام؛ شاید با خودش میگفت دانشجوی دو ترم مشروطی کجا و دو بورسیه خارج از کشور کجا؟! با این وجود و با تمام اما و اگرهایی که در ذهن خودم هم بود، ستاره را، هم مانند یک خواهر دوست داشتم و هم مطمئن بودم که او و مرتضی نقش بزرگی را در زندگی من ایفا خواهند کرد. آنها در اوکراین با رفع موانع ازدواجشان در یک مراسم کوچک ولی پرشکوه زندگی زناشوئی خود را آغاز کردند. اوایل شهریور 90 بود1 که ستاره به ایران برگشت. ستاره با برگشتش به مدیریت آریا هم رسید! البته خارج رفتنش با مدیریت ارتباطی نداشت. سید (مدیر آریا) در ازای پرداخت مبلغ 30 هزار تومان، برای یک ماه فرد متقاضی را مدیر آریا میکرد. راستش ستاره که مدیر شد احساس میکردم که دیگر آریا مال خودم شده! هنوز ارتباط جدی و خاصی با ستاره و روحان نداشتیم. البته نسبت به اکثر بچههای آریا با آنها صمیمیتر بودم ولی قرار نبود که این ارتباط شکل خاصی به خود بگیرد.
در همین ایام بود که خبر باردار شدن ستاره بسیار مرا خوشحال کرد و مرتضی که از این به بعد روحان صدایش خواهم زد، تصمیم گرفت قید بورسیه اوکراین را بزند و به ایران بازگردد.2 آن روزها به دلیل بارداری ستاره او کمتر به آریا میآمد و همین امر باعث شده بود که هر زمان آنلاین میشد، به بهانه حال و احوالپرسی و تعارفات معمول بیشتر به او نزدیک بشوم و کمی خودمانیتر شویم. یادم هست اولین باری را که ستاره سعی در تشویق من به شروع یک زندگی جدید و جدی داشت.
-حافظ بگو...
-چی بگم آبجی؟
-بگو «من میتونم»
-یعنی چی؟ چرا؟
-فقط بگو «من میتونم»، بنویس!
-چشم؛ «من میتونم».
-آفرین، باز هم بنویس.
-«من میتونم»؛ اما چرا آبجی؟ قضیه چیه؟
-تو میتونی، پس بنویس. بنویس «من میتونم»
-«من میتونم»
-تکرار کن
-«من میتونم»
-دوباره
-«من میتونم»
-هی به خودت بگو، روزانه و مداوم همینو به خودت بگو، به خودت تلقین کن که میتونی. هی بگو «من میتونم»
-«من میتونم»، «من میتونم»
-آفرین عزیزم!
و این شروع یک ماجرای شگفت انگیز شد....
1.متن بعد از پی نوشتها را هم بخوانید؛ ماجرای جالبی است.
2.تعجب نکنید! از این ماجراهای محیرالعقول در زندگی ستاره و روحان بسیار است؛ موارد بسیاری نیز هست که هنوز خودم هم اصل ماجرا را نمیدانم.

آن روزها (مصادف با ماه رمضان سال 90) کاربری به اسم ronak که اکثر بچههای پایهی آریا قطعا او را نمیشناسند هم وارد آریا شد. حضور این فرد ربطی به ماجرای این نوشته ندارد ولی بازگو کردنش خالی از لطف نیست. آریا چه ماجراها که نداشت! Ronak که اسم واقعیش را یادم نمیآید شاید دو سه ساعتی قبل از افطار یکی از روزهای ماه رمضان وارد آریا شد. در عمومی سلام داد و من جوابش را دادم که ناگهان از خصوصیام سر درآورد. او آنطور که خودش میگفت یک خانم 21 ساله ثروتمند بود که با پسر مورد علاقهاش در دانشگاه ازدواج کرده بود. ماحصل این ازدواج یک پسر دو ساله بود. روناک –اگر اشتباه نکنم- تک فرزند خانواده بود. پدرش از میلیاردرهای ساکن شمال شهر تهران؛ و به گفته خودش پول تو جیبی زمان مجردیش، روزانه کمتر از 1 میلیون نبود و گاه این پول کفاف خرج روزانه را هم حتی نمیداد. اما از بد حادثه آن شاهزاده سوار بر اسبی که قرار بود دخترک داستان ما را در قصری آسمانی به خوشبختی برساند، فردی کثیف و هوسباز از کار درآمده بود که گویا فقط به خاطر ثروت روناک تظاهر به عشق او میکرد. اما پس از سه سال ازدواج و یک پسر دو ساله، روناک از زندگی خسته شده بود. شاید محتاج فردی بود که تمام محبتش برای روناک باشد و برای یافتن چنین فردی حاضر بود همه کار بکند. نمیدانم در من چه دیده بود که فقط با یک «سلام» و قبل از هر چیزی، و حتی قبل از آنکه مرا ببیند، و البته در حالیکه فقط تقاضای طلاق از همسرش را ارائه کرده بود و هنوز در عقد آن آقا بود، از من تقاضای ازدواج کرد. حتی یادم هست که قول سند یک اتومبیل آخرین مدل را هم به من داده بود. نمیدانم چرا میخواست مرا با پول بخرد. شاید هم سرکاری بود؛ نمیدانم. ولی شاید تا 5-6 ماه هر روز یا حداقل هر دو سه روز یکبار به آریا میآمد تا مرا بخرد. از وعده خرید سربازی، تا وعده مهاجرت به یک کشور درجه یک برای زندگی، تا... حداقل در حرف همه نوع ادعایی داشت.
ماجرای جالبی بود. ولی خب نمیدانم از من ناامید شد یا با همسرش مصالحه کرد، یا فرد بهتر از من را یافت، یا هر احتمال دیگر، من دیگر در آریا او را ندیدم...