ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد حرف میزنم؛ البته با خودم، نه با دیگران!
گاهی، در کوچه، خیابان، اتوبوس، مترو و یا هر جای دیگری که بشود حرف زد با خودم حرف میزنم. گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. گاهی خودم را جای سرمربی رئال مادرید میگذارم و گاهی جای فلان نماینده مجلس! گاهی استاد دانشگاه میشوم و گاهی یک بچه قرتی سوسول که باباش بهش پول تو جیبی کم داده مثلا جیره روزانه شو کرده 500 هزار تومن! خلاصه که خودم رو جای هر کسی میگذارم. گاهی رئیس جمهور میشوم و گاهی رهبر! گاهی هم البته همانند تماشاگری میشوم که تیمش سوراخ شده! خلاصه آنکه تا الان فکر کنم فقط جبرئیل امین نشدم! حتی خدا هم شدم..یعنی در این حد! با خودم حرف میزنم، مسائل رو از زوایای مختلف بررسی میکنم. خب طبیعیه که با همه کوتاهی قد ذهنمان گاهی خاطراتی به ذهنم می آید و گاهی هم مثل بعضیا خاطره میسازم. گاهی مخاطرات را درک میکنم و گاهی هم مطالب خاصی به ذهنم میرسد که همه آنها را اینجا مینویسم. این گاهی ها خیلی به گردنم حق دارند...!
شما هم گاهی خود را به جای دیگران بگذارید. بهتر درک خواهید کرد و بیشتر از زندگی استفاده میبرید. گاهی هم خود را به جای کسی بگذارید که برای بیان ذهنیاتش جایی بهتر از یک وبلاگ پیدا نکرده است...!
امیدوارم گاهی نه؛ خدا همیشه پشت و پناهتان باشد، که هست..!
اکانت من در توئیتر:
AliHasani1370@
من در تلگرام:
https://t.me/malhsn

آخرین مطالب

حلب و اقتصاد ایران

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۰۶ ب.ظ

در روزهای پس از آزادی حلب، یکی از مواردی که در شبکه های اجتماعی دست مایه شوخی، طعن و گاهی دلنگرانی بعضی از هموطنان ما میشد، کمکهای حتمی ایران برای بازسازی دو کشور عراق و سوریه بود. این دو کشور علاوه بر آنکه از همسایگان ما هستند، تاریخ مشترکی نیز با ما دارند، متحد منطقه ای ما بوده و دین مشترکی نیز با ما دارند. ضمن آنکه این دو کشور مقصد مسافرتهای زیارتی هموطنان ما خواهند بود و طبق تجربیات بین المللی، آبادانی آنها موجب آبادانی ما نیز خواهد شد.

همه موارد بالا به درستی کمکهای آتی ما به این کشورها صحه میگذارد. اما همچنان این موارد فقط ماهیت هزینه ای دارند که همزمان با ضعفهای اقتصادی ایران و مشکلات معیشتی ملت باعث دل نگرانی بخشی از مردم میشود. مشکل هم از نظر من دقیقا همینجاست. کمکهای ایران به حزب الله لبنان و البته حماس فلسطین، به دلیل ماهیت این دو گروه که در واقع حزب بودند از منظرگاه اقتضادی به نوعی هزینه صرف تبدیل شده بود. اما کمکهای ایران به عراق و سوریه، کمک به یک حزب نیست. کمک به یک کشور است. و اگر یک مدیریت درست در کار باشد، میتوان این تهدید گونه اقتصادی را به یک فرصت عظیم اقتصادی، فرهنگی و سیاسی تبدیل کرد.

توضیح میدهم. کمکهای یک کشور به یک حزب خارجی کمکهایی کاملا یک طرفه است. البته قطعا در قبال کارکردهای خاص حزب مذکور، ولی این کمکها از نظر اقتصادی ما به ازایی نخواهد داشت.

اما کمکهای اقتصادی به یک کشور در صورتی که تحت مدیریتی باکفایت باشد میتواند ورودی های اقتصادی بالایی داشته باشد. این کمکها قادر هستند در بلند مدت بازارهای صادراتی ما را کاملا تضمین کنند، اشتغال را در کشور ایجاد کرده و موجبات رشد بخش خصوصی و طبقه متوسط را فراهم نمایند. با افزایش صادرات تراز تجاری کشور مثبت شده و ارزش پول ملی فزونی خواهد یافت.

ضمن اینکه فرصتهای نفوذ فرهنگی و اقتصادی فراوانی نیز پیش روی ایران قرار خواهد گرفت.

پس بهتر است دولتی ها به جای تمرکز نشات گرفته از یک ذهن خام بر دستاوردهای نداشته برجام، کمی از فرصتهای واقعی پیش روی کشور استفاده کرده و به جای دل سپردن به کدخدایی که نیست، به بازارهای اقتصادی پیش روی کشور که حلال واقعی مشکلات نیز هستند کمی توجه نمایند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۵ ، ۱۶:۰۶
علی

ارزش حرف مردم

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۴۴ ب.ظ

کاملا به این درک رسیده ام که مردم هیچ ارزشی ندارند. نه باید برای تشویق هایشان خوشحال شد و نه باید به سبب بی حرمتی هایشان ناراحت شد. فقط باید برای آنها دل سوزاند، هم در فکر و نظر و هم در مقام عمل. مردم فقط لایق دل سوزانیدن هستند و نه هیچ چیز دیگر. برای مردم باید کار کرد ولی فقط از روی دل سوزاندن. کسی که برای مردم کار کند تا تشویق آنها را بگیرد خود لایق دل سوزاندن است. 

بعضی ها البته هستند که لایق هستند تا برایشان فدایی باشیم. و چه زیباست اگر هر لحظه حداقل یکی از آنها را داشته باشیم. ولی مابقی افراد آمده اند تا فقط برایشان دل بسوزانیم. دل بسوزانیم چون قدرت ندارند؛ قدرت تعقل، تفکر، تفقه و اندیشه. دل بسوزانیم چون ثروت ندارند؛ ثروت شعور، حکمت، خرد و اعتماد به نفس. مردم کلا چیزی از خود ندارند و خوشا به حال آنانکه این را بفهمند و در عمل پیاده کنند.

من هم توهین مردم را دیده ام و هم تشویق مردم را. هیچکدام ارزشی ندارند. باید به چیزی بالاتر و والاتر دل بست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۴
علی

دو اخلاق بد من

شنبه, ۴ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ق.ظ

هر کسی یک سری نکات مثبت داره و یک سری نکات منفی. منم مثل بقیه. اینجا میخوام دو مورد از اخلاقیات بدم رو بنویسم. 

اول اینکه از کسی توضیح نمیخوام. با بعضیا که صحبت میکنیم اگر حرف خاصی زده باشیم که متوجه منظورمون نشدن از ما سوال میپرسند که فلانی منظورت از این حرف چی بود؟ نمیگم هیچوقت این سوال رو نمیپرسم اما در اکثر موارد نمیپرسم. اتفاق خاصی باید بیفته که از کسی منظور پشت حرفش رو سوال کنم. بسته به خیلی از موارد دیگه،  برداشت خودم رو ملاک قضاوتم قرار میدم.

دوم اینکه، صبرم زیاده و اگر از کسی ناراحت بشم بهش نمیگم.میبخشم و هر بار که میبخشم رابطه ام با اون فرد بهتر میشه اما اگر روزی این صبر به سر حد نهایت برسه بازم چیزی به طرف نمیگم خیلی آرام راهم رو کج میکنم و از کنارش رد میشم. این مرحله که دیگه طاقتم طاق میشه لزوما زمانی نیست که فرد مقابلم بدترین حرکت رو کرده باشه. گاهی هم با یک شوخی نامعمول طاقتم طاق میشه.

گفتم که گفته باشم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۵ ، ۰۱:۳۹
علی

آن مرد آمد..آن مرد تاریخ را زنده کرد

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۳۶ ق.ظ

بعضی ها مثل من، یه روزی به دنیا میان. یه روزی از دنیا میرن. اما هیچ تاثیری در عالم ندارند. البته نه اینکه نمی تونستند اثر بگذارند. به خاطر بی همتی و خوش گذرونی و وقت هدردهی، زمانشون رو تلف میکنند. اما بعضیا نه، انگار هم یک ماموریت خاص دارند، هم همتی والا برای به سرانجام رساندن آن ماموریت را. من رو ببینید. همین الان بمیرم. انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. یه نون خور کم میشه فقط. ولی بعد برو حاج قاسم سلیمانی رو ببین. مردی از عمق تاریخ میاد، تاریخ رو به دو بخش تقسیم میکنه و میره. من به فدای قدمهایش. نه من، که کل نسل من به فدای یک نگاهش. اصلا او مرد نیست. ابر مرد است. مرد تاریخ است. ولی چون مرد جنگ است و جنگ را با دیپلماسی عجین کرده، با بقیه مردان تاریخ یک فرق بزرگ دارد. دیگر مردان تاریخ، پس از مرگشان شناخته میشوند. ولی او خیر. او همین الان تا حدی رو شده. همه دوستش دارند. حتی دشمنانش به احترامش از جای بلند می شوند. نمی دانم چرا او اینگونه شده. شاید درک کرده که یک سرباز است برای جبهه حق. درک همین مورد بسیار اهمیت دارد. دیگران خودشان را می بینند. او تاریخ را می بیند. دیگران در بهترین حالت، می آیند که بروند. البته احمق هایی هستند که می آیند تا بمانند. فکر می کنند دنیا جای ماندن است. اما سردار ما شاید در این فکر باشد که اصلا دنیایی نیست. دنیایی که معصوم بر آن حکمرانی نکند اصلا نیست. او آمده تا بسازد و بعد برود. او ردی بر تاریخ نیست. ردی بر تاریخ دیگر بزرگانند. او تاریخ را از نو خواهد ساخت. او البته هنوز خودش را کامل رو نکرده است. او هنوز به میدان اصلی نرفته است. جنگ با لعین داعشی بازی مقدماتی است. او خود را گرم می کند تا در زمین اصلی با دشمن اصلی بجنگد. سخنی از او نقل شده به این مضمون که اگر ملتی لیاقت شکست آمریکا را داشته باشد، آن ملت ملت ایران است. می خواهم بگویم که سردار! شرف ملت توئی، دست ملت توئی، قدرت ملت توئی... این ملت با وجود توست که سرپا مانده. اگر نبودی امروز سرهای پسران ما روی نیزه داعش بود و دختران ما...

سردار! این قلم نه در این حد است که تو را بستاید. اصلا متن را ننوشتم که تو را بستایم. خدا تو را می ستاید، ولی خدا تو را می ستاید. حضرت خورشید و حضرت ماه تو را می ستایند. این قلم به حرکت درآمد تا از صاحب قلم گله کند. چه شده که در یک نسل مردی چون تو و ضعیفی چون صاحب این قلم توامان نفس می کشند. این نیز از عجایب تاریخ است.

واقعا سردار کیست؟ چه کرد در حلب؟ چه اتفاقی می افتد؟ قطعا این سپاهیان مهدی، برنخاسته اند تا حلب را آزاد کنند. حلب تازه مقدمه است. فتحی بزرگ در راه است. مطمئنم روزی دشمنان از اینکه تهدیدی چنین بزرگ برای امت اسلام ایجاد کرده اند پشیمان خواهند شد. تاریخ خواهد نوشت امت اسلام را سرداری بود استراتژیست که از دل سخت ترین تهدید، بزرگترین فرصت را ایجاد کرد و از آن فرصت استفاده کرد. خوش به حال حضرت ماه که چون تو سربازی دارد که همه سرداران سپاه کفر را درس جنگ می دهد و به همه دیپلمات ها درس مقاومت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۱:۳۶
علی

اندر باب توهم مشکلات

يكشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

۵ساله تو فصل سرما، یخ میزدیم

من فکر میکردم این دریچه شومینه خیلی بزرگه و با یه تیکه کاغذ نمیشه بستش

تو این ۵ سال یکبار نگاه نکرده بودم و همیشه وسط خونمون باد میوزید

الان خواهرم گفت چرا اینو نمیبندین شما؟

گفتم خیلییییییی بزرگه دریچه ش

گفت برو نگاه کن

نگاه کردم

دیدم چقدر دریچه ش گوگولیه

بستیمش

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۲۲:۲۸
علی

رسیده بودیم به نوروز سال 91؛ من با آریا، قانون، ستاره و روحان خداحافظی کرده بودم. دیگر ارتباطی با هیچکدام از بچه‌های آریا نداشتم. البته مشکلاتی نیز بود که خب به داستان ما ربطی ندارد. البته من از آریا به طور کامل دور نبودم. همچنان با اسامی ناشناس و مختلفی به آریا سر می‌زدم، ولی صحبتی نمی‌کردم. فقط چت‌ها را می‌خواندم و خب با خنده بچه‌ها من هم پشت میز کامپیوتر قهقهه سر می‌دادم. اما زمانی که برای آریا کنار گذاشته بودم بسیار کمتر شده بود. به همان اندازه نیز بیشتر به درس و مطالعه مشغول شده بودم. نتیجه این شد که بعد از سه ترم متوالی با معدل نسبتا خوبی ترم رو به اتمام رساندم. تقریبا تا اواخر خرداد هیچ صحبتی در آریا نداشتم. طی این مدت، چت روم قانون هم به فرد دیگری واگذار شد و ستاره ابتدا چت روم هما رو تاسیس کرد که بعد از یکی دو ماه آن هم تعطیل شد. البته ستاره بلافاصله یک شبکه مجازی محدود به اسم هما رو تاسیس کرد. من قبل از اینکه تو آریا دوباره خودم را معرفی کنم، در جامعه مجازی هما ثبت نام کردم. چند روزی آنجا با دوستان جدید صحبت می‌کردم. یادم هست که شبنم در عرض یکی دو روز به هویت واقعی من پی برد. ولی جز یکی دو بار با خود ستاره صحبتی نداشتم. البته ستاره کتمان می‌کند ولی دل من گواهی می‌دهد که او نیز مرا شناخته بود. بعد از چند روز فعالیت در هما، باز هم با همان اسم سابق با بچه‌های آریا صحبت کردم. اولین بار «مینا» و «هنگامه» بودند که احساس کردم باید با آنها صحبت کنم. این دو نفر بعد از ستاره و روحان و امیرعلی تقریبا محرم همه اسرار من بودند. بسیار هم کمکم می‌کردند. بعد از دو سه روز نیز، خودم را به ستاره معرفی کردم.

در واقع این بازگشت من، شروعی بود بر دوران گذار از یک زندگی نکبت‌بار به دورانی بهتر و مفیدتر. تقریبا یکی دو هفته بعد از بازگشتم (حالا انگار که بازگشت ترمیناتور بوده!!)، ستاره ابتدا پیشنهاد داد که به صورت مجازی زبان و یک سری از مقدمات هک و برنامه نویسی را بهم آموزش بده. چند جلسه‌ای پیش رفتیم ولی خب به دلایلی کنسل شد. زبان را البته اصلا شروع نکردیم. اما مدتی بعد، یعنی شاید کمتر از ده روز بعد ستاره یک شبکه مجازی جدید تاسیس کرد به نام مهرویلا. البته طی تابستان تا اواخر پاییز آن سال، شاید ده شبکه توسط ستاره تاسیس شد. به من می‌گفت که می‌خواهد یک شبکه کامل و بی‌نقص داشته باشد اما هر بار که کار برنامه‌ نویسی یک کیس تمام می‌شود و شروع به کار می‌کند، ستاره تازه متوجه یکی از عیوب آن می‌شود و به همین دلیل کار برنامه نویسی، نصب و گسترش آن را از اول شروع می‌کرد. اینطوری بگویم که یکی دو مرتبه‌ای شد که زمان شروع به کار یک مورد، تا تعطیلی آن کمتر از 48 ساعت طول می‌کشید. به هر حال، مهرویلا محیطی خیلی خوب و صمیمی داشت. اوایل محیط مهرویلا به شدت فان و تفریحی بود. یادم هست یک خانمی به اسم نسرین عضو شبکه شده بود. روزهای اول هیچوقت با ایشون هم کلام نشده بودم. از عکسی که گذاشته بود، اینطور برداشت می‌کردم که از این دخترهایی است که تا لنگ ظهر توی رخت خواب هستند و بعد از بیدار شدن، غذا می‌خورند و با رفقاشون تشریف می‌برند صفاسیتی و تا نیمه‌های شب به خوش‌گذرونی می‌پردازند. اما خب دچار اشتباه بودم. ایشان خانم دکتر نسرین پناهی بودند؛ یکی از شاگردان پروفسور سمیعی جراح معروف مغز و اعصاب دنیا!! خودشان هم یک جراح زبردست بودند البته.

تابستان 91 من همچنان در فکر این بودم که هر چه سریع‌تر درس را تمام کنم، سربازی را به اتمام برسانم و دنبال کار بگردم. اما خدای مهربان افرادی را سر راهم قرار داد که زندگی‌ام را کاملا دگرگون کردند. مهم‌ترین آنها قطعا همین خانم دکتر نسرین پناهی بود؛ البته بعد از ستاره و روحان....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۲:۰۸
علی

در دو راهی شعائر و نفسانیت

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ

من شخصا عاشق روزهای عادی هستم. منظورم از روزهای عادی روزهایی است که مناسبت خاصی نداشته باشند. البته خب عیدغدیر، نیمه شعبان، دهه اول محرم و شهادت حضرت زهرا (س) را کنار بگذاریم. عرق خاصی نسبت به این مناسبتها دارم. اما به طور کلی با ایام مناسبتی راحت نیستم. چه جشن باشد و چه ایام عزا. دلیلم نیز این است که در این ایام آن چه را که «دلم» میخواهد را نمیتوانم به راحتی انجام دهم. در روزهای معمولی گاهی فلان موسیقی با حس و حالم جور در می آید و گاهی فلان مداحی. گاهی هم دعا گوش میکنم. اما گاهی میشود که به دلیل خاصی در فلان یوم جشن و شادی، دلم گرفته است. هوای نوحه «سر به دار توام حسین...» به سرم افتاده است. دوست دارم بنشینم یک گوشه، نوحه ای گوش دهم و اشک بریزم. اما روز جشن است؛ روز شادی اهل بیت (ع) و خب خوب و پسندیده نیست که در این روز خاص حال و هوای حزن و اندوه داشته باشم. پس علیرغم خواست دل آنگونه رفتار می کنم که باید و نه آنگونه که دل خواهد. در روزهای غم نیز همینطور. من شخصا بسیار به رعایت شعائر پای بندم. بنابر خواست دلم رفتار نمی کنم. بعضی ها هم خب خیال خودشون رو راحت کردن. حتی شب عاشورا هم اندکی از «گروپس گروپس» ضبط ماشینشان کم نمیشود.

مشکل من با آن دیگرانی است بیشتر که از یک طرف می خواهند شعائر دینی را رعایت کنند و از طرف دیگر می خواهند آن دل وامانده شان را بی نصیب نگذارند. این می شود که در شب عاشورا یک نوحه شاد (!) می گذارند که از هر آهنگ بندری اورجینالی بیشتر آدم رو به حالت ویبره میبره. یا اصلا عادت دارند که یک صدایی در گوششان بخواند دیگر؛ حال «ابی» و «گوگوش» باشد یا «محمود کریمی»، زیاد توفیری ندارد. همین که یک چیزی بخواند کافی است. این آدمها بسیار خطرناکند به نظرم. در روز واقعه مستعد زخم زدن به صورت دینند. باید از اینها ترسید. از اینها بترسید...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۶
علی

شنیدنی ترین جمله تاریخ برای ما...ان شاء الله

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۰۶ ب.ظ

 

 

کاش در روز ظهور به ما بگوید او...« قالَ لا تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْم‏» (یوسف ع/ 92)

heart

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۶
علی

داستان تحول من: از قانون تا خداحافظی...!

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ

ششم مهر ماه سال 90 ما از تهران مهاجرت کردیم. به قم، سرزمین دوست داشتنی من رفتیم! شهر حضرت معصومه (س). آن سال، ششم مهر ماه مقارن بود با ولادت حضرت معصومه (س) و این برایم خیلی جذاب و خوشحال کننده بود. تقریبا تا اواخر مهر مشغول کارهای مرتب کردن، چیدن اثاثیه و تکمیل کردن نواقص خانه جدیدمان بودیم. خانه جدید تلفن هم نداشت پس تا خرید تلفن، وصل آن و خرید اینترنت بر روی خط تلفن جدید از دنیای مجازی دور بودم. همه این امور شاید تا اواسط آبان طول کشید. در این مدت از آریا و دوستان آریایی‌ام کاملا بی‌خبر بودم. فقط گاهی با ستاره و روحان تلفنی صحبت می‌کردم ولی خیلی کم. زمانی که به میادین (فضای مجازی) برگشتم، چت روم قانون به مالکیت و مدیریت ستاره و روحان هم افتتاح شده بود. من آریا را بسیار دوست می‌داشتم ولی نه به اندازه ستاره و روحان. به همین خاطر تصمیم گرفتم که به چت روم آنها بروم و زمان بیشتری را صرف آنجا کنم. گاهی نزدیک به دو ساعت آنجا آن‌لاین بودم اما بدون هیچ هم‌صحبتی. نشانگر قانون چنین بود؛ کاربران آن‌لاین:1 نفر! گاهی به آریا هم سر می‌زدم ولی همه توجهم به قانون بود؛ به ستاره و روحان. روزها می‌گذشت و من هر روز بیشتر به آن دو علاقه پیدا می‌کردم و البته بیشتر برایم مرموز می‌شدند. گاهی که آن‌لاین می‌شدند و کمتر با من حرف می‌زدند انگار همه دنیا روی سرم خراب می‌شد. یادم هست که یک روز ستاره جوابم را خیلی سرد داد. دلیلش را نفهمیدم ولی بسیار دل شکسته شدم. نمی‌دانستم چه شده و چرا از من ناراحت است ولی فقط یادم است که بغضی سخت گلویم را می‌فشرد.

شاید سه ماهی از بارداری ستاره می‌گذشت که...؛ خبر وحشتناک بود و سخت آزار دهنده. جنین در شکم مادر مرده بود. از اینکه نمی‌توانستم کمکی به ستاره بکنم خودم بیشتر اذیت می‌شدم. به هر حال آن روزها گذشت. شاید یک ماه بعد بود که ستاره به من گفت به دلایلی می‌خواهد به ترکیه برود و به همین دلیل نیاز دارد تا کسی را به جای خودش به عنوان مدیر قانون منصوب کند. من را انتخاب کرده و من هم قبول کردم. قرار بود چند ماهی در ترکیه بماند ولی شاید بعد از 5-6 روز برگشت. بسیار از سفرش تعریف کرد. از هوای خوب، محیط شهری قشنگ و دوستانی که بعد از مدت‌ها دیدارشان تازه می‌شد. حین همین چند روزی که ستاره از ایران رفته بود، بین من و روحان یک دعوا و کدورتی پیش آمد. خط من ایرانسل بود و خط روحان همراه اول. آن‌طور که خودش می‌گفت در خریدی که از سوپر مارکتی داشته است، مغازه‌دار به دلیل نداشتن پول خرد کافی، یک شارژ ایرانسل به او می‌دهد. روحان گفت نیازش ندارد و شماره شارژ آن را برای من فرستاد. این را هم بگویم که روحان و ستاره همیشه از وضع مالی خوب خود می‌گفتند و البته می‌دانستند که من بیکار هستم و وضع مالی خوبی ندارم. البته خدا را شکر وضع مالی خانواده بد نیست. ولی هر پسری بعد از یک سنی، دیگر ترجیح می‌دهد که دست در جیب خود کند. می‌دانستند که کمتر از پدرم تقاضای پول می‌کنم و به همین خاطر در مضیقه هستم. همه اینها را که در ذهن مرور کردم، احساس کردم روحان از سر ترحم آن کارت شارژ را به من داده و قضیه مغازه‌دار و پول خرد و ... همه بهانه است. به همین دلیل بسیار عصبانی شده و تند با روحان صحبت کردم. گوشی‌ام را نیز خاموش کردم و تا چند ساعت روشن ننمودم. همه این اتفاقات زمانی رخ داد که ستاره مدعی شده بود به ترکیه سفر کرده است. اما شاید دو سال نیم بعد از آن یعنی اواخر سال 92 بود که ستاره این ماجرا را برایم تعریف کرد و گفت: «در خانه نشسته بودم که روحان بسیار خوشحال و مشعوف وارد خانه شد، گوشی‌اش را به من داد و گفت آخرین پیامک رسیده را بخوان. خواندم و پیام با لحن خاص تو را دیدم. حس خوبی به هر دوی‌مان دست داده بود. فهمیدیم تو به خاطر پول و ثروت با ما دوست نشدی و این علاقه ما به تو را چندین برابر کرد.» ( بعد از بیان این سخنان توسط ستاره بسیار متعجب شدم، چون یادم بود که این اتفاقات زمانی رخ داد که ستاره به من گفته بود برای چند ماه مسافرتی به ترکیه خواهد داشت. حال بماند که چند ماه به کمتر از یک هفته تقلیل یافته بود. ولی بعد از همان یک هفته نیز ستاره بسیار از سفرش تعریف کرده بود. ولی الان چه می‌شنیدم؟ او در خانه بوده است. به من دروغ گفته بود؛ ولی چرا؟ چه دلیلی برای این دروغ داشت؟ زمانی که این سوال را از او پرسیدم، رفتاری انجام داد که نشان از دست‌پاچگی بسیارش داشت. گفت باید برود و شام روحان را آماده کند. بعد از چند دقیقه برخواهد گشت و پاسخم را خواهد داد. شاید برای شما این رفتار عجیب نباشد، ولی منی که بیشتر از دو سال با ستاره بودم، از این رفتارش حیرت زده شدم که بماند چرا! در هر صورت ستاره بعد از چند دقیقه برگشت و جوابی که داد آنقدر غیرمنطقی بود که حتی ارزش در خاطر سپردن نیز نداشت! البته یادآور شوم که این مکالمه بین من و ستاره اواخر سال 92 بود و آن اتفاق بین من و روحان آبان سال 90). بعد از چند روزی من و روحان باز هم به همان گرمی سابق با هم صحبت می‌کردیم. زندگی در جریان بود و به امتحانات ترم می‌رسیدیم. من می‌دانستم که آماده نیستم و برای سومین بار مشروط شدم. طبق قوانین دانشگاه‌های روزانه کشور، دانشجو پس از سه ترم مشروطی از دانشگاه اخراج می‌شود. ولی از آنجایی که دانشجویان پیام نور به دلیل پرداخت شهریه مشمول این قانون نمی‌شوند من توانستم به تحصیل ادامه بدهم. ولی دیگر تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم و دیگر مشروط نشوم. مخصوصا آنکه یک‌بار روحان با من تماس گرفت و پرسید مشروط شدی؟ گفتم سه بار. بحث اخراج پیش آمد و من توضیح دادم که اخراج نخواهم شد؛ خیال او راحت شد. اما شرمندگی پیش آنانی که دوستشان داریم بسیار سخت و دردناک است و من آن روز احساس شرمندگی خیلی بدی داشتم. دوست نداشتم دیگران و مخصوصا ستاره و روحان به مانند یک فرد ضعیف روی من حساب کنند. تصمیم گرفتم درس بخوانم و خواندم. می‌دانستم که آریا و قانون مانع مطالعه خواهند بود. به همین دلیل اواخر اسفند 90 و در حالیکه به هیچکس نگفته بودم از  آریا و قانون خارج شدم. خطم را تعویض کردم و فکر کردم که فضای مجازی را برای همیشه کنار خواهم گذاشت...اما زهی خیال باطل..!

البته یک مشکل دیگر نیز پیش آمد که خواص می‌دانند و بس...!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۶
علی

البته تا جایی که در ذهن دارم، موانعی سر راه عقد مرتضی و ستاره بود. اما در هر صورت همز‌مان با دومین مشروطی من، آنها هم توانستند در دو رشته جداگانه بورسیه خود از دانشگاه کی‌یف اوکراین را بگیرند. آنها رفتند، و من ماندم و آریا و دوستان آریاییم که دیگر بخشی از زندگیم شده بودند. آن روزها اینقدر از زندگی واقعی دور مانده بودم که اصلا مشروط شدن در دانشگاه برایم اهمیت نداشت. تعمیق روابطم با دوستان آریایی تنها اولویت زندگی من بود. اواسط تیر سال 90 بود که موج (!) جدیدی از کاربران وارد آریا شدند. مهندس، چیستا، رعنا، مینا و فندق از شاخصان این موج جدید بودند. البته یک عده از دوستان قدیمی هم به یکباره آریا را ترک کردند. نیوشا، اشک، یاسی و چند نفر دیگر...! من با دوستان جدید بسیار راحت‌تر بودم؛ فضای گفتمانی خیلی بهتری داشتند!!

در آن ایام هنوز وابسته به ستاره و مرتضی نشده بودم. البته دیگر مذهبشان را، سن و سالشان را ، راه و رسمشان را و بخش کوچکی از زندگیشان را نیز می‌دانستم. یادم هست زمانی که در اوکراین بودند، باری به هنگامه گفتم، مطمئنم آینده من و این دو نفر به هم گره خورده است. نمی‌دانم شاید هنگامه در دلش مرا مسخره می‌کرد. چون می‌دانست که من دو ترم مشروط شده‌ام؛ شاید با خودش می‌گفت دانشجوی دو ترم مشروطی کجا و دو بورسیه خارج از کشور کجا؟! با این وجود و با تمام اما و اگرهایی که در ذهن خودم هم بود، ستاره را، هم مانند یک خواهر دوست داشتم و هم مطمئن بودم که او و مرتضی نقش بزرگی را در زندگی من ایفا خواهند کرد. آنها در اوکراین با رفع موانع ازدواج‌شان در یک مراسم کوچک ولی پرشکوه زندگی زناشوئی خود را آغاز کردند. اوایل شهریور 90 بود1 که ستاره به ایران برگشت. ستاره با برگشتش به مدیریت آریا هم رسید! البته خارج رفتنش با مدیریت ارتباطی نداشت. سید (مدیر آریا) در ازای پرداخت مبلغ 30 هزار تومان، برای یک ماه فرد متقاضی را مدیر آریا می‌کرد. راستش ستاره که مدیر شد احساس می‌کردم که دیگر آریا مال خودم شده! هنوز ارتباط جدی و خاصی با ستاره و روحان نداشتیم. البته نسبت به اکثر بچه‌های آریا با آنها صمیمی‌تر بودم ولی قرار نبود که این ارتباط شکل خاصی به خود بگیرد.

در همین ایام بود که خبر باردار شدن ستاره بسیار مرا خوشحال کرد و مرتضی که از این به بعد روحان صدایش خواهم زد، تصمیم گرفت قید بورسیه اوکراین را بزند و به ایران بازگردد.2 آن روزها به دلیل بارداری ستاره او کمتر به آریا می‌آمد و همین امر باعث شده بود که هر زمان آن‌لاین می‌شد، به بهانه حال و احوالپرسی و تعارفات معمول بیشتر به او نزدیک بشوم و کمی خودمانی‌تر شویم. یادم هست اولین باری را که ستاره سعی در تشویق من به شروع یک زندگی جدید و جدی داشت.

-حافظ بگو...

-چی بگم آبجی؟

-بگو «من می‌تونم»

-یعنی چی؟ چرا؟

-فقط بگو «من می‌تونم»، بنویس!

-چشم؛ «من می‌تونم».

-آفرین، باز هم بنویس.

-«من می‌تونم»؛ اما چرا آبجی؟ قضیه چیه؟

-تو می‌تونی، پس بنویس. بنویس «من می‌تونم»

-«من می‌تونم»

-تکرار کن

-«من می‌تونم»

-دوباره

-«من می‌تونم»

-هی به خودت بگو، روزانه و مداوم همینو به خودت بگو، به خودت تلقین کن که میتونی. هی بگو «من می‌تونم»

-«من می‌تونم»، «من می‌تونم»

-آفرین عزیزم!

و این شروع یک ماجرای شگفت انگیز شد....

1.متن بعد از پی نوشتها را هم بخوانید؛ ماجرای جالبی است.

2.تعجب نکنید! از این ماجراهای محیرالعقول در زندگی ستاره و روحان بسیار است؛ موارد بسیاری نیز هست که هنوز خودم هم اصل ماجرا را نمی‌دانم.

surprise

آن روزها (مصادف با ماه رمضان سال 90) کاربری به اسم ronak که اکثر بچه‌های پایه‌ی آریا قطعا او را نمی‌شناسند هم وارد آریا شد. حضور این فرد ربطی به ماجرای این نوشته ندارد ولی بازگو کردنش خالی از لطف نیست. آریا چه ماجراها که نداشت! Ronak که اسم واقعیش را یادم نمی‌آید شاید دو سه ساعتی قبل از افطار یکی از روزهای ماه رمضان وارد آریا شد. در عمومی سلام داد و من جوابش را دادم که ناگهان از خصوصی‌ام سر درآورد. او آنطور که خودش می‌گفت یک خانم 21 ساله ثروتمند بود که با پسر مورد علاقه‌اش در دانشگاه ازدواج کرده بود. ماحصل این ازدواج یک پسر دو ساله بود. روناک –اگر اشتباه نکنم- تک فرزند خانواده بود. پدرش از میلیاردرهای ساکن شمال شهر تهران؛ و به گفته خودش پول تو جیبی زمان مجردیش، روزانه کمتر از 1 میلیون نبود و گاه این پول کفاف خرج روزانه را هم حتی نمی‌داد. اما از بد حادثه آن شاهزاده سوار بر اسبی که قرار بود دخترک داستان ما را در قصری آسمانی به خوشبختی برساند، فردی کثیف و هوس‌باز از کار درآمده بود که گویا فقط به خاطر ثروت روناک تظاهر به عشق او می‌کرد. اما پس از سه سال ازدواج و یک پسر دو ساله، روناک از زندگی خسته شده بود. شاید محتاج فردی بود که تمام محبتش برای روناک باشد و برای یافتن چنین فردی حاضر بود همه کار بکند. نمی‌دانم در من چه دیده بود که فقط با یک «سلام» و قبل از هر چیزی، و حتی قبل از آنکه مرا ببیند، و البته در حالیکه فقط تقاضای طلاق از همسرش را ارائه کرده بود و هنوز در عقد آن آقا بود، از من تقاضای ازدواج کرد. حتی یادم هست که قول سند یک اتومبیل آخرین مدل را هم به من داده بود. نمی‌دانم چرا می‌خواست مرا با پول بخرد. شاید هم سرکاری بود؛ نمی‌دانم. ولی شاید تا 5-6 ماه هر روز یا حداقل هر دو سه روز یکبار به آریا می‌آمد تا مرا بخرد. از وعده خرید سربازی، تا وعده مهاجرت به یک کشور درجه یک برای زندگی، تا... حداقل در حرف همه نوع ادعایی داشت.

ماجرای جالبی بود. ولی خب نمی‌دانم از من ناامید شد یا با همسرش مصالحه کرد، یا فرد بهتر از من را یافت، یا هر احتمال دیگر، من دیگر در آریا او را ندیدم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۴۳
علی