دیگه اسم حافظ را انتخاب کرده بودم. شب عید بود و مراسمهای خاصی که قبلا به شکل سنتی برگزار میشد. یکی از این مراسمها فال گرفتن بود. نمیدانم شاید اینجا برای اولین بار است که لو میدهم چگونه فال میگرفتم. هر کسی درخواست فال میداد، اول باید نذر میکرد و یک صلوات نذر سلامتی امام زمان(عج) میفرستاد و من با نرم افزار دیوان حافظی که داشتم و به وسیله گزینه «فال» برای فرد مذکور فال میگرفتم. شب عید هم بچهها پشت سر هم درخواست فال میدادن. یادش بخیر...
دیگه کمکم این فال گرفتن جزء وظایفم تعریف شده بود. یادم نیست چه زمانی و چه کسی اولین بار به من لقب داد. شاید هم خودم این لقب را برگزیدم: مفاخر! دیگه بعد از آن قضیه شدم مفاخر آریا که بعدها خودم این لقب را گسترش دادم تا به این رسید «فخرالفخرا مفاخرالفخور حافظ الدوله خان رئیس کچلها».
خلاصه که یکی دو شب مانده به سال تحویل 90 خیلی لحظات خوبی بود. آن زمانها آریا حدودا 3 تا 4 ساعت از وقت مرا میگرفت. تا اینکه در روز تولدم که 6 فروردین بود یک اتفاق باعث شد این 3 – 4 ساعت یواش یواش تبدیل بشود به 12 تا 15 ساعت. شاید باور نکنید ولی تقریبا از اواسط نوروز 90 تا اواخر تابستان 90 گاهی روزانه بین 12 الی 15 ساعت در آریا بودم.
اما آن اتفاق...!
به همراه خانواده دو تا از دائیهام و البته خانواده خودمان برای عید دیدنی رفته بودیم به منزل برادرم. همه گرم گفتگو بودند. آقایان با هم و مادرم و زندائیهایم هم با همدیگر مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودند. صدای همه به هم میرسید ولی توجه کسی را جلب نمیکرد. اما بین صحبتهای خانمها و در حالیکه هر کسی مشغول تعریف از فرزند یا فرزندانش بود، مادرم ...بگذریم!
همه مجلس را سکوت پر کرده بود. همه نگاهها به من بود و من که به خاطر حرف بهترینم از خجالت آب میشدم. نه غرورم اجازه گریه میداد و نه سکوت جمع میشکست که کمی با خود خلوت کنم. چند ثانیهای دنیا برایم تیره شده بود. یکی از دائیهایم سکوت سرد و سنگین مجلس را شکست و کمی از سنگینی فضا کاست. در هر صورت دیگر چیزی از آن مجلس یادم نمیآید. فقط یادم هست که میخواستم هر چه زودتر همه چیز تمام شود. بعد از ترک خانه برادرم و در حالیکه بقیه همه غرق خنده بودند و من حتی نمیتوانستم خندهای زورکی هم داشته باشم به خانه برگشتیم و من باز هم به سراغ بهترین دوستم رفتم: آریا!
آن روزها یک فرد جدید هم به جمع ما اضافه شده بود. فردی که از همان لحظه اول احساس خاصی را نسبت به او تجربه میکردم. احساس عاشقانه نبود. ولی احساس میکردم او با بقیه فرق دارد. اسمش ستاره بود که بعدها شمع امید زندگی مرا روشن کرد. نه مذهبش را میدانستم، نه سن و سالش را، و نه حتی میدانستم که دختر است یا پسر!
کم حرف نبود ولی در عین شوخ طبعی و مهربانی، وارد بحثهای بچهگانه ما نیز معمولا نمیشد. هر زمان که احساس میکرد حرفهایمان بی سر و ته شده، شروع میکرد به ارسال شعرها و جملات زیبا. رنگ فونتش هنوز یادم است.

بعد از چند مدتی نمیدانم چرا ولی فکر میکردم فقط یک سال با من فاصله سنی دارد. با هم رابطه خاصی نداشتیم و گاه چند روز میگذشت و جز سلامی و علیکی هیچ پیامی بینمان رد و بدل نمیشد. ولی همیشه وقتی وارد آریا میشد احساس آرامش خاصی بهم دست میداد. باز هم باید بگویم که احساس من نسبت به ستاره اصلا یک احساس عاشقانه بین دو جنس مخالف نبود. ولی با وجودش آرامش عجیبی به من دست میداد.
از فروردین تا خرداد دیگر اتفاق خاصی که به مقصود این نوشته مربوط باشد واقع نشد. البته حوادثی رخ داد: مثل اینکه من ناظر آریا شدم؛ ظهور پدیدهای به اسم «راس» که حدود دو هفتهای آرامش آریا را بر هم میزد؛ و چندین و چند اتفاق دیگر که از نقل آنها میگذرم.
اوایل خرداد 90 آریا برای دو هفته از کار افتاد. یادم هست روزی که دوباره شروع به کار کرد حس میکردیم دوباره به خانه خودمان بازگشتهایم. در مدت زمان خرابی آریا هر کسی را میشد در یکی از چترومها پیدا کرد. واقعا به چت کردن معتاد شده بودیم. من چند روزی به چت روم شبنم رفتم، چت روم نازنین و چند چت روم دیگر که هیچکدام برایم جذابیت خاصی نداشتند. ولی شاید اولین برخورد خاص من با ستاره در چت روم نازنین اتفاق افتاد. با چند تن دیگر از بچههای آریا قرار گذاشتیم که در یک شب خاص به چت روم نازنین برویم و باز تا صبح بگوئیم و بخندیم. اواخر شب حدودا ساعت 12 بود که فردی با اسم «دختر آسمان» وارد چت روم شد. فکر کردیم فردی غریبه است که به صورت گذری وارد چت روم نازنین شده؛ دختر آسمان وارد گفتگوی ما نشد. باز هم شعرها و جملات زیبا. احساس کردم میشناسمش ولی به فکرم هم خطور نمیکرد که ستاره آریا باشد. ما صحبت میکردیم و او جملات و شعرهای زیبا ارسال میکرد. یادم نیست که چطور و چرا او وارد بحثهایمان شد. به بچهها گفتم این دختر آسمان حتما از بچههای آریاست که قصد زیرآبی رفتن دارد...! او انکار نکرد و گفت همه مرا میشناسید. پرسیدم چه کسی هستی؟ جواب داد دختر آسمانم، همان که شبها میدرخشد و خب همه ستاره را شناختیم. آن شب لینک وبلاگش را به بچهها داد که خب باعث شد کمی بیشتر با عقایدش آشنا بشوم ولی همچنان نه مذهبش را میشناختم و نه هیچ اطلاعات خاص دیگری در موردش داشتم.
آریا پس از چند روزی درست شد و یک کاربر جدید به نام «مرتضی» هم به جمع ما اضافه شد که دروغ چرا؟ احساس خوبی نسبت به او نداشتم. خیلی میخندید. من کلا با افرادی که زیاد میخندند راحت نیستم. البته از اخم و عصبانیت و ناراحتی خوشم نمیآید ولی افرادی که همه چیز را به شوخی گرفته و با همه چیز شوخی میکنند نیز اصلا راحت نیستم. این مرتضی که بعدها یک تار مویش را با کل دنیا عوض نمیکردم هم از این نوع شخصیتها بود. شخصیتی که چند روز بعد فهمیدم از ستاره به صورت رسمی خواستگاری کرده است...