سروتونین
بروبچههای دانشمند به تازگی کشف کردند وقتی اونی که دوستش داری بهت پیام میده هورمون سروتونین تو بدنت ترشح میشه و کلی حالخوب پیدا میکنی.
مدتهاست که دیگه پیام کسی سروتونین خونم رو بالا نمیبره معالاسف.
سروتونینام آرزوست...😃
بروبچههای دانشمند به تازگی کشف کردند وقتی اونی که دوستش داری بهت پیام میده هورمون سروتونین تو بدنت ترشح میشه و کلی حالخوب پیدا میکنی.
مدتهاست که دیگه پیام کسی سروتونین خونم رو بالا نمیبره معالاسف.
سروتونینام آرزوست...😃
درباره مفهوم واقعیت و تفاوتش با حقیقت سخنها سر دادهاند. اما من از زاویه دیگری میخواهم راز مگویی را در مورد واقعیت با شما درمیان بگذارم.
واقعیت این است که در سن ۲۶ سالگی کسی را ندارم تا به او بگویم: «دوستت دارم».
دیگر مطالب را کنار بگذارید.
ای تف تو شرف مسببان این وضعیت؛ که معالاسف اولینشان خودمم!
راستش از فضا و سبک قصهپردازی رمان "پاییز فصل آخر سال است" خوشم آمد. رمان قشنگی است. البته قطعا اگر دست من بود، نهتنها جایزهی جلالآلاحمد را بهش نمیدادم، بلکه حتی اجازه کاندید شدن و حتی حضور در چنین مسابقهای را هم از نویسنده دریغ میکردم.
از این حرفها که بگذریم، خودم را چیزی میان "شبانه" و "میثاق" تصور میکنم. دوست دارم کمی "روجا" هم قاطیام کنند. بیشتر توضیح نمیدهم. فقط اینکه: لیلای من کجاست تا لیلیام شود؟ البته لیلیِ بومی شده...!
امشب را دمرو نمیخوابم. به پهلو دراز خواهم کشید.
و چقدر این مطالب برای شما مهم است. اما این مهم نیست. مهم آن است که میخواستم بگویم و گفتم. و در پایان جمله قبل نقطه گذاشتم که علامت جمله خبری است و نه تعجبی؛ نخواستم فکر کنید شوخی میکنم.
یک چیز دیگر هم میخواهم بگویم؛ سخت است مراقب باشی تا دیگران نرنجانندت؛ چرا که چوبخطشان پر شده و اگر از دستشان عصبی شوی دیگر تحملشان نمیکنی. باید مراقبشان باشی چون فکر میکنی شاید بتوانی بهشان کمک کنی...
از فردا کمتر از روزمرگیهایم خواهم گفت...
توییتر رو دیاکتیو کردم تا اطلاع ثانوے، تا بعد اتمام دوره آموزشی. میگن حذف میشه، ولی مهم نیست. توییتر هم شده فضایی برای خودنمایی بیسوادها معالاسف. دوست داشتم خارج از فضای توییتر با چند نفرشون دوست بشم. یکیشون از قضا یک همکار عالی میشد برای موضوع جامعهشناسی سیاسی سازمان. اما خب مهم نیست. باری است که باید تنها به دوش بکشم. بعضیاشونم واقعا با معرفت بودن، ولی خب احتمالا دیگه نبینمشون. از این پس به چیزهای مهمتری فکر میکنم؛ به ستاره، روحان، نسرین و خاطراتشون؛ خاطراتشون، خاطراتشون...!
بیشتر اینجا خواهم بود. باید یاد بگیرم در عین رسمینویسی، روان هم بنویسم؛ و این سخت است و نیازمند تمرین.
خاطراتشون...!
توی رختخوابم دراز کشیدهام؛ دمرو! و این خوب نیست. از بچگی یادمان دادهاند که دمرو نخوابیم. و من از همان بچگی عادت دارم که تلاش کنم برای دمرو نخوابیدن؛ و البته معمولا پیروز نبودهام. گاهگاهی که دمرو نمیخوابم صبح حال بهتری دارم. اما این روزها اصلا حالم خوب نیست. خدا را خوش میآید که آن آقای دکتر، و قبل از آن کارشناس رشته و قبلتر از آن، معاون تحصیلات تکمیلی دانشکده را لعن کنم؟ هر کدام چند روزی کارم را عقب انداختند. سومی حدود ۱۰ روز؛ دومی حدود دو هفته و اولی سه هفته. مجموع این حدودا ۶ هفته، مرا اردیبهشتی کرد. البته که ماه تولدم را نمیگویم. از اول اردیبهشت دوره آموزشی سربازیم شروع میشود. و من دوست داشتم از اسفند به سربازی برم. هم هوای بهتری داشت، هم به ماه رمضان نمیخوردم و هم آنکه دو ماه کمتر علاف میشدم.
شرایط سختی است. برای چندین جا رزومه فرستادم. اما خب چه کسی به جوانی که منتظر سربازی است کار میدهد. "تا بیای کار یاد بگیری باید بری"؛ و راست هم میگویند. هر جا بروم، قبل از آنکه مسلط شوم، دوران سربازی آغاز میشود.
این فاصله دانشگاه تا سربازی اصلا خوب نیست. نه کسی درکت میکند و نه سرگرمی خاصی هست. قبل از شروع این دوران، کلی برایش نقشه کشیده بودم. نگارش کتاب و مقاله. اما هیچوقت از کار فردی لذت نمیبرم. کار دستهجمعی را میپسندم. اما یار و همراهی ندارم. دوستانی بودند که معالاسف همه تو زرد از آب درآمدند. فرد جدیدی را هم پیدا نکردم. حوصلهام سر میرود وقتی میخواهم بهتنهایی پژوهش کنم. گاهی میگویم بخوان برای رتبه یک دکتری. اما کدام دکتری؟ که چه بشود؟ آخرش چه؟ فوقفوقش یک استاد تمام بشوم با دهها جلد کتاب و صدها مقاله که گره از کار هیچ بنیبشری باز نمیکند. دکترا واقعا برایم جذاب نیست. خواهرم مصر است که به خارج بروم، اما کدام خارج؟ برای چه؟ برای که؟
هیچ انگیزهای ندارم. از شروع سربازی نمیترسم، اما از پایانش چرا. بعد از سربازی چه کنم؟ استخدام میشوم؟ استخدام کجا؟ با چقدر حقوق؟ برای کدام زندگی؟
چقدر بیهدف شدهام این روزها؛ بیهدف و بیحوصله... من و چه به این نوشتهها؛ همهاش از بیکاری است؛ بیکاری و بیحوصلگی...
زندگی سخت نیست، سختش کردهام.
آن کسی که باید باشد، همو نیست. همه هستند، خیلیها هستند. اما "او"یی که باید، پیدایش نیست. و من نمیدانم "او" کیست.
و ای شهید؛ ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی بر آر و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...
گاهی منت میگذارم سر بقیه. در واقع دوستان فکر میکنند که دارم سرشون منت میگذارم.
منت گذاشتن خوب نیست و این موضوع رو کاملا درک میکنم. خودم هم دوست ندارم کسی سرم منت بگذاره. اصلا از بعضیها هیچوقت هیچ درخواستی نمیکنم چون میدونم که بعدش سرم منت میگذارند.
اما با این وجود گاهی اینطور تصور میشه که دارم سر دوستانم منت میگذارم. اما حقیقت عمل من سوای سوءنیت یک منتگذارنده است. کسی که بر سر دیگران منت میگذاره، داره کاری که انجام داده رو پررنگ میکنه. اما قصد من از یادآوری کارهایم، خدا شاهده، فقط اینه که بگم چقدر پیش من احترام داشتید، چقدر برام مهم بودید، چقدر ارزشمند بودید؛ و از این قسم صحبتا!
اما نکته مهمی که باید اشاره کنم به زمان فعلهام برمیگرده؛ همه فعلهام به صورت ماضی بودند. "داشتید"، و دو بار هم "بودید". پس یعنی وقتی کار رو به جایی میرسونید که منت میگذارم، دیگه قطعا برام نه اهمیت قبل رو دارید، نه مثل قبل محترمید و نه ارزشمند.
نکته مهتر اینکه هنوز شرایط برای ترمیم رابطه مهیاست. اون روزی که منت نگذاشتم و راهمو کج کردم و رفتم، دیگه جایی برای ترمیم نیست. دیگه یعنی از چشمم افتادید.
...
سال ۹۲..
شبهای قبل از کنکور ارشد..
"آبجی ستاره" چقدر دلداریم میداد؛ و صد البته آرامش...
یهو دلم هوای اون سال رو کرد...
یادش بخیر...
:(
لیکن اینطور نباشد که وقتی آینه خودتان میشویم، از رفتار ما، و در واقع از کردار خودتان متنفر شوید...اینطور نباشد...
که فرمود:
آینه چون عیب تو بنمود راست
خود شکن، آینه شکستن خطاست
سهم من این است؛ دیده نشدن!
رویای من این است؛ دیده نشدن!
آینده من چیست؟ دیده نشدن؟