داستان تحول من: سوال بی جواب
شهریور 92 بود، مهریماه تعطیل شده بود، پارک دانش تاسیس شده بود و خب انتظار هم داشتند که من مدیریت سایت را بر عهده بگیرم. به دلایل زیادی علاقهای به این کار نداشتم و همین عدم علاقه نیز باعث شده بود تا فنون مدیریت یک وبسایت را نتوانم یاد بگیرم.
فعالیت در شبکههای مجازی تحت مدیریت ستاره و خانم مهریماه مظفری، و همصحبتی با بزرگان علم و دانش باعث شده بود من هم آرزوهای بزرگی در سر بپرورانم. دیگر شبیه گذشته خودم نبودم ولی شخصیت جدیدی هم پیدا نکرده بودم. راستش را بخواهید شاید هنوز هم این شخصیت را پیدا نکردهام. دوستانم و مخصوصا ستاره شاید گاهی عصبانی هم میشدند و میشوند بابت رفتارهای سینوسی من! گاهی خوشحالم و گاهی عصبانی؛ گاهی امیدوار و گاهی ناامید؛ روزی قصد فتح دنیا را دارم و دیگر روز از زندگی سیر میشوم. این تغییر احساس روزانه و حتی ساعتی، هنوز هم گریبان مرا گرفته است. آن روزها، یعنی از شهریور تا بهمن 92 شاید اوج این رفتارهای پارادوکسیکال من بود. نمیدانم ستاره آن روزها را به یاد میآورد یا نه. ولی من ثانیه به ثانیهاش را از حفظم. روزهایی که ایام پوست انداختن من بود. من دانشجوی چهار ترم مشروطی پیام نور قم بودم با آرزوهای بزرگی که کمکم داشتن در مغز من شکل میگرفتند. هر گاه که کم میآوردم ستاره و روحان و گاهی نیز نسرین پناهی که از بهترین دوستان عمرم بودند ( و شاید باشند و شاید خواهند بود؛ نمیدانم!) و حتی مرا عضوی از خانواده خودشان میدانستند به فریادم میرسیدند. هنوز هم نمیدانم و هنوز هم بزرگترین سوالم دلیل و چرایی این همه مهر و محبت و توجه آنها به من است. گاهی فکر میکردم حتی خواهران خودم هم تحمل آن حجم از نق زدنها و ناامیدیهای مرا نداشتند ولی ستاره با محبت تمام که طعنه به محبت مادری میزد همه را ندید میگرفت. الان که به آن روزها و حرفهایم فکر میکنم، متوجه میشوم که گاهی، بعضی از سخنان به مرزهای توهین نیز نزدیک میشدند. اما واقعا ستاره چرا دوست داشت که من پیشرفت کنم؟ باور کنید من هم هیچ جوابی برای این سوال ندارم. آن روزها و شاید بهتر باشد که بگویم آن شبها مهمترین سوال من از ستاره تقریبا همین سوال بود که چرا پیشرفت من، یعنی کسی که تا به حال حتی یک مرتبه هم از نزدیک ندیدنش برایشان مهم است. یادم هست ستاره پاسخ به این سوال را موکول میکرد به بعد از امتحان کنکور و میگفت اگر جوابش را الان بگویم به قدری شگفت زده خواهی شد که دیگر تمرکز لازم برای مطالعه را نخواهی داشت. من روزها میشمردم که چه زمانی 16 بهمن فرا خواهد رسید. اما این شمارش نه از برای امتحان بود؛ بلکه روزشماری میکردم تا بلکه شاید بتوانم جواب سوالم را از ستاره بشنوم. 15 بهمن شد و فقط ساعاتی تا شروع کنکور زمان باقی مانده بود. اما به دلیل بارش سنگین در کل کشور، کنکور به مدت یک هفته به تعویق افتاد. من از اینکه یک هفته دیگر باید استرس کنکور را تحمل کنم ناراحت نبودم. فقط از این بابت ناراحت بودم که یک هفته دیرتر پاسخ سوالم را میشنوم. بالاخره 23 بهمن فرا رسید. بعد از آنکه آخرین تست کنکور ارشد را زدم و احساس کردم دیگر کاری با برگه سوالات و پاسخنامه ندارم، به سمت خانه ندویدم، بلکه پرواز کردم تا شاید پاسخ سوالم را بگیرم. به خانه رسیدم و بدون فوت وقت، از طریق پیامک به ستاره گفتم که امتحان تمام شده است. البته انتظارم این بود که ستاره مثل هر وقت دیگری، شب آنلاین شود و صحبت کنیم. اما خوشبختانه ستاره در کمتر از 5 دقیقه آنلاین شد. سلام کردم و فقط گفتم از امتحان به شدت راضی هستم و بدون آنکه منتظر پاسخ او باشم، یکبار دیگه سوال تکراری خودم را مطرح کردم. مشتاقانه منتظر پاسخ بودم که ستاره گفت: «اول درصدهایت را بگو». سریع حدسهایم را گفتم و دوباره سوالم را تکرار کردم. ستاره گفت صبر کن و سپس با فردی که نمیشناختمش تلفنی مشغول به صحبت شد. شاید 5 دقیقهای صحبتشان طول کشید که گفت با فرد متخصصی در امور کنکور ارشد صحبت کردم. اگر درصدهایی که گفتی درست باشند، رتبهات در بدترین حالت 20 خواهد بود. بدون توجه سوالم را تکرار کردم که گفت کلاس دارد و بعد از بازگشت به خانه حتما پاسخم را خواهد داد. تا شب منتظر ماندم، ثانیهها را میشمردم. شب شد و روشن شدن چراغ اکانت یاهوی ستاره، امید را دل من روشن کرد تا شاید پاسخ سوالم را بگیرم. اما ستاره گفت امشب باید حتما برای پارک دانش پوسته جدید خریداری کنند و آن شب حدود دو ساعتی پوستههای مختلف را به من نشان داد تا بین آنها یکی را انتخاب کنم. انتخاب کردم و آن پوسته البته هیچگاه خریداری نشد! ستاره گفت فردا شب جایی هستم، دو شب دیگر پاسخ سوالت را خواهم گفت و من مجبور به صبری دو روزه شدم. البته دو روزی که بر 6 ماه گذشته افزوده میشدند. دو شب دیگر را صبر کردم، ثانیهها را میشمردم. جمعه شب شد. از بعد نماز مغرب آنلاین بودم و منتظر ستاره. او نیز پس از مدتی آنلاین شد. سلام کردیم و باز تکرار سوال. جواب ستاره این بود «تا وکیلم نیاید سخن نخواهم گفت». و این جملهاش اینقدر مرا بهم ریخت که فقط خداحافظی کردم و گفتم دیگر با شما حرف نخواهم زد. اما فردا شب بعد از نماز مغرب باز هم آنلاین شدن و منتظر ستاره. دنیای بدون او را نمیتوانستم تصور کنم. او نیز برخلاف شبهای گذشته که معمولا حدود 8 شب آنلاین میشد، همان سر شب آمد و صحبت کردیم. مرا قانع کرد که تا روز اعلام نتایج اولیه صبر کنم. صبر کردم و صبر کردم و صبر کردم. روز اعلام نتایج شد، باز هم پاسخم را نداد و گفت باید تا زمانی که او میداند صبر کنم. الان حدود سه سال و یک ماه از روز کنکور میگذرد و هنوز هم زمان پاسخ به سوال من نرسیده است.
تقریبا از اواسط تعطیلات نوروز 93 بود که ستاره خیلی کم و کمتر در یاهو آنلاین میشد. اگر گاهی هم فرصتی دست میداد، فقط در حدود 10 الی 20 دقیقه میتوانستیم با هم صحبت کنیم. نمیدانم چرا اما انگار ستاره طی یک پروژه از اواخر مرداد 92 تا آخر همان سال را برای همراهی با من خالی کرده بود. هر روز ساعاتی را برای روحیه دادن به من اختصاص میداد که البته واقعا هم کمک بزرگی بود. بعد از کنکور هم ساعات صحبت روزانه و هم تعداد روزهایی که در هفته آنلاین میشد کم و کمتر میشدند تا اینکه زمانی فرا رسید که هر دو یا سه ماه با هم صحبت میکردیم. و البته زمانی که تقریبا قطع رابطه کردیم...