قطعه های محبوب من
این روزها را با این 5 قطعه سر میکنم:
آخرین قدم از حامد زمانی
انسانم آرزوست از علیرضا عصار
نقاب از سیاوش قمیشی
دولت عشق از....(اسم خواننده را نمیدانم)
تمنای وصال از مختاباد
خودم اولی و چهارمی را بسیار بیشتر می پسندم
این روزها را با این 5 قطعه سر میکنم:
آخرین قدم از حامد زمانی
انسانم آرزوست از علیرضا عصار
نقاب از سیاوش قمیشی
دولت عشق از....(اسم خواننده را نمیدانم)
تمنای وصال از مختاباد
خودم اولی و چهارمی را بسیار بیشتر می پسندم
دیگه اسم حافظ را انتخاب کرده بودم. شب عید بود و مراسمهای خاصی که قبلا به شکل سنتی برگزار میشد. یکی از این مراسمها فال گرفتن بود. نمیدانم شاید اینجا برای اولین بار است که لو میدهم چگونه فال میگرفتم. هر کسی درخواست فال میداد، اول باید نذر میکرد و یک صلوات نذر سلامتی امام زمان(عج) میفرستاد و من با نرم افزار دیوان حافظی که داشتم و به وسیله گزینه «فال» برای فرد مذکور فال میگرفتم. شب عید هم بچهها پشت سر هم درخواست فال میدادن. یادش بخیر...
دیگه کمکم این فال گرفتن جزء وظایفم تعریف شده بود. یادم نیست چه زمانی و چه کسی اولین بار به من لقب داد. شاید هم خودم این لقب را برگزیدم: مفاخر! دیگه بعد از آن قضیه شدم مفاخر آریا که بعدها خودم این لقب را گسترش دادم تا به این رسید «فخرالفخرا مفاخرالفخور حافظ الدوله خان رئیس کچلها».
خلاصه که یکی دو شب مانده به سال تحویل 90 خیلی لحظات خوبی بود. آن زمانها آریا حدودا 3 تا 4 ساعت از وقت مرا میگرفت. تا اینکه در روز تولدم که 6 فروردین بود یک اتفاق باعث شد این 3 – 4 ساعت یواش یواش تبدیل بشود به 12 تا 15 ساعت. شاید باور نکنید ولی تقریبا از اواسط نوروز 90 تا اواخر تابستان 90 گاهی روزانه بین 12 الی 15 ساعت در آریا بودم.
اما آن اتفاق...!
به همراه خانواده دو تا از دائیهام و البته خانواده خودمان برای عید دیدنی رفته بودیم به منزل برادرم. همه گرم گفتگو بودند. آقایان با هم و مادرم و زندائیهایم هم با همدیگر مشغول گل گفتن و گل شنیدن بودند. صدای همه به هم میرسید ولی توجه کسی را جلب نمیکرد. اما بین صحبتهای خانمها و در حالیکه هر کسی مشغول تعریف از فرزند یا فرزندانش بود، مادرم ...بگذریم!
همه مجلس را سکوت پر کرده بود. همه نگاهها به من بود و من که به خاطر حرف بهترینم از خجالت آب میشدم. نه غرورم اجازه گریه میداد و نه سکوت جمع میشکست که کمی با خود خلوت کنم. چند ثانیهای دنیا برایم تیره شده بود. یکی از دائیهایم سکوت سرد و سنگین مجلس را شکست و کمی از سنگینی فضا کاست. در هر صورت دیگر چیزی از آن مجلس یادم نمیآید. فقط یادم هست که میخواستم هر چه زودتر همه چیز تمام شود. بعد از ترک خانه برادرم و در حالیکه بقیه همه غرق خنده بودند و من حتی نمیتوانستم خندهای زورکی هم داشته باشم به خانه برگشتیم و من باز هم به سراغ بهترین دوستم رفتم: آریا!
آن روزها یک فرد جدید هم به جمع ما اضافه شده بود. فردی که از همان لحظه اول احساس خاصی را نسبت به او تجربه میکردم. احساس عاشقانه نبود. ولی احساس میکردم او با بقیه فرق دارد. اسمش ستاره بود که بعدها شمع امید زندگی مرا روشن کرد. نه مذهبش را میدانستم، نه سن و سالش را، و نه حتی میدانستم که دختر است یا پسر!
کم حرف نبود ولی در عین شوخ طبعی و مهربانی، وارد بحثهای بچهگانه ما نیز معمولا نمیشد. هر زمان که احساس میکرد حرفهایمان بی سر و ته شده، شروع میکرد به ارسال شعرها و جملات زیبا. رنگ فونتش هنوز یادم است.
بعد از چند مدتی نمیدانم چرا ولی فکر میکردم فقط یک سال با من فاصله سنی دارد. با هم رابطه خاصی نداشتیم و گاه چند روز میگذشت و جز سلامی و علیکی هیچ پیامی بینمان رد و بدل نمیشد. ولی همیشه وقتی وارد آریا میشد احساس آرامش خاصی بهم دست میداد. باز هم باید بگویم که احساس من نسبت به ستاره اصلا یک احساس عاشقانه بین دو جنس مخالف نبود. ولی با وجودش آرامش عجیبی به من دست میداد.
از فروردین تا خرداد دیگر اتفاق خاصی که به مقصود این نوشته مربوط باشد واقع نشد. البته حوادثی رخ داد: مثل اینکه من ناظر آریا شدم؛ ظهور پدیدهای به اسم «راس» که حدود دو هفتهای آرامش آریا را بر هم میزد؛ و چندین و چند اتفاق دیگر که از نقل آنها میگذرم.
اوایل خرداد 90 آریا برای دو هفته از کار افتاد. یادم هست روزی که دوباره شروع به کار کرد حس میکردیم دوباره به خانه خودمان بازگشتهایم. در مدت زمان خرابی آریا هر کسی را میشد در یکی از چترومها پیدا کرد. واقعا به چت کردن معتاد شده بودیم. من چند روزی به چت روم شبنم رفتم، چت روم نازنین و چند چت روم دیگر که هیچکدام برایم جذابیت خاصی نداشتند. ولی شاید اولین برخورد خاص من با ستاره در چت روم نازنین اتفاق افتاد. با چند تن دیگر از بچههای آریا قرار گذاشتیم که در یک شب خاص به چت روم نازنین برویم و باز تا صبح بگوئیم و بخندیم. اواخر شب حدودا ساعت 12 بود که فردی با اسم «دختر آسمان» وارد چت روم شد. فکر کردیم فردی غریبه است که به صورت گذری وارد چت روم نازنین شده؛ دختر آسمان وارد گفتگوی ما نشد. باز هم شعرها و جملات زیبا. احساس کردم میشناسمش ولی به فکرم هم خطور نمیکرد که ستاره آریا باشد. ما صحبت میکردیم و او جملات و شعرهای زیبا ارسال میکرد. یادم نیست که چطور و چرا او وارد بحثهایمان شد. به بچهها گفتم این دختر آسمان حتما از بچههای آریاست که قصد زیرآبی رفتن دارد...! او انکار نکرد و گفت همه مرا میشناسید. پرسیدم چه کسی هستی؟ جواب داد دختر آسمانم، همان که شبها میدرخشد و خب همه ستاره را شناختیم. آن شب لینک وبلاگش را به بچهها داد که خب باعث شد کمی بیشتر با عقایدش آشنا بشوم ولی همچنان نه مذهبش را میشناختم و نه هیچ اطلاعات خاص دیگری در موردش داشتم.
آریا پس از چند روزی درست شد و یک کاربر جدید به نام «مرتضی» هم به جمع ما اضافه شد که دروغ چرا؟ احساس خوبی نسبت به او نداشتم. خیلی میخندید. من کلا با افرادی که زیاد میخندند راحت نیستم. البته از اخم و عصبانیت و ناراحتی خوشم نمیآید ولی افرادی که همه چیز را به شوخی گرفته و با همه چیز شوخی میکنند نیز اصلا راحت نیستم. این مرتضی که بعدها یک تار مویش را با کل دنیا عوض نمیکردم هم از این نوع شخصیتها بود. شخصیتی که چند روز بعد فهمیدم از ستاره به صورت رسمی خواستگاری کرده است...
به شدت احساس تنهایی میکردم. از طرفی مشروطی با معدل زیر 10، و از سوی دیگر هم عدم تفاهم احساسی با دیگر اعضای خانواده و حتی دوستان باعث شده بود به شدت احساس تنهایی کنم. هم به یک دوست، به یک همراز و یک همدم نیاز داشتم و هم نمیتوانستم حرفم را به اعضای خانواده بزنم. جهان با تمام وسعتش در آن ماهها همچون یک سلول انفرادی شده بود برایم. و از سویی وجود فردی چون مسعود که هر روز خبری از موفقیتش به گوش میرسید که هم مرا خوشحال میکرد و هم شرایط را برای من سختتر. در آن لحظات فقط به دنبال یک گوش بودم که حرفهایم را بشنود و این گوش را هر چه میگشتم کمتر مییافتم. البته اینترنت تا حدودی مرا در خلسهای فرو میبرد و ساعتهای بسیاری مرا به خود مشغول میکرد ولی مگر چند سایت خبری یا روزنامه و یا سایتهای مذهبی چقدر ظرفیت داشتند که بتوانند روحیه نابود شدهام را بازگردانند. چنین شرایطی هم سخت است و هم خطرناک. تازه میفهمیدم دوست بودن پدر و مادر با فرزند به چه معناست. من هم پدر داشتم و هم مادر ولی با هیچکدام رفیق نبودم. برادران و خواهرانم هم علاوه بر آنکه خود دارای خانوادهای جدا بودند، مگر چقدر میتوانستند پای صحبتهای من بشینند؟ بهترین دوستم هم مشغول بالا رفتن از پلههای ترقی بود و به جز ایامی خاص، هر چند هفته یکبار، وقتی نداشت برای من. ضمن آنکه در آن اوقات محدود، هم فرصتی برای بیان قصهی غصههایم نداشتم و هم او مرا درک نمیکرد. هیچکس مرا درک نمیکرد و حق هم داشتند. در حالی که چند قدمی بلکه یک قدمی بیشتر با آرزویم فاصله نداشتم به ناگاه با پشتپایی غیر ارادی هم خودم و هم دیگران را مبهوت کرده بودم. هیچ توضیحی هم برای رفتارم نداشتم.
آخرین شب چهارشنبه سال 89 بود. کمتر از یک هفته با نوروز فاصله داشتیم. یادم نمیآید به چه دلیل ولی در خانه تنها بودم. خانواده به مهمانی رفته بودند یا خرید. از بچگی هم اهل ترقهبازی و مراسم چهارشنبه سوری نبودم. کوچه همچون میدان جنگ شده بود و من تنها از این سایت خبری به آن سایت مذهبی میرفتم و اخبار را مرور میکردم یا آخرین مقالات مهدویت را به صورت گذرا نگاهی میانداختم. در اوج بیحوصلگی، تنهایی و درماندگی ناگهان فکری به ذهنم رسید:« برم و سری به چت رومها بزنم».
با کلیدواژه «چت» در گوگل سرچی به عمل آوردم. اولین لینک گوگل را باز کردم و با اسمی که یادم نمیآید وارد سایت شدم. نمیدانستم این اسامی واقعی هستند یا نه، دختر هستند یا پسر، چند سالشان است. ولی یادم هست که چه محیط کثیفی داشت. انواع حرفهای زشت و بیادبانهای که به دور از شخصیت یک انسان حتی نیمه محترم است، بین اعضا رد و بدل میشد و چه لذتی هم میبردند. انگار کسی سلام و صلوات نثارشان میکند. چند لحظهای بیشتر مهمان آن چت روم نبودم. بیرون آمدم در حالیکه میخواستم پشت دستم را داغ کنم که دیگر حتی اسم چت را هم به زبان نیاورم. صفحه مرورگرم ولی یک نام جالب را نشان میداد:«آریا». اسم قشنگی بود. با اکراه و پسزمینه قبلی حاصل از رویت چت روم قبلی روی لینک آریا هم کلیک کردم. یادم نیست اولین نام کاربریام چه بود. وارد شدم. یکی از مباحث دینی که دقیق یادم نیست، محور بحث محیط عمومی بود. از سخنان زشت و واژگان سخیف دیگر خبری نبود. کمی خوشم آمد. وارد بحث شدم و چند جملهای افاضه فضل نمودم. «عباس» نام کاربری کسی بود که توجهم را نسبت به بقیه بیشتر جلب میکرد. فردی که فقط همان شب در آریا دیدمش و از فردای آن روز هیچ خبری ازش نداشتم. محیط آریا آن شب مرا چند ساعتی مشغول کرد. به جز عباس فرد دیگری را از آن شب به یاد ندارم. اتفاق خاصی هم برایم نیفتاد. بعد از بحث و بعد از کمی خوش و بش از آریا بیرون آمدم و خوابیدم. نمیدانستم چرا ولی احساس میکردم یک دوست خوب پیدا کردهام. محیطی مجازی که کسی مرا نمیشناسد و میتوانم با ساخت یک شخصیت رویایی که عاشقش هستم دنیای دیگری را تجربه کنم. آن شب را خوابیدم ولی با آرامشی که مدتها بود تجربه نکرده بودم. فردا صبح که بیدار شدم هنوز نمیدانستم چرا اینقدر خوشحالم. با خانواده مهربانتر شده بودم و رفتار شادتری از خود بروز میدادم. هنوز مطمئن نبودم که باز هم به آریا بروم یا نه. سرمستی صبح چند ساعتی بیشتر دوام نداشت. بعد از ظهر همان روز باز هم بیحوصلگی و بیقراری چند ماه گذشته به سراغم آمد. ولی اینبار من یک دوست خوب داشتم. باز هم کامپیوتر را روشن کردم ولی دیگر به سراغ سایتهای خبری نرفتم. گوگل، سرچ آریا و... با چه اسمی وارد بشم؟ با اسم خودم؟ نه پسر، مگر نمیخواهی شخصیت جدیدی بسازی پس باید اسم جدید هم داشته باشی. اما چه اسمی؟ چند دقیقهای فکر کردم. اسمهای زیادی به ذهنم آمد ولی هیچکدام برایم جذاب نبود. تصمیم گرفتم با اسم خودم همراه با یک لقب وارد آریا بشوم. آن روز با چندین اسم وارد آریا شدم. گاهی با این شوخی میکردم و گاهی با آن. آن روز حباب و نیوشا و amirali و ghazal و y@sii بیشتر در محیط عمومی فعال بودند. الیا یا eliya را هم یادم هست. دوستان جدیدم را این افراد تشکیل دادند. یادم است آن شب سر یک موضوعی amirali اخراجم کرد از آریا. یک روزی از محیط جدیدی که برای زندگی انتخاب کرده بودم باید دور میماندم. البته هنوز با محیط آریا گره نخورده بودم، بلکه با چت روم گره خورده بودم. با خود گفتم به محیطهای دیگر هم سری بزنم. چت روم نازنین و چند چت روم دیگر را در مدت یک روز اخراجم تجربه کردم. ولی محیط آریا را بسیار بیشتر میپسندیدم. بعد از طی مدت زمان اخراجم به آریا برگشتم. ولی در آن فاصله اسمم را هم انتخاب کرده بودم: «لسان الغیب»! در آریا به لسان معروف شده بودم. دو روزی شاید با اسم لسانالغیب بودم که نمیدانم چرا ولی دیگر با رمز خودم نمیتوانستم وارد آریا بشوم. به یکی از ناظران آریا که خانم بود و الان اسمش را به خاطر نمیآورم مراجعه کردم و درخواست بازگشایی اسمم را مطرح کردم. قول داد که با danger مطرح کند ولی در همین زمان نظرم عوض شد و گرچه اسم «لسانالغیب» باز شد ولی تصمیم گرفتم از این به بعد با نام کاربری «حافظ» در آریا حضور داشته باشم....
در بخش اول دو تا محور اصلی را میخواستم بیان کنم: اول اینکه من یک رقیب داشتم که البته بهترین دوستم هم بود و هنوز هم هست؛ دوم اینکه همه هدفم علوم آزمایشگاهی ارتش بود، قبول هم شدم ولی هنوز هم نمیدانم که چرا نرفتم، ولی نرفتم!
اما بریم سراغ ادامه ماجرا...
مهر 89 بود. من ترم سوم دانشگاه را شروع کردم. ترم اول معدلم شد چهارده و نیم، ترم دوم رو هم که مرخصی گرفتم و الان در آغاز ترم سوم هستیم. پسردائیم هم ترم اول دانشگاه بود.
شرایط خیلی سختی را تجربه میکردم. هنوز هم در شوک چرایی تنفر یک شبهام از علوم آزمایشگاهی بودم. حوصله درس را نداشتم. از آن طرف خبر موفقیتهای دوستم پشت سر هم مثل بمب منفجر میشد. او دانشجوی ترم اول عمران بود، اما در یکی از مسابقات دانشجویی در سطح دانشگاه تهران اول شده بود. رقیبانی از مقطع ارشد و سالهای بالاتر کارشناسی را پشت سر گذاشته بود. واقعا هم خوشحال این اخبار مرا خوشحال میکردند. ولی سخت بود تحمل نگاههای دیگران. دو همبازی، دو دوست، دو رفیق، شاید حتی دو برادر، ولی یکی در دانشگاه تهران و دیگری پیام نور قم؛ یکی نفر اول مسابقات دانشجویی و دیگری.... . الان که این خاطرات را مرور میکنم دوباره اشک در چشمانم حلقه میزند. واقعا دوران سختی بود. بدتر آنکه من حتی نمیتوانستم با کسی حرف بزنم. اگر کلمهای حرف میزدم و از شرایط شکایت میکردم همه آن شب پرماجرای قبل از روز مصاحبه را یادآوری میکردند؛ «یادت میآید چقدر کلهشقی کردی و نرفتی؟». عجب دورانی بود. آنقدر در شوک آن اتفاق بودم و برایم غیر قابل هضم بود و آنقدر دوران سختی را طی میکردم که اصلا به فکر درس خواندن نبودم. همین مسائل و روحیات و اتفاقات منجر به این شد که معدل آن ترمم زیر 10 بشود، حدودا شدم نه و نیم. و این برایم سخت بود. الان که تقریبا 5 سال و نیم از آن روزهای تلخ میگذرد هنوز از خانواده کسی نمیداند که یک ترم معدل من زیر ده شده بود.
ترم سوم هم به هر مشقتی که بود گذشت. من کلا با خانواده زیاد راحت نیستم. هم از نظر سنی با خواهران و برادرم فاصله زیادی دارم و هم آنکه کلا آدم گوشهگیری هستم. بیشتر افرادی به این وبلاگ سر میزنند که در دنیای مجازی با من آشنا شدهاند و یا آنکه اصلا مرا نمیشناسند. شاید برای آنهایی که در دنیای مجازی با روحیاتم آشنا شدهاند کمی عجیب باشد گوشهگیری من. شاید هم برای خیلیهایشان همین مورد رخ داده باشد که در دنیای واقعی گوشهگیر و تنها باشند و در دنیای مجازی پرشور و پر حرارت و خندان! اصلا یکی از دلایلی که موجب میشود بسیاری از ما ساعتهای زیادی را صرف دنیای مجازی و صحبت با کسانی کنیم که حتی یک بار هم ندیدیمشان، همین گوشهگیری ماست در دنیای حقیقی. من آن زمان در دنیای مجازی حضوری نداشتم. در واقع اصلا اینترنت نداشتم؛ یک اینترنت Dial-upی بود که برای باز کردن صفحه اول گوگل دقایق زیادی وقت میگرفت. با این اوصاف دیگر شانسی برای حضور در دنیای مجازی نداشتم.
بعد از ترم سوم دانشگاه و با شروع ترم چهارم من هم به اصرار برادرم اینترنت ADSL تهیه کردم. تنهایی محض در خانه (مخصوصا بعد از ازدواج آخرین خواهرم) و شوکهایی که بهم وارد شده بود (شوک آن شب خاص که از علوم آزمایشگاهی متنفر شده بودم و نیز شوک مشروطی با معدل زیر 10 در ترم سوم) منجر شد که هر چه بیشتر و بیشتر به فضای مجازی خو کنم.
اواخر بهمن بود که اینترنت منزل ما نصب شد. اوائل فقط به سراغ سایتهای خبری و مذهبی میرفتم. با کلیدواژه «جک» ساعتها وقتگذرانی میکردم. تا اینکه...
ادامه دارد...
همیشه داستان زندگی افرادی که متحول شدهاند برایم جذاب بوده است. فکر میکردم صاعقهای آسمانی بر سرشان فرود آمده و یا تلنگری ناگهانی باعث تغییراتی جهشگونه در طرز تفکر آنها شده است. البته تلنگر ناگهانی وجود دارد، ولی قطعا زمینهای بوده که این تلنگر منجر به آن تغییرات شده است. این تلنگرها همیشه و همه جا و برای همگان رخ میدهد، ولی بر عده اندکی موثر است. دوست داشتم بدانم چه عاملی یا بهتر بگویم چه عواملی باعث ایجاد یک جهش رفتاری و یک تغییر بنیادین در طرز فکر افراد میشود.
شاید کمی خندهدار به نظر برسد، ولی خود من یکی از همین افراد بودم. بگذارید با هم داستان زندگی فخرالفخرا مفاخرالفخور حافظ الدوله خان رئیس کچلها رو مرور کنیم؛ البته از سال 88 تا به امروز. شاید برایتان جذاب باشد. البته برای ورود به داستان نیاز هست که کمی هم از دوران دبیرستان برایتان تعریف کنم.
سال دوم دبیرستان زمان انتخاب رشته هست. در خانواده ما همه پسرها به طور پیشفرض رشته ریاضی-فیزیک را بر میگزیدند. ولی انتخاب تجربی توسط من باعث سنتشکنی شد. البته کسی طعنه نمیزد که چرا ریاضی نرفتهای؟ ولی چون من یک پسردایی دارم که البته بهترین دوست من نیز هست و او رشته ریاضی را انتخاب کرد همه توجهات به سوی او بود و کمتر مورد توجه بودم. البته این نکته را هم باید عرض کنم که من کلا آدم درونگرایی هستم و این مورد نیز من را اذیت نمیکرد. مسئلهای که باعث رنجشم میشد، نه یک عامل بیرونی که رفتار خودم بود. در واقع من اصلا درس نمیخواندم در حالیکه پسردائیم (مسعود) هم در بهترین مدرسه تهران درس میخواند و هم اینکه همیشه شاگرد اول بود با معدل نزدیک 20! مقایسه همیشگی من با مسعود یک امر طبیعی بود. واقعا شرایط سختی بود و عامل این سختی هم چیزی نبود جز تنبلی خودم.
من تجربی را انتخاب کرده بودم ولی خودم هم میدانستم که پزشکی قبول نخواهم شد. علاقه شخصی خودم هم اول به علوم آزمایشگاهی بود بعد هم زیستشناسی جانوری.....حالا بریم سال 88؛ سال کنکور!
سال 88 من کنکور داشتم. رتبهای بهتر از 15000 کسب نکردم و با این رتبه در علوم تجربی هیچ دانشگاه روزانهای در رشتههای درخور و مناسب مرا نمیپذیرفت. زمانی که لیست رشتههای مورد علاقهام را به برادرم دادم که وارد سایت سازمان سنجش کند بدون نظرخواهی خاصی از من و با صلاحدید خودش چند گرایش مدیریت و حسابداری پیامنور را نیز اضافه کرد. من پیام نور قم رشته مدیریت بازرگانی قبول شدم. با حدود 20 روز تاخیر ثبت نام کردم چون اصلا تمایلی نداشتم که برای دانشگاه هزینه روی دست خانواده بگذارم. مخصوصا اینکه ما آن زمان تهران زندگی میکردیم و رفت و آمد به قم هم هزینهای بود مضاعف! پس قید ثبت نام را زدم ولی با اصرار خانواده و با تاخیری 20 روزه ثبت نام کردم. ترم اول معدلم کمی بیشتر از 14 شد. خوب نبود. از رشتهام هم خوشم نمیآمد. تصمیم گرفتم یکبار دیگه شانسم را امتحان کنم و در کنکور سال 89 نیز شرکت کنم. هدفم رشته علوم آزمایشگاهی ارتش بود. ارتش؛ برای اینکه سربازی لغو میشد، حقوق ثابت داشتیم و آن 4 سال تحصیل هم بخشی از دوران خدمت حساب میشد به علاوه اینکه بعد از اتمام دوران تحصیل و بلافاصله بعد از ازدواج خانهای هم در اختیارمان میگذاردند. 6 ماه مطالعه نیمبندی داشتم که منجر به کسب رتبه 9000 شد. پسرداییم هم سال 89 کنکور داشت و در رشته ریاضی موفق شد رتبه 1200 را به دست آورده و در رشته مهندسی عمران دانشگاه تهران پذیرفته شود. خب رقیب من که البته ناگفته نماند خیلی هم دوستش دارم در بهترین رشته و دانشگاه پذیرفته شد و من سال اول را که خراب کرده بودم و سال دوم هم رتبهام چنگی به دل نمیزد. ولی با این وجود اسمم بین اسامی چند برابر پذیرفته شده برای مصاحبه علوم آزمایشگاهی دانشگاه ارتش بود. بسیار خوشحال شدم. هدفم از اول همین بود. اما یک اتفاق که هنوز هم برایم قابل هضم نیست همه چیز را بهم ریخت. شبی که فردا صبحش باید برای مصاحبه میرفتم، به ناگهان چنان نفرتی از علوم آزمایشگاهی در دلم ایجاد شد که تصمیم گرفتم سر جلسه مصاحبه حاضر نشوم. پدرم، مادرم، خواهران و برادرم و حتی مسعود حضوری و تلفنی چندین بار هدفم را یادآوری کردند که «پسرجان! تو برای همین علوم آزمایشگاهی ارتش یک ترم مرخصی گرفتی، پس چرا الان چنین میکنی؟» ولی مرغ یک پا داشت و من نرفتم! عصر روز مصاحبه ناگهان پشیمان شدم که ای خداااااااا! چرا چنین شد؟ و چرا من در حالیکه کمتر از چند ساعت با رشته مورد علاقهام فاصله داشتم با خود چنین کردم؟ نمیدانستم قصه از چه قرار است و دست تقدیر چه حوادثی برایم در آستین پنهان کرده است!
ادامه دارد....
استاد گرامی!
هم کلاسی عزیز!
ما متهمیم...
یکی از مشکلات فرهنگی کشور ما این است که معمولا جای شاکی با متهم عوض میشود. در واقع بهتر است بگوییم که متهم خودش را به عنوان شاکی مطرح می کند. فلانی چندین سال در یک پست خاص جا خوش کرده است، حال بر می گردد می گوید چرا فلان مشکل وجود دارد؟! خب عزیز دل برادر! شانیت تو شانیت سوال کننده نیست، تو حق شکایت نداری، تو باید بروی و بر روی صندلی متهم جلوس بفرمایی و دیگران اعم از مردم و دیگر مسئولین مافوق و زیردست از تو سوال کنند که چرا فلان قضیه را حل نکرده ای.
اما در این فقره ما از همه متهم تریم! مائی که در دانشکده مدیریت یا درس میخوانیم و یا درس میدهیم. آری ای برادر! آری ای خواهر! ما متهمیم. ما متهمیم که هنوز نمی توانیم یک دانشکده با دو تا سه هزار دانشجو را مدیریت کنیم. ما متهمیم که هنوز درد جامعه را نفهمیده ایم. ما متهمیم که هنوز نمی دانیم سر کلاس چه بگوئیم. ما متهمیم که هنوز روزانه کمتر از ده ساعت درس می خوانیم. ما متهمیم که هنوز عرضه مدیریت موضوعات پایان نامه ها را نداریم.
آری ای استاد گرامی!
آری ای هم کلاسی عزیز!
ما شاکی نیستیم؛ ما حق شکایت از اوضاع جاری کشور را نداریم. ما فقط یک متهمیم و نه بیشتر...