یک ساعت
یک روز خوب, یک روز عالی...
خراب شد؛ در کمتر از یک ساعت. از حدود هشتونیم تا نهونیم شب...
نابود شدم...
نابود شدم........
چگونه جبرانش کنم؟
مگر باز خدایی مرا نجات دهد...
خدای رجبیون کجایی؟ نیازم به تو را بیشتر حس میکنم
یک روز خوب, یک روز عالی...
خراب شد؛ در کمتر از یک ساعت. از حدود هشتونیم تا نهونیم شب...
نابود شدم...
نابود شدم........
چگونه جبرانش کنم؟
مگر باز خدایی مرا نجات دهد...
خدای رجبیون کجایی؟ نیازم به تو را بیشتر حس میکنم
در مورد دینی شدن علم سخنها راندهاند. عدهای علم را مطلق میدانند و دینی و الحادی کردن آن را خلاف عقل بهشمار آوردهاند. اما دیگرانی نیز هستند که معتقدند علم، مبادی متفاوتی را میتواند اختیار کند. عدهای معتقدند که هر نوع علمی را میتوان دینی و الحادی کرد. عدهای نیز معتقدند که علوم مرتبط با معنا و کنش انسانی را میتوان از زوایای مختلف دینی و غیر آن مورد بررسی قرار داد. البته سخنها در این مقوله بسیار است و ما را مجالی نیست تا در این یادداشت کوتاه به آنها بپردازیم. در دو خط قبل، کلیات را معروض داشتم.
در این مطلب میخواهم «ایدهای» را با شما درمیان بگذارم. البته شاید قبلترها، کسانِ دیگری روی این موضوع کار کرده باشند که من از آن بیخبر باشم؛ و إن الله بکل شیءٍ خبیر علیم! پس اگر حرفم تکراری بود خرده مگیرید در این آخر سالی.
علم، هم در بستری رشد میکند و هم بستری را میسازد. علوم طبیعی اما توصیفگرند و پیشبینی کننده رفتارهای اجباری عناصر طبیعی. اما علوم انسانی علاوه بر آنکه توصیفگرند و این توصیفگری در بستری خاص رشد میکند؛ همچنین آنها بسترسازند، چرا که نظریهسازند. و نظریهها رفتارهای آدمی را جهت و سو میبخشد. پس علم را میتوان از زاویه تاثیر آن بر رفتار آدمی به دینی و غیر آن تقسیم کرد.
تا به حال ندیده بودم کسی علم را به خاطر معناپردازی آن به دینی و غیر آن تقسیم کند. شاید بتوان روی آن کار کرد. شاید مدیریت اسلامی نوعی علم بسترساز و معناپرداز باشد.
واقعا نمیدانم چه بگویم.
اگر بگویم شاید شاد شوند از ناراحتی ام. اگر نگویم از بغض منفجر میشوم.
امروز پرونده داوطلبان هیات علمی دانشگاهها برای بررسی به دانشگاهها ارسال شد. من هم تمایل به شرکت داشتم. البته نه به عنوان هیات علمی عادی؛ بلکه میخواستم تو طرح هیات علمی-سرباز شرکت کنم. در این طرح میتوانستم به جای اینکه سرباز عادی در پادگان باشم؛ به عنوان سرباز در یکی از دانشگاهها تدریس کنم. ماهی حدود 3 میلیون حقوق میدادند، کلاس داشت، و البته فقط 2-3 روز در هفته وقتم را پر میکرد. میتوانستم بقیه ایام را به کارهای دلخواهم بپردازم.
اما چرا ثبت نام نکردم؟
چون به شدت علاقمند به کار تیمی بودم؛ بله، علاقمند «بودم»؛ دیگر نیستم. زین پس میخواهم فرادی کار کنم. در کار تیمی هیچ خیری نیست. البته با این همکاران پژوهشی در کار تیمی هیچ خیری نیست. کار نمیکنند. اوایل سال 95 یکی از اساتید پیشنهاد نگارش کتابی حول «سازمان متقی» را روی میز گذاشت. طبق برنامه من قرار بود بین 10 الی 12 ماه کار تمام شود. استاد گفت دیر است. باید زودتر تمامش کنیم. قرار شد نفر سومی به ما اضافه شود تا سرعت انجام کار افزایش یابد و طی 6 ماه کار را به سرانجام برسانیم. اما خب... الان تقریبا 21 ماه از شروع کار میگذرد و ما هنوز به نصف هم نرسیده ایم. اگر خودم به تنهایی بار کار را به دوش میکشیدم تا الان دو بار تمام شده بود. ولی آن دوست... همه اش تاخیر، همه اش دیرکرد..همه اش سهل انگاری...
رزومه من کامل نشد و نتوانستم در فراخوان طرح هیات علمی-سرباز شرکت کنم...
بر من باد کار فردی...
وقتی داشتم رو پایاننامه کار میکردم و دوستانم درمورد روند کار میپرسیدن خیلی خوشحال میشدم. احساس میکردم براشون مهمم و بهم اهمیت میدن.
اما الان که اونها دارن روی پایاننامههاشون کار میکنن اصلا روم نمیشه ازشون سوال بپرسم. حس میکنم مزاحمشون میشم.
باید از خدا بخوام تا شفا بده منو؟
دیروز کاملا به حق باهاش مجادله کردم. از اینکه رودررو حرفم را بهش زدم خوشحالم.
به ناحق ناراحت شد. از اینکه با دلی شاید شکسته رفت ناراحت شدم.
دوست نداشتم به اینجا برسیم. یا شاید اینجوریتمام شود.
میتوانستیم دنیای علمی شیرینی را برای هم ایجاد کنیم. اما نشد.
توی توییتر که بودم گاهی خب یه حرف چالشبرانگیزی زده میشد. یکی یه توییتی میزد که یه عده طرفداری میکردن و یه عده هم مخالف بودند. مخالفها به دو دسته تقسیم میشدن؛ یه عده با دلایل خودشون, حالا درست یا غلط, ابراز مخالفت میکردن؛ اما محترم بودند. احترامها رو حفظ میکردن. اما بخشی از مخالفین شروع به فحاشی میکردن. الفاظ رکیکی بهکار میبردن. با این دسته اصلا رابطه خوبی نداشتم. اما یه عده دیگری بودند که ازشون خیلی بیشتر بدم میومد. اینها خیلی آدمهای نامرد و بیشعوری بودند. ویژگی اینها چی بود؟ اینها میرفتن کامنتهای زیر توییت اولیه را میخوندن و صرفا کامنتهای محتوی الفاظ رکیک رو لایک میکردن. یعنی با کامنتهای مخالفی که سعی بر استدلال داشته و فحاشی نمیکردن کاری ندلشتندها؛ فقط کامنتهایی که فحش داده بودند رو لایک میزدند. از این افراد خیلی بیشتر از اونهایی که فحاشی کرده بودند متنفرم. اونی که فحش داده, یه بار فحاشی کرده. اما این لایککنندهها انگار چندین بار فحش دادن و البته اون فحشدهنده رو درعمل زشتش حمایت و تشویق میکردند. اینها مصداق آمرین به منکرند.
بیایم گاهی با نفس خودمون مخالفت کنیم. مثلا میخوایم بریم سینما تا فلان فیلم رو ببینیم. مدتهاست مشتاقانه منتظر نوبت اکرانش هستیم. یه هفته دیرتر بریم. نمیگم نریم؛ نمیگم نبینیم. پیشنهاد میکنم یه هفته صبر کنیم بعد بریم سینما. یا مثلا اگر تو خیابان یهو هوس آب هویج بستنی کردیم، نخوریم. اتفاقی نمیفته که. یا اگر رفتیم کافه و دلمون یه سفارش خاصی رو خواست، یه چیز دیگه سفارش بدیم. اگر تشنه هستیم، 5 دقیقه صبر کنیم، بعد آب بخوریم. اگر سر سفره هم قرمه سبزی بود و هم مرغ؛ اگر جفتشون رو دوست داریم و در همان لحظه دلمون مرغ خواست، قرمه سبزی بخوریم. اگر ظرف میوه رو جلومون گرفتن و یه پرتقال بهمون چشمک زد، اونو برنداریم؛ یه پرتقال دیگه رو برداریم. اگر داشتیم pes بازی میکردیم و دلمون خواست رئال مادرید رو برداریم، کمی صبر کنیم. اون نوبت خاص رو با مثلا بارسلونا بازی کنیم.
من یه مدت از اینکارا میکردم. چقدر بزرگ شده بودم. مع الاسف ترکش کردم و الان حس میکنم کنترل رفتارم رو ندارم. میخوام دوباره تو همین مسئله های کوچک با نفسم مخالفت کنم. شاید تغییر کردم.
امتحانش ضرر نداره
واقعیتش اینه که خوشم میاد خودم رو آزار بدم. الان رفتم مطالب گذشته یک دوستی رو خوندم؛ و هر چه بیشتر خوندم، بیشتر ازش حالم بهم خورد. واقعیت اینه که اون فرد دیگه دوستم نیست. خیلی وقته که ازش بریدم. بعد از دروغهایی که پشت سرم گفت. از بین افرادی که از نزدیک میشناختمشان، او از همه منافقتر بود. رسول گرامی اسلام (ص) در حدیثی روشنگر، نشانه های منافق را سه چیز بر میشمارند: دروغ گفتن، به وعده عمل نکردن، و خیانت در امانت. این دوست سابق، هم پشت سرم دروغ گفت، هم «تقریبا» هیچگاه به وعده هایش عمل نمیکند. او یک منافق است. منافقی که باید از شرش به خدا پناه برد و ازش دور شد.
و چه بد فردی را انتخاب کردم.
آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود
لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود
یکی از اساتید بهم پیشنهاد نگارش کتابی رو داد. حساب کردیم با توجه به کیفیت و کمیتی که هدف قرار دادیم حدود ۸ تا ۱۰ ماه زمان میبره. برای تسریع و تعمیق در کار, از یک دوستی درخواست کردیم تا کمکمون کنه.
الان تقریبا ۲۲ ماه میگذره و تقریبا فقط به دلیل کمکاری, دیرکاری, کندکاری و سهلانگاری همون دوستمون کار حتی به نصف هم نرسیده.
جای تاسف داره...
به خاطر این دیرکرد تا الان ۲-۳ موقعیت پژوهشی خوب و یک موقعیت کاری-سربازی عالی رو از دست دادم.
از اشتباهات بزرگ زندگیم بازم براتون خواهم گفت