ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد حرف میزنم؛ البته با خودم، نه با دیگران!
گاهی، در کوچه، خیابان، اتوبوس، مترو و یا هر جای دیگری که بشود حرف زد با خودم حرف میزنم. گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. گاهی خودم را جای سرمربی رئال مادرید میگذارم و گاهی جای فلان نماینده مجلس! گاهی استاد دانشگاه میشوم و گاهی یک بچه قرتی سوسول که باباش بهش پول تو جیبی کم داده مثلا جیره روزانه شو کرده 500 هزار تومن! خلاصه که خودم رو جای هر کسی میگذارم. گاهی رئیس جمهور میشوم و گاهی رهبر! گاهی هم البته همانند تماشاگری میشوم که تیمش سوراخ شده! خلاصه آنکه تا الان فکر کنم فقط جبرئیل امین نشدم! حتی خدا هم شدم..یعنی در این حد! با خودم حرف میزنم، مسائل رو از زوایای مختلف بررسی میکنم. خب طبیعیه که با همه کوتاهی قد ذهنمان گاهی خاطراتی به ذهنم می آید و گاهی هم مثل بعضیا خاطره میسازم. گاهی مخاطرات را درک میکنم و گاهی هم مطالب خاصی به ذهنم میرسد که همه آنها را اینجا مینویسم. این گاهی ها خیلی به گردنم حق دارند...!
شما هم گاهی خود را به جای دیگران بگذارید. بهتر درک خواهید کرد و بیشتر از زندگی استفاده میبرید. گاهی هم خود را به جای کسی بگذارید که برای بیان ذهنیاتش جایی بهتر از یک وبلاگ پیدا نکرده است...!
امیدوارم گاهی نه؛ خدا همیشه پشت و پناهتان باشد، که هست..!
اکانت من در توئیتر:
AliHasani1370@
من در تلگرام:
https://t.me/malhsn

آخرین مطالب

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تحول» ثبت شده است

داستان تحول من: قسمت آخر

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ

مقنعه‌اش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که می‌توانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانش‌آموختگان پیام نور قم را می‌گویم. بعد از اعلام نتایج نهایی، و اتمام پروژه دوران کارشناسی، فورا به دنبال انجام امور فارغ‌التحصیلی‌ام رفتم. وقت نبود. روز 15 شهریور زمان ثبت نام بود و من باید تا آن روز همه کارهایم را انجام می‌دادم. امور اداری فارغ‌التحصیلی تقریبا سه روز تمام به طول انجامید.

افرادی که به طور مادرزاد نابینا هستند، هیچوقت لذت دیدن را درک نخواهند کرد. نمی‌دانم آن تیزر آموزشی تلویزیون را دیده‌اید یا نه. همان که پسر بالغی با دیدن عکس هر چیزی، نام آن را از پدرش می‌پرسد، دیگران فکر می‌کنند که او عقب افتاده است تا اینکه در پایان تیزر، همه متوجه می‌شوند که آن پسر برای اولین بار است که می‌تواند ببیند. شاید آن روزها هم من تازه عظمت محبت ستاره را درک می‌کردم. تا قبل از آن همانند همان پسر نابینا بودم.

هر کسی که می‌فهمید در دانشگاه تهران قبول شده‌ام نوع برخوردش با من تغییر می‌کرد. در جمع‌های خانوادگی، زمانی که دهان باز می‌کردم همه سراپا گوش می‌شدند، فامیل‌ها دیگر تفاوتی میان من و مسعود قائل نمی‌شدند. راستش تا آن روز فکر می‌کردم اگر وسط صحبت مسعود نمی‌پرند و سخنان مرا به طور دائم قطع می‌کنند، دلیلش این است که شاید من دارم مزخرف می‌گویم، یا بلد نیستم حرف بزنم. ولی آن روزها تازه متوجه می‌شدم که دلیلش تفاوت دانشگاه‌های ما بوده است. مسعود دانشجوی تهران بود و من دانشجوی پیام نور.

برگردیم به جملات اول همین بخش از داستان؛ مقنعه‌اش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که می‌توانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانش‌آموختگان پیام نور قم را می‌گویم. به طور مدام تلفن کنار دستش زنگ می‌خورد و هر بار که گوشی زنگ می‌خورد او حتما جواب می‌داد. حداقل زمان صحبتش هم 2-3 دقیقه بود. اگر هم تلفن زنگ نمی‌خورد، خودش با فردی تماس می‌گرفت و دقایق زیادی را فرد پشت خط صحبت می‌کرد. کار من با آن خانم شاید در حالت حداکثری، 15 دقیقه طول می‌کشید. اما برای همان 15 دقیقه، 5 الی 6 ساعت مرا معطل نگه داشت. در اتاقش صندلی وجود نداشت تا روی آن بنشینم. لحن صدا کردنش هم..«آهای پسر!»؛ انگار که سر شالیز بود!

کارهایم که تمام شد، درخواست یک نامه برای دانشگاه جدید را داشتم. از آنجایی که مدرک موقت را 6 ماه بعد تحویل می‌دادند و مدرک اصلی را هم پس از اتمام خدمت سربازی؛ برای آنکه حین ثبت نام، با مشکلی مواجه نشوم باید نامه‌ای از دانشگاه قبلی با خود همراه می‌کردم. از آن خانم خواستم تا چنین نامه‌ای را آماده کند. از دانشگاهی که در آن قبول شده بودم پرسید:

-برای کدام دانشگاه نامه بزنم؟

-دانشگاه تهران!

-کدام دانشگاه تهران؟

-خود دانشگاه تهران

سرش را بالا آورد، کمی به صورتم نگاه کرد، اسمم را با اینکه شاید 10 بار پرسیده بود، نمی‌دانست. دوباره به صفحه مانیتور برگشت تا اسمم را ببیند. با اسم صدایم کرد:

-آقای حسنی عزیز، خود دانشگاه تهران قبول شدید؟

-بله!

مقنعه‌اش را مرتب کرد؛ سرفه‌ای کرد تا صدایش صاف شود. قبلا روی صندلی ولو شده بود، خودش را جمع و جور کرد و پرسید:

-میتونم بپرسم روزانه هستید یا شبانه؟

-روزانه قبول شدم!

-رتبه‌تون چند شد؟ (با صدایی نازک کرده و کمی با عشوه و ناز البته!)

-40 شدم!

-چه رشته‌ای؟ البته ببخشید که وقتتون رو می‌گیرم!

-خواهش می‌کنم؛ مدیریت دولتی با گرایش اسلامی قبول شدم.

-درود بر شما؛ چه امری داشتید؟

-هیچی خانم؛ درخواست یک نامه برای ثبت نام داشتم.

-الان براتون آماده می‌کنم؛ البته باید ببخشید که اینجا صندلی نداریم و سر پا خسته شدید.

-عیبی نداره، دیگه این نامه رو اگر لطف کنید رفع زحمت می‌کنم.

-نفرمایید، چه زحمتی؟ کار ما خدمت به شماست.

تغییر رفتار این خانم، اولین شوکی بود که به من وارد شد. هنوز باور نمی‌کردم که «برند دانشگاه تهران» چقدر در نگرش آدم‌ها تاثیر خواهد داشت. فکر می‌کردم فقط همان یک شخص باشد، ولی خب همان‌طور که گفتم همه اطرافیانم مشمول این تغییر بودند. نمی‌دانم خوب است یا بد، اما برای من که خوب بود. آن روزها بیشتر دلم هوای ستاره و روحان را می‌کرد، چون این احترامی که بین آشنایان و حتی غریبه‌ها تجربه می‌کردم، همه را مدیون آن دو بودم.

داستان تحول من اینجا به اتمام می‌رسد. البته برای من هنوز تمام نشده است. ولی آنچه را که می‌خواستم در وبلاگ بنویسم نوشتم. از این به بعد شاید روزهایی خاطراتم از ایام دانشگاه را بنویسم ولی ربطی به داستان تحولم ندارد.

من، دانشجوی پیام‌ نور واحد قم، به خواست خدا و کمک‌های ستاره و روحان تبدیل شده بودم به دانشجوی بهترین دانشگاه کشور. نفر دوم ورودی رشته مدیریت دولتی با گرایش اسلامی. و امروز هم در جایی هستم که وقتی به اساتید گفتم علاقه‌ای به ادامه تحصیل در مقطع دکتری ندارم، تقریبا همه اساتیدم معترض بودند. این خاطرات را بعدها شاید روایت کنم.

حرفی نیست دیگر؛ خدا را شکر...!

خدا به ستاره و روحان خیر دهد...!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۰۵
علی

داستان تحول من: روز پیروزی!

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ق.ظ

همیشه دوست داشتم حامل خبرهای خوب و خوشحال کننده باشم. دیدن برق چشمان افراد و البته شنیده لرزش و شوق صدایشان وقتی که خبر خوبی را می‌شنوند یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگی است که حتما همگی تجربه کردیم. از فردای روزی که انتخاب رشته کردم، منتظر بودم که روز اعلام نتایج برسد و خبر قبولی‌ام را به اطرافیان برسانم. نمی‌دانستم کجا قبول خواهم شد، اما می‌دانستم قطعا یکی از دانشگاه‌های خوب و مطرح کشور خواهد بود. پس حتما هم خودم و هم اطرافیانم خوشحال خواهیم شد. اما از این میان، بیشتر دوست داشتم چشمان ستاره را ببینم و صدایش را بشنوم چرا که اگر نبود، قطعا من چنین جایگاهی نداشتم. او بود که با کمک‌هایش، سخنان انگیزاننده‌اش و دلداری‌هایش پسرکی را از ته چاه بدبختی بیرون کشید و کمکش کرد تا بتواند اندکی طعم خوشبختی را بچشد.

طبق اعلام سازمان سنجش قرار بود صبح سوم شهریور 1393، نتایج نهایی را اعلام کنند. آرامش خاصی داشتم چرا که نتیجه هر چه می‌شد برای من عالی بود. ساعت حدود 2 بامداد بود. طبق تجربه قبلی، فکر کردم شاید زودتر از موعد نتایج را اعلام کنند، به همین دلیل قبل از آنکه بخوابم به سایت سازمان سنجش سر زدم. حدسم درست بود. نتایج را اعلام کرده بودند. تا آن لحظه هیچ اضطرابی نداشتم چرا که از نتیجه-هر آنچه که ممکن بود اتفاق بیفتد- راضی بودم. اما در آن لحظات استرسی عجیب تمام وجودم را فرا گرفت. به ستاره و روحانی فکر می‌کردم که بیشتر از یک ماه می‌شد که خبری ازشان نداشتم. همه آنچه که در 3 سال و نیم گذشته بین ما گذشته بود، در چند ثانیه از جلوی چشمانم عبور کرد. غوطه‌ور در همین افکار بودم و اصلا متوجه نشدم کی اطلاعات مورد نیاز سایت را وارد کردم؛ مانده بود فشردن «اینتر» آخر و صبر برای اجرای صفحه و رویت نتایج. کمی صبر کردم. چشمانم را بستم و کلیک کردم. شاید 30 ثانیه‌ای طول کشید تا توان دیدن نیجه را پیدا کنم. به خودم جرات دادم، چشمانم باز شد. فریادی که از عمق جانم بر میخاست را خفه کردم. (خب ساعت 2 نصفه شب بود و اهل منزل خواب بودند!)

خدای من! چه می‌دیدم؟

من، دانشجوی دانشگاه پیام‌نور واحد قم، آن هم با 4 ترم مشروطی و معدل کل 13.65؛ کجا قبول شده بودم؟ دانشگاه تهران، کدام انتخاب؟ انتخاب اول یعنی مدیریت دولتی با گرایش مدیریت اسلامی. هم‌الان که اینها را به یاد می‌آورم مو به تنم سیخ می‌شود. از حس خاطره گویی و داستان نویسی خارج شدم!

باورش سخت نبود؛ بلکه سخت شد. انگار همه حقارت‌های 5 سال گذشته را تحقیر کرده بودم. و خدا می‌داند که ستاره چه نقش بزرگی در این راه داشت. بله من دانشگاه تهران قبول شده بودم و البته دلم می‌خواست فریاد بزنم و داد بکشم، اما ساعت 2 نیمه شب بود! فقط توانستم به خواهران و برادرم پیامک بزنم و بهترین خبر عمرم تا آن لحظه را اطلاع بدهم. دو رکعت نماز شکر خواندم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، نمی‌دانستم به پدر و مادرم چه بگویم. از خوشحالی ساکت مانده بودم، آنها هم البته خبر نداشتند که نتایج اعلام شده و سوالی نمی‌پرسیدند تا اینکه بالاخره مسعود (پسردایی‌ام) تماس گرفت و نتیجه را سوال کرد. بعد از قطع شدن تماس مادرم که گویا فهمیده بود خبری شده است، پرسید: «چیزی شده؟» و ....

راستش را بخواهید، طی چند روز گذشته چندین بار می‌خواستم این بخش را هم بنویسم، اما وقتی یادم می‌افتاد که ستاره اولین نفری نبود که خبر موفقیت مرا می‌شنید، به قدری اعصابم خورد می‌شد که حس و حال نوشتن را از دست می‌دادم. این بار هم حس نوشتن نداشتم ولی خب باید این بخش را هم تمام می‌کردم. خیلی خوب نتوانستم حس و حالم را بیان کنم و متن خوبی از آب درنیامد.

فقط این را بدانید که تا آخر عمر مدیون ستاره و ستاره و ستاره و روحان و نسرین و مهتا هستم؛ که اگر همه عمر را هم وقت بگذارم هیچگاه نخواهم توانست اندکی از محبتشان را جبران کنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۴
علی

داستان تحول من: رتبه کنکور

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ

اواخر خرداد 92 بود که ستاره از طرف نسرین پناهی به من وعده داده بود که اگر بتوانم کنکور کارشناسی ارشد را با یک رتبه خوب پشت سر بگذارم و در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوم، کمکم خواهند کرد تا پذیرش یکی از دانشگاه‌های خوب استرالیا را برای ادامه تحصیل کسب کنم. البته یادم هست که اوایل پاییز 91 نسرین پناهی توصیه کرده بود که ابتدا ارشد را تمام کنم و سپس برای مقطع دکترا به خارج از کشور فکر کنم. البته واقعیت این است که امروز، به هیچ‌کدام فکر نمی‌کنم. راستش را بخواهید حتی انگیزه ادامه تحصیل در مقطع دکترا هم در من کم سو شده است. واقعا دلیلی نمی‌بینم که وقتم را صرف کنم و دکترا بخوانم. ماشاءالله آنچه که در مملکت زیاد است و همانند ریگ بیابان، در کف خیابان ریخته، افرادی هستند که لقب «دکتر» را یدک می‌کشند. در کف دانشگاه‌ها که وضع بدتر است و «پروفسور» است که از در و دیوار بالا می‌رود. ولی خب هیچ اثر اجتماعی ندارند و خود نیز به این امر معترفند. آن روز‌ها با خود خیال پردازی می‌کردم که درس خواهم خواند، رتبه تک رقمی کسب خواهم کرد، بورسیه می‌شوم و برای تحصیل به استرالیا سفر خواهم کرد. راستش را بخواهید بسیار در این اندیشه به سر می‌بردم که بعد از اتمام جلسه کنکور، ستاره همین خبر را به من خواهد گفت. ولی خب نشد که بشود. امروز هم علاقه‌ای ندارم که بشود. ترجیح می‌دهم در یک مرکز تحقیقاتی یا اداره و سازمانی به کار مشغول باشم تا ادامه تحصیل بدهم و «دکتری به جمع دیگر دکتراهای مملکت اسلامی-آریایی‌مان اضافه کنم».

چند سال پیش از تحصیل بدم می‌آمد، چون فکر می‌کردم نمی‌توانم از این راه فرد موفقی بشوم. امروز از تحصیل خوشم نمی‌آید چون فکر می‌کنم حتی اگر پروفسور بشوم هم سودی به حال ملک و مملکت نخواهم داشت چرا که دیگرانی که قبل از من پروفسور شده‌اند و به قولی به آخر خط رسیده‌اند هیچ اثری از خود برجای نگذاشته‌اند. شاید یکی از دلایلی هم که دوران ارشدم بیش از حد مجاز به طول انجامیده است همین ناامیدی از طی این طریق باشد.

به هر ترتیب، آن روزهای پر شور و حرارت قبل از کنکور گذشت. نوروز 93 شد و گذشت، اردیبهشت 93 که آمد، دلشوره نتیجه کنکور هم در دلم افتاد. گویا در دلم رخت می‌شستند. شرایط سختی بود واقعا. مخصوصا اینکه خانواده هم اصلا مرا باور نداشتند. حتی تا زمان اعلام نتایج هم خانواده باور نمی‌کردند که من رتبه‌ای بیاورم. طبق وعده سازمان سنجش قرار بود 15 اردیبهشت نتایج را اعلام کنند. به هر دلیلی این اعلام نتایج به روز 22 همان ماه موکول شد. اگر اشتباه نکنم بیست و سوم اردیبهشت با روز پدر مصادف بود. طبق عادت دیرین همه خانواده آن روز می‌خواستند به منزل ما بیایند و همین موضوع استرس مرا بیشتر می‌کرد. «اگر نتیجه نیارم؟»، «اگر قبول نشوم؟»، «اگر رتبه‌ای که خودم را راضی کند حاصل نشود؟»؛ »آن وقت چه خواهد شد؟ خانواده مسخره‌ام نمی‌کنند؟». همین فکر و خیالات اعصابم را ویران می‌کرد. زمان هم کند می‌گذشت و هم سریع! هم دلم می‌خواست هر چه زودتر نتیجه را بفهمم و هم دلم می‌خواست هیچوقت سایت سازمان سنجش باز نشود. حالت عجیب و حس غریبی داشتم. شاید حدود ساعت 5 عصر روز 21 اردیبهشت بود که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد؛ مسعود (پسردایی‌ام) بود. رتبه‌ام را پرسید. با بی‌حوصلگی پاسخش را دادم که فردا موعد اعلام نتایج است. گفت لحظاتی پیش نتایج اعلام شده است. دست و پایم شل شد. گوش را قطع کردم. با دست‌پاچگی و استرس زیاد لپ‌تاپ را روشن کردم. توانی در بدن نداشتم. از طرفی کسی هم نبود که به جای من نتیجه را نگاه کند. شاید باورتان نشود، ولی هم‌الان که آن تجربه را به خاطر می‌آورم و می‌خواهم در قالب کلمات توصیفش کنم، شرایط آن روز کاملا برایم زنده شده است. همان لرزه و رعشه را در دستانم حس می‌کنم. به هر ترتیب وارد سایت سازمان سنجش شدم. موارد خواسته شده را وارد کردم و دکمه تایید را فشردم. به دلیل هجوم داوطلبان سرعت سایت کم شده بود. چند ثانیه‌ای طول کشید تا نتایج روی صفحه بیاید. چشمانم را بسته بودم. باز که کردم صفحه نیز کامل اجرا شده بود. رتبه‌ام؟ درست 40! نه کمتر و نه بیشتر!

حسی که داشتم را نمی‌توانم توصیف کنم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم بابت اینکه با این رتبه قطعا در یکی از دانشگاه‌های خوب کشور پذیرفته خواهم شد. دیگر دانشجوی پیام نور نبودم. می‌دانستم که در خانواده و فامیل جایگاه به مراتب بهتری پیدا خواهم کرد. می‌دانستم در مقایسه با مسعود دیگر چیزی کم نخواهم داشت. خوشحال بودم بابت اینکه اگر افتخار خانواده نیستم، حداقل مایه شرمشان نیز نیستم. اما ناراحت بودم، چون برای رتبه زیر 10 تلاش کرده بودم. چرا که در رویاهایم رتبه 1 را جستجو می‌کردم. ناراحت بودم چون شرمنده روحان و ستاره و نسرین شده بودم.

یادم نمی‌رود قطره اشکی که از پلک‌هایم به روی گونه‌هایم لغزید و افتاد روی دکمه‌های صفحه کلید لپ‌تاپم! اشک خوشحالی و ناراحتی با هم تلفیق شده بود. واقعا هم خوشحال بودم و هم ناراحت. چند دقیقه‌ای و شاید 5 دقیقه‌ای همان‌طور به مانیتور زل زده بودم که دوباره زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد و دوباره مسعود بود. رتبه‌ام را با صدایی لرزان و آرام گفتم. مسعود جا خورد؛ انتظار داشت با شوق و شور فراوان رتبه‌ام را فریاد بزنم. اما با بی‌ذوقی تمام و با صدایی لرزان از پشت تلفن گفتم «40 آوردم». تعجب می‌کرد، می‌خندید، درشتی نثارم می‌‌کرد و دوباره می‌خندید. می‌گفت دوستانم رتبه 100 آورده‌اند و تو گویی می‌خواهند کل شهر را شیرینی بدهند. آن وقت توی دیوانه با رتبه 40 ناراحتی؟. او نمی‌توانست مرا درک کند. هیچکس نمی‌توانست مرا درک کند. در هر صورت مکالمه‌ام با مسعود را به اتمام رساندم. در خانه به اولین کسی که رتبه‌ام را گفتم، مادرم بود. باور نمی‌کرد. خدا را شکر کرد و تبریک گفت. هنوز باور نکرده بود، از صدایش می‌توانستم بفهمم. هر چه می‌‌گذشت مادرم بیشتر خبر را باور می‌کرد. شروع کرده بود به خاله‌ها و دایی‌هایم زنگ زدن و خبر را پخش کردن. واقعا آن لحظات اولیه، فکر می‌کرد شوخی می‌کنم. بعد از او به خواهرم گفتم. او هم باور نکرد، آنقدر باور نکرد که حتی به صورتم نگاه نکرد و فقط یک تبریک ساده حواله‌ام کرد. تعجب و بهت و حیرت اولیه آن دو به قدری بود که خودم هم برای دقایقی احساس کردم شاید اشتباهی شده و من افتضاح کرده‌‌ام. همین احساس باعث شد تا در دو پیامک جداگانه به ستاره و روحان اطلاع بدهم که رتبه خوبی کسب نکرده‌ام و با آنها برای همیشه خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم.

چند دقیقه‌ای گذشت، یکی دیگر از خواهرانم تماس گرفت. رتبه‌ام را پرسید. گفتم، باور نمی‌کرد، البته عدم باور او با بقیه فرق داشت. در خانواده فقط او بود که مرا به درس خواندن تشویق می‌کرد. باور نکردنش از جنس باور نکردن دیگران نبود. تفاوت می‌کرد. همین امر باعث شد یک مرتبه دیگر به سایت سر زده و رتبه‌ام را ببینم. واقعا 40 شده بودم. کم کم باور می‌کردم. نه فقط رتبه‌ام را، که خودم را نیز باور می‌کردم. فهمیدم که ستاره اشتباه نمی‌کرد، فهمیدم که «من هم می‌توانم».

آن روز گذشت؛ آن روزها گذشتند. امروز چه با حسرت به آن روزها نگاه می‌کنم. یادش بخیر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۲
علی

داستان تحول من: سوال بی جواب

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ

شهریور 92 بود، مهری‌ماه تعطیل شده بود، پارک دانش تاسیس شده بود و خب انتظار هم داشتند که من مدیریت سایت را بر عهده بگیرم. به دلایل زیادی علاقه‌ای به این کا‌ر نداشتم و همین عدم علاقه نیز باعث شده بود تا فنون مدیریت یک وبسایت را نتوانم یاد بگیرم.

فعالیت در شبکه‌های مجازی تحت مدیریت ستاره و خانم مهری‌ماه مظفری، و هم‌صحبتی با بزرگان علم و دانش باعث شده بود من هم آرزوهای بزرگی در سر بپرورانم. دیگر شبیه گذشته خودم نبودم ولی شخصیت جدیدی هم پیدا نکرده بودم. راستش را بخواهید شاید هنوز هم این شخصیت را پیدا نکرده‌ام. دوستانم و مخصوصا ستاره شاید گاهی عصبانی هم می‌شدند و می‌شوند بابت رفتارهای سینوسی من! گاهی خوشحالم و گاهی عصبانی؛ گاهی امیدوار و گاهی ناامید؛ روزی قصد فتح دنیا را دارم و دیگر روز از زندگی سیر می‌شوم. این تغییر احساس روزانه و حتی ساعتی، هنوز هم گریبان مرا گرفته است. آن روزها، یعنی از شهریور تا بهمن 92 شاید اوج این رفتارهای پارادوکسیکال من بود. نمی‌دانم ستاره آن روزها را به یاد می‌آورد یا نه. ولی من ثانیه به ثانیه‌اش را از حفظم. روزهایی که ایام پوست انداختن من بود. من دانشجوی چهار ترم مشروطی پیام نور قم بودم با آرزوهای بزرگی که کم‌کم داشتن در مغز من شکل می‌گرفتند. هر گاه که کم می‌‌آوردم ستاره و روحان و گاهی نیز نسرین پناهی که از بهترین دوستان عمرم بودند ( و شاید باشند و شاید خواهند بود؛ نمی‌دانم!) و حتی مرا عضوی از خانواده خودشان می‌دانستند به فریادم می‌رسیدند. هنوز هم نمی‌دانم و هنوز هم بزرگ‌ترین سوالم دلیل و چرایی این همه مهر و محبت و توجه آنها به من است. گاهی فکر می‌کردم حتی خواهران خودم هم تحمل آن حجم از نق زدن‌ها و ناامیدی‌های مرا نداشتند ولی ستاره با محبت تمام که طعنه به محبت مادری می‌زد همه را ندید می‌گرفت. الان که به آن روزها و حرف‌هایم فکر می‌کنم، متوجه می‌شوم که گاهی، بعضی از سخنان به مرزهای توهین نیز نزدیک می‌‌شدند. اما واقعا ستاره چرا دوست داشت که من پیشرفت کنم؟ باور کنید من هم هیچ جوابی برای این سوال ندارم. آن روزها و شاید بهتر باشد که بگویم آن شب‌ها مهم‌ترین سوال من از ستاره تقریبا همین سوال بود که چرا پیشرفت من، یعنی کسی که تا به حال حتی یک مرتبه هم از نزدیک ندیدنش برایشان مهم است. یادم هست ستاره پاسخ به این سوال را موکول می‌کرد به بعد از امتحان کنکور و می‌گفت اگر جوابش را الان بگویم به قدری شگفت زده خواهی شد که دیگر تمرکز لازم برای مطالعه را نخواهی داشت. من روزها می‌شمردم که چه زمانی 16 بهمن فرا خواهد رسید. اما این شمارش نه از برای امتحان بود؛ بلکه روزشماری می‌کردم تا بلکه شاید بتوانم جواب سوالم را از ستاره بشنوم. 15 بهمن شد و فقط ساعاتی تا شروع کنکور زمان باقی مانده بود. اما به دلیل بارش سنگین در کل کشور، کنکور به مدت یک هفته به تعویق افتاد. من از اینکه یک هفته دیگر باید استرس کنکور را تحمل کنم ناراحت نبودم. فقط از این بابت ناراحت بودم که یک هفته دیرتر پاسخ سوالم را می‌شنوم. بالاخره 23 بهمن فرا رسید. بعد از آنکه آخرین تست کنکور ارشد را زدم و احساس کردم دیگر کاری با برگه سوالات و پاسخنامه ندارم، به سمت خانه ندویدم، بلکه پرواز کردم تا شاید پاسخ سوالم را بگیرم. به خانه رسیدم و بدون فوت وقت، از طریق پیامک به ستاره گفتم که امتحان تمام شده است. البته انتظارم این بود که ستاره مثل هر وقت دیگری، شب‌ آنلاین شود و صحبت کنیم. اما خوشبختانه ستاره در کمتر از 5 دقیقه آنلاین شد. سلام کردم و فقط گفتم از امتحان به شدت راضی هستم و بدون آنکه منتظر پاسخ او باشم، یکبار دیگه سوال تکراری خودم را مطرح کردم. مشتاقانه منتظر پاسخ بودم که ستاره گفت: «اول درصدهایت را بگو». سریع حدس‌هایم را گفتم و دوباره سوالم را تکرار کردم. ستاره گفت صبر کن و سپس با فردی که نمی‌شناختمش تلفنی مشغول به صحبت شد. شاید 5 دقیقه‌ای صحبتشان طول کشید که گفت با فرد متخصصی در امور کنکور ارشد صحبت کردم. اگر درصد‌هایی که گفتی درست باشند، رتبه‌ات در بدترین حالت 20 خواهد بود. بدون توجه سوالم را تکرار کردم که گفت کلاس دارد و بعد از بازگشت به خانه حتما پاسخم را خواهد داد. تا شب منتظر ماندم، ثانیه‌ها را می‌شمردم. شب شد و روشن شدن چراغ اکانت یاهوی ستاره، امید را دل من روشن کرد تا شاید پاسخ سوالم را بگیرم. اما ستاره گفت امشب باید حتما برای پارک دانش پوسته جدید خریداری کنند و آن شب حدود دو ساعتی پوسته‌های مختلف را به من نشان داد تا بین آنها یکی را انتخاب کنم. انتخاب کردم و آن پوسته البته هیچگاه خریداری نشد! ستاره گفت فردا شب جایی هستم، دو شب دیگر پاسخ سوالت را خواهم گفت و من مجبور به صبری دو روزه شدم. البته دو روزی که بر 6 ماه گذشته افزوده می‌شدند. دو شب دیگر را صبر کردم، ثانیه‌ها را می‌شمردم. جمعه شب شد. از بعد نماز مغرب آنلاین بودم و منتظر ستاره. او نیز پس از مدتی آنلاین شد. سلام کردیم و باز تکرار سوال. جواب ستاره این بود «تا وکیلم نیاید سخن نخواهم گفت». و این جمله‌اش اینقدر مرا بهم ریخت که فقط خداحافظی کردم و گفتم دیگر با شما حرف نخواهم زد. اما فردا شب بعد از نماز مغرب باز هم آنلاین شدن و منتظر ستاره. دنیای بدون او را نمی‌توانستم تصور کنم. او نیز برخلاف شب‌های گذشته که معمولا حدود 8 شب آنلاین می‌شد، همان سر شب آمد و صحبت کردیم. مرا قانع کرد که تا روز اعلام نتایج اولیه صبر کنم. صبر کردم و صبر کردم و صبر کردم. روز اعلام نتایج شد، باز هم پاسخم را نداد و گفت باید تا زمانی که او می‌داند صبر کنم. الان حدود سه سال و یک ماه از روز کنکور می‌گذرد و هنوز هم زمان پاسخ به سوال من نرسیده است.

تقریبا از اواسط تعطیلات نوروز 93 بود که ستاره خیلی کم و کمتر در یاهو آنلاین می‌شد. اگر گاهی هم فرصتی دست می‌داد، فقط در حدود 10 الی 20 دقیقه می‌توانستیم با هم صحبت کنیم. نمی‌دانم چرا اما انگار ستاره طی یک پروژه از اواخر مرداد 92 تا آخر همان سال را برای همراهی با من خالی کرده بود. هر روز ساعاتی را برای روحیه دادن به من اختصاص می‌داد که البته واقعا هم کمک بزرگی بود. بعد از کنکور هم ساعات صحبت روزانه و هم تعداد روزهایی که در هفته آنلاین می‌شد کم و کمتر می‌شدند تا اینکه زمانی فرا رسید که هر دو یا سه ماه با هم صحبت می‌کردیم. و البته زمانی که تقریبا قطع رابطه کردیم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۳۲
علی

داستان تحول من: چرا؟ چرا من؟

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ق.ظ

ترم هشتم کارشناسی بود و من حدود 50 واحد هنوز داشتم. نتیجه اینکه حتی در ترم نهم نیز نمی‌توانستم دوره کارشناسی را به اتمام برسانم. حدود 20 واحد ترم هشتم، 8 واحد تابستان، 12 واحد ترم نهم و 23 واحد نیز ترم دهم! البته خب این اعداد، تعداد واحدهایی را نشان می‌دهند که برای هر ترم ثبت می‌کردم. مثلا در ترم هشتم حدود 8 واحد را پاس نکردم. از 8 واحد ترم تابستان هم فقط دو واحد را قبول شدم. اما همه واحدهای ترم‌های نه و ده را قبول شدم. البته مشکل اصلی این نبود که درس نمی‌خواندم. مشکل این بود که درس‌های کارشناسی را نمی‌‌‌خواندم چرا که امیدی به افزایش معدل در حد قابل قبولی نداشتم. معدل نهایی کارشناسی من 13.56 شد. قبل از ترم هفتم که معدلم زیر 13 بود. اما در نهایت حدود یک نمره معدلم را بالا کشیدم. تقریبا از اواخر اسفند 91 تصمیم گرفتم فقط برای ارشد درس بخوانم و همین هم باعث شد نتوانم معدل کل کارشناسی را بالای 14 بیاورم. ترم هشتم از حدود 20 فقط 12 واحد را پاس کردم؛یکی به همان دلیلی که گفتم، و دیگری به خاطر اینکه پدر و مادرم دقیقا وسط امتحانات من از مکه برگشتند که همین نکته نیز باعث شد در فصل امتحانات به جای درس و کتاب به امر خانه تکانی مشغول شوم. ترم تابستان هم سه درس داشتم و در مجموع 8 واحد. امتحان دو تا از درس‌ها که هر کدام نیز 3 واحد بودند و در مجموع 6 واحد را خواب ماندم. آخر کسی نیست به مسئولین بگوید ساعت 8 صبح هم امتحان می‌گذارند؟ باور کنید خوانده بودم. یعنی اگر سر جلسه می‌رفتم قطعا قبول می‌شدم. اما خب «خواب نوشین بامداد رحیل...بازدارد پیاده را ز سبیل»!

آن روزها همه فکر و ذکرم شده بود کنکور و کنکور و کنکور. روزی امیدوار بودم و روزی ناامید. و در همه این شرایط فقط و فقط ستاره بود که دردم را دوا و مشکلم را چاره بود. یادم هست خانواده حتی تا روز اعلام نتایج باور نمی‌کردند که من هم می‌توانم موفق بشوم.

تقریبا اواسط تابستان 92 بود که «مهری‌ماه» تعطیل شد. گفتند به دلیل مشکلات فنی چند روزی سایت فعالیت نخواهد داشت. اما این چند روز شد چند ماه و الان هم چند سال است که از آن شبکه دوست داشتنی هیچ خبری نیست. شهریور 92 ستاره و روحان تصمیم گرفتند یک سایت علمی به نام پارک دانش تاسیس کنند. یک شبکه اجتماعی نبود. قرار نبود ارتباط خاصی بین کاربران در فضای مجازی باشد. هر کسی در رشته تخصصی خودش مقاله‌ای می‌نوشت، در سایت می‌گذاشت و احیانا اگر سوالی توسط مخاطبی پرسیده می‌شد پاسخ می‌داد. البته برای سایت خواب‌ها دیده بودند. قصد داشتند فعالیت‌های بسیار گسترده‌ای در فضای واقعی انجام دهند که خب نشد. تقریبا از اواخر مرداد 92 بود که ارتباط من و ستاره کاملا عمیق‌تر از قبل شد. البته تقریبا ارتباطم با نسرین پناهی و مهتا قطع شده بود. از بقیه اعضای ‌شبکه مجازی مهری‌ماه کاملا بی‌خبر بودم. نسرین گاهی پیامی می‌داد. اما تا دو سال دیگر یعنی تیر 94 تقریبا هیچ ارتباط دیگری با مهتا نداشتم. ولی در همه این روزها این ستاره بود که کمکم می‌کرد و به من روحیه می‌داد. البته روحان که جای خود را دارد. باید بگویم ستاره و روحان کمکم می‌کردند. تقریبا هر شب چندین ساعت با ستاره چت می‌کردیم. و هفته‌ای هم یکی دو مرتبه با روحان تلفنی صحبت می‌کردیم. گاهی زمان صحبت‌هایم با روحان بیشتر از دو ساعت طول می‌کشید. اما دو ساعت، کف زمانی بود که هر شب با ستاره چت می‌کردیم. به طور عادی 4 تا 5 ساعت بود ولی گاهی تا 8 ساعت هم کشیده می‌شد. هنوز نمی‌دانم چرا! نمی‌دانم چرا این دو عزیز به من کمک می‌کردند. این «چرا» و پرسش از دلایل این رابطه تقریبا بخش اصلی صحبت‌های من و ستاره را در هر هفت شب هفته تشکیل می‌داد. او هر بار به سوال من به شکلی پاسخ می‌داد. اما خلاصه کلامش این بود که «من برگزیده شدم». خودم هنوز هم نمی‌دانم چه کسی و چرا و بر چه اساسی مرا برگزیده است. حالا فرض کنیم که من برگزیده شده‌ام، ستاره و روحان این وسط چه نقشی دارند؟ هنوز هم این پرسش‌ها ذهنم را به خود مشغول می‌کنند. زمانی بود که تقریبا روزانه چندین ساعت به همین سوالات فکر می‌کردم اما دریغ از جواب! ستاره هر بار پاسخی می‌داد ولی در نهایت و هر شب زمان پاسخ اصلی را به بعد از کنکور موکول می‌کرد. البته هنوز هم پاسخ سوالم را نگرفته‌ام...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۴
علی

رسیده بودیم به نوروز سال 91؛ من با آریا، قانون، ستاره و روحان خداحافظی کرده بودم. دیگر ارتباطی با هیچکدام از بچه‌های آریا نداشتم. البته مشکلاتی نیز بود که خب به داستان ما ربطی ندارد. البته من از آریا به طور کامل دور نبودم. همچنان با اسامی ناشناس و مختلفی به آریا سر می‌زدم، ولی صحبتی نمی‌کردم. فقط چت‌ها را می‌خواندم و خب با خنده بچه‌ها من هم پشت میز کامپیوتر قهقهه سر می‌دادم. اما زمانی که برای آریا کنار گذاشته بودم بسیار کمتر شده بود. به همان اندازه نیز بیشتر به درس و مطالعه مشغول شده بودم. نتیجه این شد که بعد از سه ترم متوالی با معدل نسبتا خوبی ترم رو به اتمام رساندم. تقریبا تا اواخر خرداد هیچ صحبتی در آریا نداشتم. طی این مدت، چت روم قانون هم به فرد دیگری واگذار شد و ستاره ابتدا چت روم هما رو تاسیس کرد که بعد از یکی دو ماه آن هم تعطیل شد. البته ستاره بلافاصله یک شبکه مجازی محدود به اسم هما رو تاسیس کرد. من قبل از اینکه تو آریا دوباره خودم را معرفی کنم، در جامعه مجازی هما ثبت نام کردم. چند روزی آنجا با دوستان جدید صحبت می‌کردم. یادم هست که شبنم در عرض یکی دو روز به هویت واقعی من پی برد. ولی جز یکی دو بار با خود ستاره صحبتی نداشتم. البته ستاره کتمان می‌کند ولی دل من گواهی می‌دهد که او نیز مرا شناخته بود. بعد از چند روز فعالیت در هما، باز هم با همان اسم سابق با بچه‌های آریا صحبت کردم. اولین بار «مینا» و «هنگامه» بودند که احساس کردم باید با آنها صحبت کنم. این دو نفر بعد از ستاره و روحان و امیرعلی تقریبا محرم همه اسرار من بودند. بسیار هم کمکم می‌کردند. بعد از دو سه روز نیز، خودم را به ستاره معرفی کردم.

در واقع این بازگشت من، شروعی بود بر دوران گذار از یک زندگی نکبت‌بار به دورانی بهتر و مفیدتر. تقریبا یکی دو هفته بعد از بازگشتم (حالا انگار که بازگشت ترمیناتور بوده!!)، ستاره ابتدا پیشنهاد داد که به صورت مجازی زبان و یک سری از مقدمات هک و برنامه نویسی را بهم آموزش بده. چند جلسه‌ای پیش رفتیم ولی خب به دلایلی کنسل شد. زبان را البته اصلا شروع نکردیم. اما مدتی بعد، یعنی شاید کمتر از ده روز بعد ستاره یک شبکه مجازی جدید تاسیس کرد به نام مهرویلا. البته طی تابستان تا اواخر پاییز آن سال، شاید ده شبکه توسط ستاره تاسیس شد. به من می‌گفت که می‌خواهد یک شبکه کامل و بی‌نقص داشته باشد اما هر بار که کار برنامه‌ نویسی یک کیس تمام می‌شود و شروع به کار می‌کند، ستاره تازه متوجه یکی از عیوب آن می‌شود و به همین دلیل کار برنامه نویسی، نصب و گسترش آن را از اول شروع می‌کرد. اینطوری بگویم که یکی دو مرتبه‌ای شد که زمان شروع به کار یک مورد، تا تعطیلی آن کمتر از 48 ساعت طول می‌کشید. به هر حال، مهرویلا محیطی خیلی خوب و صمیمی داشت. اوایل محیط مهرویلا به شدت فان و تفریحی بود. یادم هست یک خانمی به اسم نسرین عضو شبکه شده بود. روزهای اول هیچوقت با ایشون هم کلام نشده بودم. از عکسی که گذاشته بود، اینطور برداشت می‌کردم که از این دخترهایی است که تا لنگ ظهر توی رخت خواب هستند و بعد از بیدار شدن، غذا می‌خورند و با رفقاشون تشریف می‌برند صفاسیتی و تا نیمه‌های شب به خوش‌گذرونی می‌پردازند. اما خب دچار اشتباه بودم. ایشان خانم دکتر نسرین پناهی بودند؛ یکی از شاگردان پروفسور سمیعی جراح معروف مغز و اعصاب دنیا!! خودشان هم یک جراح زبردست بودند البته.

تابستان 91 من همچنان در فکر این بودم که هر چه سریع‌تر درس را تمام کنم، سربازی را به اتمام برسانم و دنبال کار بگردم. اما خدای مهربان افرادی را سر راهم قرار داد که زندگی‌ام را کاملا دگرگون کردند. مهم‌ترین آنها قطعا همین خانم دکتر نسرین پناهی بود؛ البته بعد از ستاره و روحان....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۲:۰۸
علی

داستان تحول من: از قانون تا خداحافظی...!

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۶ ب.ظ

ششم مهر ماه سال 90 ما از تهران مهاجرت کردیم. به قم، سرزمین دوست داشتنی من رفتیم! شهر حضرت معصومه (س). آن سال، ششم مهر ماه مقارن بود با ولادت حضرت معصومه (س) و این برایم خیلی جذاب و خوشحال کننده بود. تقریبا تا اواخر مهر مشغول کارهای مرتب کردن، چیدن اثاثیه و تکمیل کردن نواقص خانه جدیدمان بودیم. خانه جدید تلفن هم نداشت پس تا خرید تلفن، وصل آن و خرید اینترنت بر روی خط تلفن جدید از دنیای مجازی دور بودم. همه این امور شاید تا اواسط آبان طول کشید. در این مدت از آریا و دوستان آریایی‌ام کاملا بی‌خبر بودم. فقط گاهی با ستاره و روحان تلفنی صحبت می‌کردم ولی خیلی کم. زمانی که به میادین (فضای مجازی) برگشتم، چت روم قانون به مالکیت و مدیریت ستاره و روحان هم افتتاح شده بود. من آریا را بسیار دوست می‌داشتم ولی نه به اندازه ستاره و روحان. به همین خاطر تصمیم گرفتم که به چت روم آنها بروم و زمان بیشتری را صرف آنجا کنم. گاهی نزدیک به دو ساعت آنجا آن‌لاین بودم اما بدون هیچ هم‌صحبتی. نشانگر قانون چنین بود؛ کاربران آن‌لاین:1 نفر! گاهی به آریا هم سر می‌زدم ولی همه توجهم به قانون بود؛ به ستاره و روحان. روزها می‌گذشت و من هر روز بیشتر به آن دو علاقه پیدا می‌کردم و البته بیشتر برایم مرموز می‌شدند. گاهی که آن‌لاین می‌شدند و کمتر با من حرف می‌زدند انگار همه دنیا روی سرم خراب می‌شد. یادم هست که یک روز ستاره جوابم را خیلی سرد داد. دلیلش را نفهمیدم ولی بسیار دل شکسته شدم. نمی‌دانستم چه شده و چرا از من ناراحت است ولی فقط یادم است که بغضی سخت گلویم را می‌فشرد.

شاید سه ماهی از بارداری ستاره می‌گذشت که...؛ خبر وحشتناک بود و سخت آزار دهنده. جنین در شکم مادر مرده بود. از اینکه نمی‌توانستم کمکی به ستاره بکنم خودم بیشتر اذیت می‌شدم. به هر حال آن روزها گذشت. شاید یک ماه بعد بود که ستاره به من گفت به دلایلی می‌خواهد به ترکیه برود و به همین دلیل نیاز دارد تا کسی را به جای خودش به عنوان مدیر قانون منصوب کند. من را انتخاب کرده و من هم قبول کردم. قرار بود چند ماهی در ترکیه بماند ولی شاید بعد از 5-6 روز برگشت. بسیار از سفرش تعریف کرد. از هوای خوب، محیط شهری قشنگ و دوستانی که بعد از مدت‌ها دیدارشان تازه می‌شد. حین همین چند روزی که ستاره از ایران رفته بود، بین من و روحان یک دعوا و کدورتی پیش آمد. خط من ایرانسل بود و خط روحان همراه اول. آن‌طور که خودش می‌گفت در خریدی که از سوپر مارکتی داشته است، مغازه‌دار به دلیل نداشتن پول خرد کافی، یک شارژ ایرانسل به او می‌دهد. روحان گفت نیازش ندارد و شماره شارژ آن را برای من فرستاد. این را هم بگویم که روحان و ستاره همیشه از وضع مالی خوب خود می‌گفتند و البته می‌دانستند که من بیکار هستم و وضع مالی خوبی ندارم. البته خدا را شکر وضع مالی خانواده بد نیست. ولی هر پسری بعد از یک سنی، دیگر ترجیح می‌دهد که دست در جیب خود کند. می‌دانستند که کمتر از پدرم تقاضای پول می‌کنم و به همین خاطر در مضیقه هستم. همه اینها را که در ذهن مرور کردم، احساس کردم روحان از سر ترحم آن کارت شارژ را به من داده و قضیه مغازه‌دار و پول خرد و ... همه بهانه است. به همین دلیل بسیار عصبانی شده و تند با روحان صحبت کردم. گوشی‌ام را نیز خاموش کردم و تا چند ساعت روشن ننمودم. همه این اتفاقات زمانی رخ داد که ستاره مدعی شده بود به ترکیه سفر کرده است. اما شاید دو سال نیم بعد از آن یعنی اواخر سال 92 بود که ستاره این ماجرا را برایم تعریف کرد و گفت: «در خانه نشسته بودم که روحان بسیار خوشحال و مشعوف وارد خانه شد، گوشی‌اش را به من داد و گفت آخرین پیامک رسیده را بخوان. خواندم و پیام با لحن خاص تو را دیدم. حس خوبی به هر دوی‌مان دست داده بود. فهمیدیم تو به خاطر پول و ثروت با ما دوست نشدی و این علاقه ما به تو را چندین برابر کرد.» ( بعد از بیان این سخنان توسط ستاره بسیار متعجب شدم، چون یادم بود که این اتفاقات زمانی رخ داد که ستاره به من گفته بود برای چند ماه مسافرتی به ترکیه خواهد داشت. حال بماند که چند ماه به کمتر از یک هفته تقلیل یافته بود. ولی بعد از همان یک هفته نیز ستاره بسیار از سفرش تعریف کرده بود. ولی الان چه می‌شنیدم؟ او در خانه بوده است. به من دروغ گفته بود؛ ولی چرا؟ چه دلیلی برای این دروغ داشت؟ زمانی که این سوال را از او پرسیدم، رفتاری انجام داد که نشان از دست‌پاچگی بسیارش داشت. گفت باید برود و شام روحان را آماده کند. بعد از چند دقیقه برخواهد گشت و پاسخم را خواهد داد. شاید برای شما این رفتار عجیب نباشد، ولی منی که بیشتر از دو سال با ستاره بودم، از این رفتارش حیرت زده شدم که بماند چرا! در هر صورت ستاره بعد از چند دقیقه برگشت و جوابی که داد آنقدر غیرمنطقی بود که حتی ارزش در خاطر سپردن نیز نداشت! البته یادآور شوم که این مکالمه بین من و ستاره اواخر سال 92 بود و آن اتفاق بین من و روحان آبان سال 90). بعد از چند روزی من و روحان باز هم به همان گرمی سابق با هم صحبت می‌کردیم. زندگی در جریان بود و به امتحانات ترم می‌رسیدیم. من می‌دانستم که آماده نیستم و برای سومین بار مشروط شدم. طبق قوانین دانشگاه‌های روزانه کشور، دانشجو پس از سه ترم مشروطی از دانشگاه اخراج می‌شود. ولی از آنجایی که دانشجویان پیام نور به دلیل پرداخت شهریه مشمول این قانون نمی‌شوند من توانستم به تحصیل ادامه بدهم. ولی دیگر تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم و دیگر مشروط نشوم. مخصوصا آنکه یک‌بار روحان با من تماس گرفت و پرسید مشروط شدی؟ گفتم سه بار. بحث اخراج پیش آمد و من توضیح دادم که اخراج نخواهم شد؛ خیال او راحت شد. اما شرمندگی پیش آنانی که دوستشان داریم بسیار سخت و دردناک است و من آن روز احساس شرمندگی خیلی بدی داشتم. دوست نداشتم دیگران و مخصوصا ستاره و روحان به مانند یک فرد ضعیف روی من حساب کنند. تصمیم گرفتم درس بخوانم و خواندم. می‌دانستم که آریا و قانون مانع مطالعه خواهند بود. به همین دلیل اواخر اسفند 90 و در حالیکه به هیچکس نگفته بودم از  آریا و قانون خارج شدم. خطم را تعویض کردم و فکر کردم که فضای مجازی را برای همیشه کنار خواهم گذاشت...اما زهی خیال باطل..!

البته یک مشکل دیگر نیز پیش آمد که خواص می‌دانند و بس...!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۶
علی

داستان تحول من: دوران مشقت بار

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ

در بخش اول دو تا محور اصلی را می‌خواستم بیان کنم: اول اینکه من یک رقیب داشتم که البته بهترین‌ دوستم هم بود و هنوز هم هست؛ دوم اینکه همه هدفم علوم آزمایشگاهی ارتش بود، قبول هم شدم ولی هنوز هم نمی‌دانم که چرا نرفتم، ولی نرفتم!

اما بریم سراغ ادامه ماجرا...

مهر 89 بود. من ترم سوم دانشگاه را شروع کردم. ترم اول معدلم شد چهارده و نیم، ترم دوم رو هم که مرخصی گرفتم و الان در آغاز ترم سوم هستیم. پسردائیم هم ترم اول دانشگاه بود.

شرایط خیلی سختی را تجربه می‌کردم. هنوز هم در شوک چرایی تنفر یک شبه‌ام از علوم آزمایشگاهی بودم. حوصله درس را نداشتم. از آن طرف خبر موفقیت‌های دوستم پشت سر هم مثل بمب منفجر میشد. او دانشجوی ترم اول عمران بود، اما در یکی از مسابقات دانشجویی در سطح دانشگاه تهران اول شده بود. رقیبانی از مقطع ارشد و سال‌های بالاتر کارشناسی را پشت سر گذاشته بود. واقعا هم خوشحال این اخبار مرا خوشحال می‌کردند. ولی سخت بود تحمل نگاه‌های دیگران. دو هم‌بازی، دو دوست، دو رفیق، شاید حتی دو برادر، ولی یکی در دانشگاه تهران و دیگری پیام نور قم؛ یکی نفر اول مسابقات دانشجویی و دیگری.... . الان که این خاطرات را مرور می‌کنم دوباره اشک در چشمانم حلقه می‌زند. واقعا دوران سختی بود. بدتر آنکه من حتی نمی‌توانستم با کسی حرف بزنم. اگر کلمه‌ای حرف می‌زدم و از شرایط شکایت می‌کردم همه آن شب پرماجرای قبل از روز مصاحبه را یادآوری می‌کردند؛ «یادت می‌آید چقدر کله‌شقی کردی و نرفتی؟». عجب دورانی بود. آنقدر در شوک آن اتفاق بودم و برایم غیر قابل هضم بود و آنقدر دوران سختی را طی می‌کردم که اصلا به فکر درس خواندن نبودم. همین مسائل و روحیات و اتفاقات منجر به این شد که معدل آن ترمم زیر 10 بشود، حدودا شدم نه و نیم. و این برایم سخت بود. الان که تقریبا 5 سال و نیم از آن روزهای تلخ می‌گذرد هنوز از خانواده کسی نمی‌داند که یک ترم معدل من زیر ده شده بود.

ترم سوم هم به هر مشقتی که بود گذشت. من کلا با خانواده زیاد راحت نیستم. هم از نظر سنی با خواهران و برادرم فاصله زیادی دارم و هم آنکه کلا آدم گوشه‌گیری هستم. بیشتر افرادی به این وبلاگ سر می‌زنند که در دنیای مجازی با من آشنا شده‌اند و یا آنکه اصلا مرا نمی‌شناسند. شاید برای آنهایی که در دنیای مجازی با روحیاتم آشنا شده‌اند کمی عجیب باشد گوشه‌گیری من. شاید هم برای خیلی‌هایشان همین مورد رخ داده باشد که در دنیای واقعی گوشه‌گیر و تنها باشند و در دنیای مجازی پرشور و پر حرارت و خندان! اصلا یکی از دلایلی که موجب می‌شود بسیاری از ما ساعت‌های زیادی را صرف دنیای مجازی و صحبت با کسانی کنیم که حتی یک‌ بار هم ندیدیمشان، همین گوشه‌گیری ماست در دنیای حقیقی. من آن زمان در دنیای مجازی حضوری نداشتم. در واقع اصلا اینترنت نداشتم؛ یک اینترنت Dial-upی بود که برای باز کردن صفحه اول گوگل دقایق زیادی وقت می‌گرفت. با این اوصاف دیگر شانسی برای حضور در دنیای مجازی نداشتم.

بعد از ترم سوم دانشگاه و با شروع ترم چهارم من هم به اصرار برادرم اینترنت ADSL تهیه کردم. تنهایی محض در خانه (مخصوصا بعد از ازدواج آخرین خواهرم) و شوک‌هایی که بهم وارد شده بود (شوک آن شب خاص که از علوم آزمایشگاهی متنفر شده بودم و نیز شوک مشروطی با معدل زیر 10 در ترم سوم) منجر شد که هر چه بیشتر و بیشتر به فضای مجازی خو کنم.

اواخر بهمن بود که اینترنت منزل ما نصب شد. اوائل فقط به سراغ سایت‌های خبری و مذهبی می‌رفتم. با کلیدواژه «جک» ساعت‌ها وقت‌گذرانی می‌کردم. تا اینکه...

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۵۳
علی

داستان تحول من: مقدمه

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ب.ظ

همیشه داستان زندگی افرادی که متحول شده‌اند برایم جذاب بوده است. فکر میکردم صاعقه‌ای آسمانی بر سرشان فرود آمده و یا تلنگری ناگهانی باعث تغییراتی جهش‌گونه در طرز تفکر آنها شده است. البته تلنگر ناگهانی وجود دارد، ولی قطعا زمینه‌ای بوده که این تلنگر منجر به آن تغییرات شده است. این تلنگرها همیشه و همه جا و برای همگان رخ می‌دهد، ولی بر عده اندکی موثر است. دوست داشتم بدانم چه عاملی یا بهتر بگویم چه عواملی باعث ایجاد یک جهش رفتاری و یک تغییر بنیادین در طرز فکر افراد می‌شود.

تحول من...!

شاید کمی خنده‌دار به نظر برسد، ولی خود من یکی از همین افراد بودم. بگذارید با هم داستان زندگی فخرالفخرا مفاخرالفخور حافظ الدوله خان رئیس کچل‌ها رو مرور کنیم؛ البته از سال 88 تا به امروز. شاید برایتان جذاب باشد. البته برای ورود به داستان نیاز هست که کمی هم از دوران دبیرستان برایتان تعریف کنم.

سال دوم دبیرستان زمان انتخاب رشته هست. در خانواده ما همه پسرها به طور پیش‌فرض رشته ریاضی-فیزیک را بر می‌گزیدند. ولی انتخاب تجربی توسط من باعث سنت‌شکنی شد. البته کسی طعنه نمیزد که چرا ریاضی نرفته‌ای؟ ولی چون من یک پسردایی دارم که البته بهترین دوست من نیز هست و او رشته ریاضی را انتخاب کرد همه توجهات به سوی او بود و کمتر مورد توجه بودم. البته این نکته را هم باید عرض کنم که من کلا آدم درون‌گرایی هستم و این مورد نیز من را اذیت نمی‌کرد. مسئله‌ای که باعث رنجشم میشد، نه یک عامل بیرونی که رفتار خودم بود. در واقع من اصلا درس نمی‌خواندم در حالیکه پسردائیم (مسعود) هم در بهترین مدرسه تهران درس می‌خواند و هم اینکه همیشه شاگرد اول بود با معدل نزدیک 20! مقایسه همیشگی من با مسعود یک امر طبیعی بود. واقعا شرایط سختی بود و عامل این سختی هم چیزی نبود جز تنبلی خودم.

من تجربی را انتخاب کرده بودم ولی خودم هم می‌دانستم که پزشکی قبول نخواهم شد. علاقه شخصی خودم هم اول به علوم آزمایشگاهی بود بعد هم زیست‌شناسی جانوری.....حالا بریم سال 88؛ سال کنکور!

سال 88 من کنکور داشتم. رتبه‌ای بهتر از 15000 کسب نکردم و با این رتبه در علوم تجربی هیچ دانشگاه روزانه‌ای در رشته‌های درخور و مناسب مرا نمی‌پذیرفت. زمانی که لیست رشته‌های مورد علاقه‌ام را به برادرم دادم که وارد سایت سازمان سنجش کند بدون نظرخواهی خاصی از من و با صلاحدید خودش چند گرایش مدیریت و حسابداری پیام‌نور را نیز اضافه کرد. من پیام نور قم رشته مدیریت بازرگانی قبول شدم. با حدود 20 روز تاخیر ثبت نام کردم چون اصلا تمایلی نداشتم که برای دانشگاه هزینه روی دست خانواده بگذارم. مخصوصا اینکه ما آن زمان تهران زندگی می‌کردیم و رفت و آمد به قم هم هزینه‌ای بود مضاعف! پس قید ثبت نام را زدم ولی با اصرار خانواده و با تاخیری 20 روزه ثبت نام کردم. ترم اول معدلم کمی بیشتر از 14 شد. خوب نبود. از رشته‌ام هم خوشم نمی‌آمد. تصمیم گرفتم یکبار دیگه شانسم را امتحان کنم و در کنکور سال 89 نیز شرکت کنم. هدفم رشته علوم آزمایشگاهی ارتش بود. ارتش؛ برای اینکه سربازی لغو میشد، حقوق ثابت داشتیم و آن 4 سال تحصیل هم بخشی از دوران خدمت حساب میشد به علاوه اینکه بعد از اتمام دوران تحصیل و بلافاصله بعد از ازدواج خانه‌ای هم در اختیارمان می‌گذاردند. 6 ماه مطالعه نیم‌بندی داشتم که منجر به کسب رتبه 9000 شد. پسرداییم هم سال 89 کنکور داشت و در رشته ریاضی موفق شد رتبه 1200 را به دست آورده و در رشته مهندسی عمران دانشگاه تهران پذیرفته شود. خب رقیب من که البته ناگفته نماند خیلی هم دوستش دارم در بهترین رشته و دانشگاه پذیرفته شد و من سال اول را که خراب کرده بودم و سال دوم هم رتبه‌ام چنگی به دل نمیزد. ولی با این وجود اسمم بین اسامی چند برابر پذیرفته شده برای مصاحبه علوم آزمایشگاهی دانشگاه ارتش بود. بسیار خوشحال شدم. هدفم از اول همین بود. اما یک اتفاق که هنوز هم برایم قابل هضم نیست همه چیز را بهم ریخت. شبی که فردا صبحش باید برای مصاحبه میرفتم، به ناگهان چنان نفرتی از علوم آزمایشگاهی در دلم ایجاد شد که تصمیم گرفتم سر جلسه مصاحبه حاضر نشوم. پدرم، مادرم، خواهران و برادرم و حتی مسعود حضوری و تلفنی چندین بار هدفم را یادآوری کردند که «پسرجان! تو برای همین علوم آزمایشگاهی ارتش یک ترم مرخصی گرفتی، پس چرا الان چنین می‌کنی؟» ولی مرغ یک پا داشت و من نرفتم! عصر روز مصاحبه ناگهان پشیمان شدم که ای خداااااااا! چرا چنین شد؟ و چرا من در حالیکه کمتر از چند ساعت با رشته مورد علاقه‌ام فاصله داشتم با خود چنین کردم؟ نمی‌دانستم قصه از چه قرار است و دست تقدیر چه حوادثی برایم در آستین پنهان کرده است!

ادامه دارد....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۱
علی