اندیشه خوابگاهی!
وقتی اسم خوابگاه دانشجویی بیاید، معمولا کلماتی همچون شور، نشاط، شادی، دوران خوشی و یا مشکلات سلف، جدالهای بی نهایت سیاسی، صحبتهای در ظاهر شاد ولی پر از درد و غم به ذهن متبادر میشوند. خب خوابگاه همه اینها هست. اما میتواند کمی بیشتر هم باشد. در واقع دوران دانشجویی و بالاخص محیط خوابگاه دوران انسانسازی است. دانشگاه محل تربیت نیروهای جوان و زبده هست. خوابگاه نیز میتواند این اثر را ضریب ببخشد و اثر این تربیت را چندین برابر کند. اما خوابگاه باز هم میتواند بیشتر باشد. چیزی بیشتر از انسان سازی. در واقع خوابگاه میتواند حتی محلی برای نظریهپردازی هم باشد! خودم هم علامت تعجب در پایان جمله قبلی گذاشتم، پس این حق را به شمای خواننده میدهم که همالان چشمانتان از تعجب زیاد به یک دایره کامل تبدیل شده باشد!! ولی خب تجربهای بود که برایم رخ داد. خب الان میپرسید دانشجویی که ساعتها در راهروهای دانشگاه از این طبقه به آن طبقه میرفته است و سر کلاس درس حاضر میشده است و احیانا شاغل هم میباشد و باز هم احیانا متاهل، دیگر چه وقتی برای اندیشیدن حول اتفاقات خوابگاه دارد؟ در واقع اینطور به نظر میرسد که خوابگاه همانند اسمش فقط محلی است برای خواب و بیرون کردن خستگی روزانه با خواب شبانه! ولی نه، اینگونه هم نیست، میشود از اتفاقات کوچک درسهای بزرگی گرفت. شاید تفکرات چند دقیقهای قبل از خواب شبانگاهان این مجال را در اختیار من و شما قرار دهد.
در دنیا و در رشته مدیریت بسیار مرسوم است که دانشمندی، نظریهپردازی، دانشجویی به سراغ شرکتهای مختلف، کارخانههای گوناگون و سازمانهای دولتی و تجاری و خدماتی و صنعتی برود و با مشاهده رفتار روسا و مرئوسان، مدیران و کارکنان و ثبت رفتار آنها و نیز تفکر عمیق و برداشت از آنها نائل به فهم یک موضوع سازمانی شود و یا با انتزاع بعضی مفاهیم و ساختدهی به آن اقدام به نظریهپردازی کند.
خب اگر این در یک کارخانه مثلا ماشینسازی و یا یک شرکت دولتی میسور است، چرا در کارخانه انسانسازی که منظورم همان خوابگاه دانشجویی است رخ ندهد؟ چه تبعدی دارد؟ چرا نشود؟ حتما میشود. برای نگارنده این سطور این اتفاق رخ داده است. شما که باهوشتر نیز هستید پس حتما میتوانید. بیائید با هم این تجربه را مرور کنیم.
طی دوران کارشناسی من در شهر خودمان درس میخواندم پس نیازی به خوابگاه نداشتم. ولی برای مقطع کارشناسی ارشد در شهر تهران پذیرفته شدم و خب بالتبع نیازمند خوابگاه بودم. همان روزهای اولی که در خوابگاه کوی مستقر شدم یکی، دو لپ تاپ از بچههای خوابگاه گم شد که اینطور اوقات احتمال اول دزدی است. گویا لپتاپها دزدیده شده بودند. خب اتفاق بدی بود و موجی از نگرانی را بین بچههای خوابگاه و بالاخص ورودیهای جدیدی که تجربه زندگی خوابگاهی نداشتند ایجاد کرد. بعضی از مسئولین خوابگاه و یا دانشجویانی که تجربه بیشتری در زندگی خوابگاهی داشتند سعی داشتند با ارائه توصیههای لازم برای حفاظت از اموال به ورودیهای جدید کمک کنند. جلسات رسمی و غیررسمی برگزار شد و تجربیات با بچههای جدید به اشتراک گذاشته میشد. یکی از این توصیهها این بود که شبها حتما درب اتاق را قفل کنید و بعد بخوابید. دلیلش هم این بود که ممکن است نیمههای شب افرادی که زیاد قابل اطمینان نیستند از حالت خوابآلودگی شما استفاده کرده وارد اتاق شوند و شما هم با این تصور که یکی از هم اتاقیها وارد اتاق شده است بیاهمیت به باز و بسته شدن درب اتاق دوباره چشم بر چشم نهید و بخوابید و بشود آنچه که نباید...
خب توصیه معقولی بود. ولی از آنجایی که من هیچکدام از هم اتاقیهایم را نمیشناختم این سوال برایم ایجاد شده بود که چرا من باید به این افراد اعتماد کنم؟ البته قبل از ادامه مطلب عرض کنم که الان و بعد از گذشت نزدیک به 2 سال مثل چشمانم به هم اتاقیهایم اعتماد دارم ولی آن روزها آنان را نمیشناختم. واقعا برایم سوال شده بود. اگر من در اتاقی دیگر و با افرادی دیگر هماتاق بودم، قطعا همین توصیهها را باز هم میشنیدم و باید در برابر هم اتاقیهای فعلی همه موارد ایمنی را رعایت میکردم؛ پس چرا الان باید به آنان اعتماد داشته باشم؟ این سوالی بود که هیچگاه کسی پاسخی برای آن نداشت.
در مواقع بیکاری این سوال ذهن مرا به خود مشغول میساخت، تا اینکه در ابتدای ترم دوم یکی از همکلاسیهایم از من موضوعی برای ارایه سرکلاس یکی از دروس خواست. از او چند دقیقهای وقت خواستم تا کمی حول موضوعات مختلف فکر کنم. ناگهان موضوعی به ذهنم آمد؛ با قرار گرفتن در یک موقعیت خاص باید یک سری از الزامات را حتما رعایت کنیم، مثلا وقتی در خوابگاه با افرادی هم اتاقی میشویم الزاما باید تا حدی از اطمینان را به آنها داشته باشیم و البته برعکس برای اذیت نشدن حتی اگر دستمان کج باشد باید یک سری از الزامات را رعایت کنیم تا زندگی تلخی نداشته باشیم، مثلا از هم اتاقیها چیزی ندزدیم! خب این مسائل را وقتی در ذهنم مرور کردم و سوالات مختلف دیگری به ذهنم آمدند و کمی موضوع را به سازمان تعمیم دادم به مفهومی رسیدم به نام «بصیرت شغلی»! به عنوان دانشجوی مدیریت تا آن روز این عبارت را در کتب مدیریت منابع انسانی ندیده بودم، با تنی چند از اساتید و افراد مطلع این بحث را در میان گذاشتم و اکثرا تائید کردند که در دنیا با این واژه کسی حرف خاصی نزده است یا اگر هم بحثی شده بسیار کم بوده است. همین امر باعث شد مطالعاتم را برای گسترش و تعمیق این مفهوم پیگیری کنم.
من در اینجا قصد توضیح مفهوم بصیرت شغلی را ندارم. هدف فقط این است که بگوئیم در کارخانه انسانسازی خوابگاه دانشجویی میتوان از اتفاقات روزمرهای که به سادگی از کنارشان عبور میکنیم درسهای بزرگی بگیریم...همین!