ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

فکر کردن را دوست دارم؛ به اشتراک گذاشتن تفکر را بیشتر...!

ذهنیات یک فارغ‌التحصیل...!

بسم الله الرحمن الرحیم
زیاد حرف میزنم؛ البته با خودم، نه با دیگران!
گاهی، در کوچه، خیابان، اتوبوس، مترو و یا هر جای دیگری که بشود حرف زد با خودم حرف میزنم. گاهی بلند بلند با خودم حرف میزنم. گاهی خودم را جای سرمربی رئال مادرید میگذارم و گاهی جای فلان نماینده مجلس! گاهی استاد دانشگاه میشوم و گاهی یک بچه قرتی سوسول که باباش بهش پول تو جیبی کم داده مثلا جیره روزانه شو کرده 500 هزار تومن! خلاصه که خودم رو جای هر کسی میگذارم. گاهی رئیس جمهور میشوم و گاهی رهبر! گاهی هم البته همانند تماشاگری میشوم که تیمش سوراخ شده! خلاصه آنکه تا الان فکر کنم فقط جبرئیل امین نشدم! حتی خدا هم شدم..یعنی در این حد! با خودم حرف میزنم، مسائل رو از زوایای مختلف بررسی میکنم. خب طبیعیه که با همه کوتاهی قد ذهنمان گاهی خاطراتی به ذهنم می آید و گاهی هم مثل بعضیا خاطره میسازم. گاهی مخاطرات را درک میکنم و گاهی هم مطالب خاصی به ذهنم میرسد که همه آنها را اینجا مینویسم. این گاهی ها خیلی به گردنم حق دارند...!
شما هم گاهی خود را به جای دیگران بگذارید. بهتر درک خواهید کرد و بیشتر از زندگی استفاده میبرید. گاهی هم خود را به جای کسی بگذارید که برای بیان ذهنیاتش جایی بهتر از یک وبلاگ پیدا نکرده است...!
امیدوارم گاهی نه؛ خدا همیشه پشت و پناهتان باشد، که هست..!
اکانت من در توئیتر:
AliHasani1370@
من در تلگرام:
https://t.me/malhsn

آخرین مطالب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زندگی» ثبت شده است

روزهای بی‌جهت

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۲ ق.ظ

امیدوارم بتوانم یک کتاب را در یک یادداشت 900 کلمه‌ای عرضه کنم. با من همراه شوید:

1- نمی‌دانم چه کسی تخم لق کنکور را در ایران کاشت. اما می‌دانم یکی از بزرگ‌ترین ضربه‌ها را به آینده ایران زده است. هر کسی بوده، البته اگر می‌فهمیده که چه می‌کند، قطعا یکی از باهوش‌ترین دشمنان این مردم بوده. کنکور از آن ضربه‌هایی است که هنوز بدنه جامعه ما نمی‌داند از کجا می‌خورد. دو سه سال پیش بود که در برنامه «حذف و اضافه» شبکه سوم سیما، میان معاون وزارت آموزش و پرورش و وزارت علوم، تحقیقات و فناوری بحثی در گرفت. بحث جالبی بود. معاون وزارت علوم معترض بود که خروجی‌های وزارت آموزش و پرورش قابلیت‌های بالایی ندارند و زمانی که دانشجو می‌شوند از نظر مهارت‌هایی مثل خلاقیت، تجزیه و تحلیل، پژوهش، جستجو کردن، سوال پرسیدن و فکر کردن بسیار در سطح نازلی قرار دارند. خب راست می‌گفت، این چیزی است که ما هر روز در دانشگاه‌ها با آن برخورد می‌کنیم. از آن سو معاون وزارت آموزش و پرورش هم می‌گفت «خب روش جذب دانشجوی شما کنکور است و خانواده‌ها از مدارس ما و مجموعه وزارت انتظار دارند تا فرزندان‌شان را برای قبولی در کنکور آماده کنیم. قبولی در کنکور هم نیازمند مهارت‌هایی است جدا از مهارت‌هایی که یک دانشجو به آن نیاز دارد». و البته راست هم می‌گفت. برای قبولی در کنکور شما باید بتوانید تست بزنید و تست زدن، یعنی انتخاب گزینه درست از میان 4 گزینه، هیچ نیازی به خلاقیت و تحلیلگری –از آن سنخی که دانشجو به آن نیازمند است- ندارد. از نگاهِ منِ بیننده هر دو نفر راست می‌گفتند. خب اگر هر دو راست می‌گفتند پس ایراد کار از کجاست؟ ایراد از کنکور است.

2- ماکس وبر اندیشنمد بزرگ آلمانی معتقد است ویژگی خاص تمدن غرب در «عقلانیت صوری» یا رسمی آن است. عقلانیت صوری یعنی چی؟ یعنی اینکه جامعه بر اساس ارزش‌ها، نیازها و سمت‌وسوی کلی خود، برای افراد مسیر زندگی مشخص می‌کند. جامعه مشخص می‌کند که چه رفتاری به چه اندازه باید تشویق یا تنبیه شود. افراد اگر کدام مسیر را طی کنند موفق می‌شوند. در این نوع از عقلانیت، جامعه به افراد خط می‌دهد حتی قبل از آنکه به دنیا بیایند.

3- در ایران ما از ابتدا در گوش فرزندان‌مان می‌خوانیم که کنکور همه چیز است. اگر در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوی دنیا به کامت می‌شود. خلاصه آنکه کل زندگی فرد را در کنکور خلاصه می‌کنیم. چند سالی است که موسسات کنکور حوزه عمل خودشان را حتی به مدارس ابتدایی هم گسترش داده‌اند. دانش‌آموز ابتدایی از همان اول با کنکور و استرس مزخرفش درگیر می‌شود. دانشگاه برای ما همه چیز است. کارشناسی قبول شو؛ بعد در کنکور ارشد رتبه بیاور؛ و سپس هم دکتری... آنچنان هم سخت می‌گیریم که باید این مسیر حتما بدون هیچ وقفه‌ای طی شود. آمال و آرزوی‌مان این می‌شود که در همان سال اول در یک دانشگاه خوب پذیرفته شویم، کارشناسی را تمام کنیم، بدون فوت وقت در مقطع ارشد پذیرفته شویم، تمام کنیم، بلافاصله از سد کنکور دکتری عبور کنیم، دکتر شویم، پست‌دکترا را هم بگذرانیم و... .  خب همه اینها اگر بلافاصله و بی‌وقفه طی شود، ما در حدود 32-33 سالگی یک دکترِ پست‌دکتری گذرانده‌ایم! خب بعدش؟ با چه انگیزه‌ای؟ با چه هدفی؟

لطیفه‌ها از آسمان نازل نمی‌شوند؛ از دل دغدغه‌های ما متولد می‌شوند. یک لطیفه‌مانندی شنیدم که زیاد هم لایک خورده بود. «30 سالگی مثل ساعت 11 ظهر میمونه، برای هر کاری نه دیره و نه زود»! شاید جمله ساده‌ای به نظر برسه که صرفا برای خنده بیان شده؛ ولی حقیقت ورای این است. در همین جمله ساده، نوع تفکر خیلی از ما نقش بسته است. خیلی از ما جوان‌های ایرانی فکر می‌کنیم باید در 30 سالگی، اصلا شما بگو 35 سالگی به سطح بالایی از خوشبختی رسیده باشیم. مدرک گرفته باشیم، در یک شغل خوب مشغول به کار شویم، خانه و ماشین داشته باشیم، ازدواج کرده باشیم و بعد از آن با پول زیاد در کنار همسر و فرزند خوش بگذرانیم.

این همان فاجعه کنکور است که دقیقا شبیه موسسات کنکور که قلمروی کاری‌شان را به مقطع ابتدایی گسترش داده‌اند، کنکور هم اسطوره موفقیت خود را به دیگر عرصه‌های زندگی ما تزریق کرده است. یعنی شما باید تا یک سن خاص (30 تا 35 سالگی) به موفقیت دست یافته باشید و بعد از آن زندگی کنید. در حالیکه واقعیت بسیار زیباتر است. در واقعیت شما تا لحظه آخر عمر باید موفقیت را بازآفرینی کنید. لحظه به لحظه. هیچ ایرادی ندارد که تازه در سن 30 سالگی ارشد بخوانید. در 40 سالگی به دکتری فکر کنید. و در 60 سالگی یک زندگی خوب داشته باشید. مهم این است که شما در لحظه‌لحظه زندگی‌تان پیشرفت کنید. آرمان داشته باشید و در راه آن آرمان بجنگید و مبارزه کنید. مدرک دانشگاهی، نوع شغل شما، محل زندگی‌تان، همه باید ذیل آرمان شما تعریف شوند. آرمان شما امروز حکم می‌کند که درس را رها کنید، خب رها کنید؛ فردا حکم می‌کند که در یک رشته دیگر تا دکتری بخوانید، خب بخوانید. مهم این است که شما از جنگیدن در «مسیر آرمان»تان خسته که نشوید هیچ، بلکه لذت ببرید.

آن کسی که کنکور را ایجاد کرد یا یک دوست احمق بود، یا یک دشمن خبیث و کاربلد؛ که می‌دانست از چه طریقی ضربه بزند که ما درد بکشیم، ولی نه ضارب را بشناسیم و نه آلت ضربه را...!

زیاده عرضی نیست. جمله آخر: اجازه بدهید در تمام عمر از جنگیدن برای موفقیت لذت ببریم.

از سری یادداشت‌های من برای نشریه چشمه

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۱۰:۳۲
علی

دانشگاه غرورآفرین

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۴ ق.ظ

شاید با دیدن تیتر فکر کنید قصد نوشتن در مورد دانشگاه تراز انقلاب اسلامی را دارم. مثلا می‌خواهم بگویم دانشگاه باید چنین باشد و چنان باشد تا مسیر پیشرفت ایران و حتی امت اسلامی در راستای کوبیدن پرچم اسلام در افق را هموار گرداند. دانشگاه مبدا تحولات است و باید موذن تربیت کند. یا دانشگاه موتور محرکه کشور است و این قسم صحبت‌ها که البته درست هم هستند. دانشگاه باید واقعا چنین خصلت‌هایی داشته باشد. اما در این متن اصلا قصد ندارم درباره خصلت‌های دانشگاه انقلابی که پیشران انقلاب اسلامی است حرف بزنم. می‌‌خواهم بگویم دانشگاه امروز ما چگونه است؛ می‌خواهم نقاط ضعفش را نشان بدهم. که البته شما بهتر از من این نقاط ضعف را می‌دانید. ولی خب می‌خواهم نشان بدهم دیگر؛ از باب یادآوری!

دانشگاه زمانی خوب است که «غرورآفرین» باشد؛ البته غرور ملی! افتخارآفرینی برای یک ملت! البته قبل از هر چیزی یک مرزبندی روشن با «روشنفکرهای تاریک‌ذات» داشته باشم. قصد ندارم همه چیز را سیاه نشان دهم. بالاخره این همه پیشرفت در عرصه‌های مختلف از جمله پزشکی و هسته‌ای و موشکی و نانو و ماهواره و لیزر و ... الکی که نیست؛ هست؟ از زیر بُتّه درآمده؟ خب قطعا کسانی بوده‌ و هستند که بار این پیشرفت را به دوش کشیده‌اند. بسیاری از آنها هم محصول همین دانشگاه‌های خودمان هستند. پس همه چیز سیاه نیست. نقاط سفید هم زیاد داریم. از این بابت هم خدا را شاکریم. بیش باد!

اما قطعا همه قبول داریم که همه چیز سفید نیست؛ نقاط سیاه هم کم نداریم مع‌الاسف. در این متن می‌خواهم کمی در مورد سیاهی‌های دانشگاه حرف بزنم. به چه امید؟ به امید بهبود. به امید سفید شدن همه سیاهی‌ها.

متاسفانه بسیاری از خروجی‌های نظام دانشگاهی ما بیشتر از آنکه اقدام به غرورآفرینی کنند، مشغول به فخرفروشی، پز دادن و شنا در دریای غرور خویش هستند. آنها مغرورند. و دقیقا همین بد است. البته خیلی هم غیرطبیعی نیست‌ها؛ درخت وجودشان بار دانش نگرفته، ولی مدرک را در دستان‌شان می‌بینند، فلذا بادکنک تکبرشان باد می‌شود و فکر می‌کنند کسی هستند. بیل‌نزده توهم فرهاد بودن بَرِشان داشته؛ جور هندوستان نکشیده خواهان طاووس‌اند. می‌خواهند از در دانشگاه که بیرون می‌روند یک‌راست بنشانندشان پشت میز دفتری در فلان اداره، خودکاری هم دستشان بدهند تا امضایی کنند یا نقشه‌ای بکشند و تصمیمی علم کنند. ولی مع‌الاسف آنها این توانایی را ندارند؛ در دانشگاه یاد نگرفته‌اند؛ بهتر بگویم: دانشگاه یادشان نداده است. فلذا وقتی بیرون می‌آیند و می‌بینند که کسی اعتنایی به‌شان نمی‌کند، اینجاست که سرخورده می‌شوند. نیروی جوان این مملکت که باید باری از روی دوش این مملکت بر می‌داشت، حال خود شده باری روی دوش کشور و مردم. از طرفی کار بلد نیست و از دیگر سو، عارش می‌آید که کارِ دستی پیشه کند. از بنایی گرفته تا صنایع دستی؛ با خود می‌گوید من چهار و شش و ده سال حتی، درس خوانده‌ام که به کارهای بزرگِ فکری مشغول باشم، نه اینکه بیل بزنم یا سفالگری کنم یا در و پنجره درست کنم. من می‌خواهم فیل هوا کنم نه آنکه موش بگیرم. غرورش اجازه نمی‌دهد سراغ موش برود، توانایی‌های نداشته‌اش هم اجازه نمی‌دهند فیل هوا کند. مدرک و غرور دارد ولی توانایی ندارد. نابود می‌شود نابود می‌شود نابود می‌شود... غرورش او را نابود می‌کند. تنها می‌ماند و حوضش! فلذاست که آمار تحصیل‌کرده‌های بیکار ما سر به فلک می‌کشد.

شاید شمای خواننده باور نکنی، ولی در ولایتِ من نویسنده، منطقه‌ای هست پر از گیاهانِ خودرویِ کوهی؛ بعضی‌هایشان مناسب طب سنتی و گیاهی‌اند و بعضی‌هایشان ادویه هستند برای غذاهای خوشمزه ایرانی. هر سال به صورت دیمی رشد می‌کنند، کسی نمی‌چیندشان، همانطور می‌مانند و از بین می‌روند و روز از نو، و روزی از نو. هر سال همین است. در حالیکه اگر یک جوان اهل دل پیدا بشود و کارگاه چیدن و بسته‌بندی آنها را راه بیاندازد، هم از تخلیه منطقه جلوگیری می‌کند، هم مانع هدررفت این نعمات الهی می‌شود، هم با کمترین هزینه، حجم عظیمی از ادویه و داروی گیاهی به بازار سرازیر می‌کند و هم به چندین و چند نفر روزی می‌رساند و شاید حتی بتواند به صادرات هم نگاهی داشته باشد و ارز وارد کشور کند. اما کسی سراغ آنها نمی‌رود که یکی از مهمترین دلایل آن، همان مدرکی است که دانشگاه‌های ما به دستمان داده‌اند. از فلان دانشگاه بسیار سطح پایین، یک لیسانس آب‌دوغ‌خیاری گرفته‌ایم، و دیگر عارمان می‌آید چنین کارگاه‌هایی بزنیم. در حالیکه خدا همه چیز را برای کارآفرینی حداقل 15-20 نفر فراهم کرده؛ و البته چنین شرایطی در کشور ما زیاد است. شاید بتوان چند ده‌هزار از همین کارگاه‌های 10، 15 و 20 نفره در کشور ایجاد کرد و بخش مهمی از بیکاری را از بین برد. ولی مدرکی که در دستان من و شماست اجازه نمی‌دهد. من مدرک دارم، پس باید برم پشت میز بنشینم! من مدرک دارم و باید کار فکری داشته باشم، من مدرک دارم پس باید...! حالا خیلی هم مهم نیست کاری بلد نیستم. ولی مدرک دارم، پس غرور دارم، پس نباید کار یدی انجام دهم چون این غرور لامصبم اوخ می‌شود.

بلی! دانشگاه ما صفحه سفید غرورآفرینی ملی دارد، زیاد هم دارد. ولی متاسفانه صفحه سفید مغرور آفرینی هم دارد. خیل عظیمی از مغرور به دستان، اا ببخشید، مدرک‌ به دستان را تولید می‌کند که دیگر دلشان نمی‌خواهد ساده‌ترین کارها را انجام دهند. کارهایی که اتفاقا بازدهی زیادی هم در این شرایط دارد. اما آن مدرک لعنتی مانع است..

اجازه بدهید تیتر را عوض کنم: «دانشگاه مغرور آفرین»؛ بهتر نشد؟

مگر خدایی ما را نجات دهاد...

از سری یادداشت‌های من برای نشریه چشمه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۰۱:۵۴
علی

کودکی هستم در شروع مسیر پیشرفت...

يكشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۲۵ ق.ظ

این روزها در حال انجام چه کاری هستم؟ خب خیلی کارها؛ برای کنکور دکتری میخونم، یه کتاب رو دارم جلو میبرم. دو تا مقاله هم هست. سربازم که هستم و روی زبان هم کار میکنم. ضمن اینکه نمیتونم تو فضای مجازی نباشم. از همه مهمتر میخوام کار تدریس رو هم شروع کنم ان شاءالله. در همین لحظات هم دارم بازی بارسلونا با یه تیم دیگه رو میبینم که نمیدونم اسمش چیه! اون تیمه یه موقعیت خیلی خطرناک داشت که البته گل نشد. دلم برای اون کودک طرفداری که نیم خیز شد تا گل تیم محبوبش رو ببینه ولی نشد هم سوخت. البته که تصویر تلویزیون چنین کودکی رو نشون نداد. ولی حدس میزنم چنین اتفاقی افتاده باشه. مع الوصف؛ چیزی که مهمه اینه که عین آهو تو گل گیر کردم و نمیدونم دقیقا باید چه خاکی تو سر دشمن بریزم. کار زیاد است، زمان کم است و همت نیز! لیکن باید کاری کرد. هر دفعه که فال حافظ میگیرم بهم میگه آینده ات کاملا به همتت بستگی داره ولی طائر قدس همراهته. همت ندارم ولی وجود طائر قدس رو تو زندگیم کاملا حس میکنم؛ برخلاف اون کودکی که طائر قدس همراهش نبود تا گل تیم محبوبش رو ببینه و من حدس میزنم آخر بازی با چشمی اشک بار به خاطر باخت تیمش ورزشگاه رو ترک کنه. ولی اگر بدونیم که حتی قهرمانی جهان هم مفت نمیارزه، به این نکته عمیق پی خواهیم برد که با نتیجه یه بازی تو لالیگا نمیشه قضاوت کرد که آیا طائر قدس همراه اون کودک هست یا خیر. از کجا معلوم شاید بعد از گریه هاش، باباش براش بلیت فیلمی که دوست داشت رو بخره که اگر تیمش میبرد این بلیت خریداری نمیشد.

در هر صورت من شادم و از شادی خود دلشادم. و نیز گور بابای دنیا و ما فیها...

فقط نمیفهمم چرا آبجی ستاره هر بار صدای منو میشنوه میگه اشتباه گرفتی! و نمیدونم چرا خودمو بهش معرفی نمیکنم. شاید میترسم که دوباره بهم بگم «به جا نمیارمت»...

الان بارسلونا یه موقعیت عالی داشت که گل نشد. پس شاید طائر قدس همراه کودک این یادداشت باشه...

یادمه نسرین پناهی 4 سال پیش بهم گفت که قبولی تو ارشد تازه اولین قدمه؛ پس من هنوز نوسفرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۵
علی

خاطره از دوران دبستان

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۴۷ ب.ظ

سال سوم دبستان یک خانم معلم بسیار مهربان و دوست داشتنی داشتیم به نام خانم پنام. از میان معلم های دوران دبستانم چهره چند نفری از جلوی چشمانم محو نمی شود؛ یکی از آنها همین خانم پنام مهربان بود. اواسط مهر، روی پله های مدرسه پایشان سر خورد و کمرشان از چند ناحیه آسیب دید. حدود یک ماهی معلم نداشتیم. بعد از آن هم با وجود اینکه دکتر هر گونه حرکتی را برایشان قدغن کرده بود، به مدرسه می آمدند و در نمازخانه مدرسه مشغول تدریس به ما میشدند. به سختی صدایشان را می شنیدیم. ولی با مهربانی تمام سعی می کردند مفاهیم را به ما بیاموزند. مشق هایمان را با دقت وارسی کنند، به سوالاتمان پاسخ دهند.

من آن سالها عادت داشتم دفتر مشقم را به همان شکلی به آخر سال برسانم که اول سال بود. هیچگاه مشق نمی نوشتم. روزی مادرم به مدرسه آمد برای گلایه از من. در واقع از خانم پنام مهربان میخواستند که مرا دعوا کند تا شاید فرجی شده مشقهایم را بنویسم. اما خب پاسخ به یاد ماندنی معلم عزیزمان چقدر شیرین بود. ایشان به مادرم گفته بودند که ما مشق میدهیم تا دانش آموز مطالب تدریس شده را یاد بگیرد. و ادامه دادند که خانم حسنی نگران نباشید، پسر شما کل مطالب را کاملا سر کلاس یاد می گیرد. دیگر پس از آن کسی در خانه با مشق و تکالیف شبانه من کاری نداشت:))) خدایشان حفظ نماید.

اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت بود که مادرم دچار مشکلی شدند و باید حتما مورد عمل جراحی قرار می گرفتند. بسیار نگران بودم. البته عمل، خطری نداشت. ولی خب من بچه بودم و نمیدانستم. هزار جور فکر در مغزم خطور میکرد. بسیار دلگیر و ناراحت از زمین و زمان روزگار می گذراندم. حتی پدرم متوجه حال روحی بد من نشد. تنها کسی که کمکم کرد تا آن شرایط را به صورت بهتری بگذرانم همین خانم پنام مهربان بود. سرکلاس و در حال تدریس، گچ را روی تخته سیاه گذاشتند، رو به من کردند، کمی نگاه بین من و ایشان رد و بدل شد. خواستند به تدریس ادامه بدهند. اما نتوانستند. مرا با خود به بیرون از کلاس بردند و از حالم پرسیدند. زدم زیر گریه. نوازشم کردند و دلداریم دادند. چند روزی پیش متنی در تلگرام خواندم با این مضمون که «آنقدر محو صدایت شدم که حرف هایت را نشنیدم». و این دقیقا شرح احوال من در آن لحظات بود. صدای معلم عزیزم در گوشم هست ولی از حرفهایش هیچ چیز در ذهنم نمانده.

نمی دانم الان کجا هستند و چه کار میکنند.

اما امیدوارم در سایه رحمت خداوند زندگی شاد و آرامی داشته باشند.

باشد که چنین معلم هایی زیاد شوند...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۴۷
علی

من مفاخرم

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۶:۲۷ ب.ظ

در خلال «داستان تحول من» قضیه لقب «فخرالفخرا مفاخرالفخور حافظ الدوله خان رئیس کچل ها» را عرض کرده بودم.

بله من مفاخرم. مفاخرها ویژگی هایی دارند. یکی از آن ویژگی ها هم این است که «فحش خور» ملسی دارند.

به طور مثال در این چند روز، وقتی با هواداران حاج حسن روحانی بحث میکنیم در آخر کار متوجه می شویم که یک عدد «راست افراطی» هستیم. و آن هنگام که با طرفداران حاج محمود احمدی نژاد به جدال احسن می پردازیم ملقب می شویم به «چپ افراطی»؛ فحش خوری یکی از ویژگی های مفاخرهاست
 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۲۷
علی

داستان تحول من: قسمت آخر

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ

مقنعه‌اش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که می‌توانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانش‌آموختگان پیام نور قم را می‌گویم. بعد از اعلام نتایج نهایی، و اتمام پروژه دوران کارشناسی، فورا به دنبال انجام امور فارغ‌التحصیلی‌ام رفتم. وقت نبود. روز 15 شهریور زمان ثبت نام بود و من باید تا آن روز همه کارهایم را انجام می‌دادم. امور اداری فارغ‌التحصیلی تقریبا سه روز تمام به طول انجامید.

افرادی که به طور مادرزاد نابینا هستند، هیچوقت لذت دیدن را درک نخواهند کرد. نمی‌دانم آن تیزر آموزشی تلویزیون را دیده‌اید یا نه. همان که پسر بالغی با دیدن عکس هر چیزی، نام آن را از پدرش می‌پرسد، دیگران فکر می‌کنند که او عقب افتاده است تا اینکه در پایان تیزر، همه متوجه می‌شوند که آن پسر برای اولین بار است که می‌تواند ببیند. شاید آن روزها هم من تازه عظمت محبت ستاره را درک می‌کردم. تا قبل از آن همانند همان پسر نابینا بودم.

هر کسی که می‌فهمید در دانشگاه تهران قبول شده‌ام نوع برخوردش با من تغییر می‌کرد. در جمع‌های خانوادگی، زمانی که دهان باز می‌کردم همه سراپا گوش می‌شدند، فامیل‌ها دیگر تفاوتی میان من و مسعود قائل نمی‌شدند. راستش تا آن روز فکر می‌کردم اگر وسط صحبت مسعود نمی‌پرند و سخنان مرا به طور دائم قطع می‌کنند، دلیلش این است که شاید من دارم مزخرف می‌گویم، یا بلد نیستم حرف بزنم. ولی آن روزها تازه متوجه می‌شدم که دلیلش تفاوت دانشگاه‌های ما بوده است. مسعود دانشجوی تهران بود و من دانشجوی پیام نور.

برگردیم به جملات اول همین بخش از داستان؛ مقنعه‌اش کج بود، اخلاق هم نداشت. کاری را که می‌توانست در عرض 15 دقیقه انجام دهد، تقریبا به اندازه یک روز کاری کش داده بود. متصدی دایره دانش‌آموختگان پیام نور قم را می‌گویم. به طور مدام تلفن کنار دستش زنگ می‌خورد و هر بار که گوشی زنگ می‌خورد او حتما جواب می‌داد. حداقل زمان صحبتش هم 2-3 دقیقه بود. اگر هم تلفن زنگ نمی‌خورد، خودش با فردی تماس می‌گرفت و دقایق زیادی را فرد پشت خط صحبت می‌کرد. کار من با آن خانم شاید در حالت حداکثری، 15 دقیقه طول می‌کشید. اما برای همان 15 دقیقه، 5 الی 6 ساعت مرا معطل نگه داشت. در اتاقش صندلی وجود نداشت تا روی آن بنشینم. لحن صدا کردنش هم..«آهای پسر!»؛ انگار که سر شالیز بود!

کارهایم که تمام شد، درخواست یک نامه برای دانشگاه جدید را داشتم. از آنجایی که مدرک موقت را 6 ماه بعد تحویل می‌دادند و مدرک اصلی را هم پس از اتمام خدمت سربازی؛ برای آنکه حین ثبت نام، با مشکلی مواجه نشوم باید نامه‌ای از دانشگاه قبلی با خود همراه می‌کردم. از آن خانم خواستم تا چنین نامه‌ای را آماده کند. از دانشگاهی که در آن قبول شده بودم پرسید:

-برای کدام دانشگاه نامه بزنم؟

-دانشگاه تهران!

-کدام دانشگاه تهران؟

-خود دانشگاه تهران

سرش را بالا آورد، کمی به صورتم نگاه کرد، اسمم را با اینکه شاید 10 بار پرسیده بود، نمی‌دانست. دوباره به صفحه مانیتور برگشت تا اسمم را ببیند. با اسم صدایم کرد:

-آقای حسنی عزیز، خود دانشگاه تهران قبول شدید؟

-بله!

مقنعه‌اش را مرتب کرد؛ سرفه‌ای کرد تا صدایش صاف شود. قبلا روی صندلی ولو شده بود، خودش را جمع و جور کرد و پرسید:

-میتونم بپرسم روزانه هستید یا شبانه؟

-روزانه قبول شدم!

-رتبه‌تون چند شد؟ (با صدایی نازک کرده و کمی با عشوه و ناز البته!)

-40 شدم!

-چه رشته‌ای؟ البته ببخشید که وقتتون رو می‌گیرم!

-خواهش می‌کنم؛ مدیریت دولتی با گرایش اسلامی قبول شدم.

-درود بر شما؛ چه امری داشتید؟

-هیچی خانم؛ درخواست یک نامه برای ثبت نام داشتم.

-الان براتون آماده می‌کنم؛ البته باید ببخشید که اینجا صندلی نداریم و سر پا خسته شدید.

-عیبی نداره، دیگه این نامه رو اگر لطف کنید رفع زحمت می‌کنم.

-نفرمایید، چه زحمتی؟ کار ما خدمت به شماست.

تغییر رفتار این خانم، اولین شوکی بود که به من وارد شد. هنوز باور نمی‌کردم که «برند دانشگاه تهران» چقدر در نگرش آدم‌ها تاثیر خواهد داشت. فکر می‌کردم فقط همان یک شخص باشد، ولی خب همان‌طور که گفتم همه اطرافیانم مشمول این تغییر بودند. نمی‌دانم خوب است یا بد، اما برای من که خوب بود. آن روزها بیشتر دلم هوای ستاره و روحان را می‌کرد، چون این احترامی که بین آشنایان و حتی غریبه‌ها تجربه می‌کردم، همه را مدیون آن دو بودم.

داستان تحول من اینجا به اتمام می‌رسد. البته برای من هنوز تمام نشده است. ولی آنچه را که می‌خواستم در وبلاگ بنویسم نوشتم. از این به بعد شاید روزهایی خاطراتم از ایام دانشگاه را بنویسم ولی ربطی به داستان تحولم ندارد.

من، دانشجوی پیام‌ نور واحد قم، به خواست خدا و کمک‌های ستاره و روحان تبدیل شده بودم به دانشجوی بهترین دانشگاه کشور. نفر دوم ورودی رشته مدیریت دولتی با گرایش اسلامی. و امروز هم در جایی هستم که وقتی به اساتید گفتم علاقه‌ای به ادامه تحصیل در مقطع دکتری ندارم، تقریبا همه اساتیدم معترض بودند. این خاطرات را بعدها شاید روایت کنم.

حرفی نیست دیگر؛ خدا را شکر...!

خدا به ستاره و روحان خیر دهد...!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۰۵
علی

داستان تحول من: روز پیروزی!

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ق.ظ

همیشه دوست داشتم حامل خبرهای خوب و خوشحال کننده باشم. دیدن برق چشمان افراد و البته شنیده لرزش و شوق صدایشان وقتی که خبر خوبی را می‌شنوند یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگی است که حتما همگی تجربه کردیم. از فردای روزی که انتخاب رشته کردم، منتظر بودم که روز اعلام نتایج برسد و خبر قبولی‌ام را به اطرافیان برسانم. نمی‌دانستم کجا قبول خواهم شد، اما می‌دانستم قطعا یکی از دانشگاه‌های خوب و مطرح کشور خواهد بود. پس حتما هم خودم و هم اطرافیانم خوشحال خواهیم شد. اما از این میان، بیشتر دوست داشتم چشمان ستاره را ببینم و صدایش را بشنوم چرا که اگر نبود، قطعا من چنین جایگاهی نداشتم. او بود که با کمک‌هایش، سخنان انگیزاننده‌اش و دلداری‌هایش پسرکی را از ته چاه بدبختی بیرون کشید و کمکش کرد تا بتواند اندکی طعم خوشبختی را بچشد.

طبق اعلام سازمان سنجش قرار بود صبح سوم شهریور 1393، نتایج نهایی را اعلام کنند. آرامش خاصی داشتم چرا که نتیجه هر چه می‌شد برای من عالی بود. ساعت حدود 2 بامداد بود. طبق تجربه قبلی، فکر کردم شاید زودتر از موعد نتایج را اعلام کنند، به همین دلیل قبل از آنکه بخوابم به سایت سازمان سنجش سر زدم. حدسم درست بود. نتایج را اعلام کرده بودند. تا آن لحظه هیچ اضطرابی نداشتم چرا که از نتیجه-هر آنچه که ممکن بود اتفاق بیفتد- راضی بودم. اما در آن لحظات استرسی عجیب تمام وجودم را فرا گرفت. به ستاره و روحانی فکر می‌کردم که بیشتر از یک ماه می‌شد که خبری ازشان نداشتم. همه آنچه که در 3 سال و نیم گذشته بین ما گذشته بود، در چند ثانیه از جلوی چشمانم عبور کرد. غوطه‌ور در همین افکار بودم و اصلا متوجه نشدم کی اطلاعات مورد نیاز سایت را وارد کردم؛ مانده بود فشردن «اینتر» آخر و صبر برای اجرای صفحه و رویت نتایج. کمی صبر کردم. چشمانم را بستم و کلیک کردم. شاید 30 ثانیه‌ای طول کشید تا توان دیدن نیجه را پیدا کنم. به خودم جرات دادم، چشمانم باز شد. فریادی که از عمق جانم بر میخاست را خفه کردم. (خب ساعت 2 نصفه شب بود و اهل منزل خواب بودند!)

خدای من! چه می‌دیدم؟

من، دانشجوی دانشگاه پیام‌نور واحد قم، آن هم با 4 ترم مشروطی و معدل کل 13.65؛ کجا قبول شده بودم؟ دانشگاه تهران، کدام انتخاب؟ انتخاب اول یعنی مدیریت دولتی با گرایش مدیریت اسلامی. هم‌الان که اینها را به یاد می‌آورم مو به تنم سیخ می‌شود. از حس خاطره گویی و داستان نویسی خارج شدم!

باورش سخت نبود؛ بلکه سخت شد. انگار همه حقارت‌های 5 سال گذشته را تحقیر کرده بودم. و خدا می‌داند که ستاره چه نقش بزرگی در این راه داشت. بله من دانشگاه تهران قبول شده بودم و البته دلم می‌خواست فریاد بزنم و داد بکشم، اما ساعت 2 نیمه شب بود! فقط توانستم به خواهران و برادرم پیامک بزنم و بهترین خبر عمرم تا آن لحظه را اطلاع بدهم. دو رکعت نماز شکر خواندم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، نمی‌دانستم به پدر و مادرم چه بگویم. از خوشحالی ساکت مانده بودم، آنها هم البته خبر نداشتند که نتایج اعلام شده و سوالی نمی‌پرسیدند تا اینکه بالاخره مسعود (پسردایی‌ام) تماس گرفت و نتیجه را سوال کرد. بعد از قطع شدن تماس مادرم که گویا فهمیده بود خبری شده است، پرسید: «چیزی شده؟» و ....

راستش را بخواهید، طی چند روز گذشته چندین بار می‌خواستم این بخش را هم بنویسم، اما وقتی یادم می‌افتاد که ستاره اولین نفری نبود که خبر موفقیت مرا می‌شنید، به قدری اعصابم خورد می‌شد که حس و حال نوشتن را از دست می‌دادم. این بار هم حس نوشتن نداشتم ولی خب باید این بخش را هم تمام می‌کردم. خیلی خوب نتوانستم حس و حالم را بیان کنم و متن خوبی از آب درنیامد.

فقط این را بدانید که تا آخر عمر مدیون ستاره و ستاره و ستاره و روحان و نسرین و مهتا هستم؛ که اگر همه عمر را هم وقت بگذارم هیچگاه نخواهم توانست اندکی از محبتشان را جبران کنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۱۴
علی

داستان تحول من: رتبه کنکور

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۲۲ ق.ظ

اواخر خرداد 92 بود که ستاره از طرف نسرین پناهی به من وعده داده بود که اگر بتوانم کنکور کارشناسی ارشد را با یک رتبه خوب پشت سر بگذارم و در یک دانشگاه خوب پذیرفته شوم، کمکم خواهند کرد تا پذیرش یکی از دانشگاه‌های خوب استرالیا را برای ادامه تحصیل کسب کنم. البته یادم هست که اوایل پاییز 91 نسرین پناهی توصیه کرده بود که ابتدا ارشد را تمام کنم و سپس برای مقطع دکترا به خارج از کشور فکر کنم. البته واقعیت این است که امروز، به هیچ‌کدام فکر نمی‌کنم. راستش را بخواهید حتی انگیزه ادامه تحصیل در مقطع دکترا هم در من کم سو شده است. واقعا دلیلی نمی‌بینم که وقتم را صرف کنم و دکترا بخوانم. ماشاءالله آنچه که در مملکت زیاد است و همانند ریگ بیابان، در کف خیابان ریخته، افرادی هستند که لقب «دکتر» را یدک می‌کشند. در کف دانشگاه‌ها که وضع بدتر است و «پروفسور» است که از در و دیوار بالا می‌رود. ولی خب هیچ اثر اجتماعی ندارند و خود نیز به این امر معترفند. آن روز‌ها با خود خیال پردازی می‌کردم که درس خواهم خواند، رتبه تک رقمی کسب خواهم کرد، بورسیه می‌شوم و برای تحصیل به استرالیا سفر خواهم کرد. راستش را بخواهید بسیار در این اندیشه به سر می‌بردم که بعد از اتمام جلسه کنکور، ستاره همین خبر را به من خواهد گفت. ولی خب نشد که بشود. امروز هم علاقه‌ای ندارم که بشود. ترجیح می‌دهم در یک مرکز تحقیقاتی یا اداره و سازمانی به کار مشغول باشم تا ادامه تحصیل بدهم و «دکتری به جمع دیگر دکتراهای مملکت اسلامی-آریایی‌مان اضافه کنم».

چند سال پیش از تحصیل بدم می‌آمد، چون فکر می‌کردم نمی‌توانم از این راه فرد موفقی بشوم. امروز از تحصیل خوشم نمی‌آید چون فکر می‌کنم حتی اگر پروفسور بشوم هم سودی به حال ملک و مملکت نخواهم داشت چرا که دیگرانی که قبل از من پروفسور شده‌اند و به قولی به آخر خط رسیده‌اند هیچ اثری از خود برجای نگذاشته‌اند. شاید یکی از دلایلی هم که دوران ارشدم بیش از حد مجاز به طول انجامیده است همین ناامیدی از طی این طریق باشد.

به هر ترتیب، آن روزهای پر شور و حرارت قبل از کنکور گذشت. نوروز 93 شد و گذشت، اردیبهشت 93 که آمد، دلشوره نتیجه کنکور هم در دلم افتاد. گویا در دلم رخت می‌شستند. شرایط سختی بود واقعا. مخصوصا اینکه خانواده هم اصلا مرا باور نداشتند. حتی تا زمان اعلام نتایج هم خانواده باور نمی‌کردند که من رتبه‌ای بیاورم. طبق وعده سازمان سنجش قرار بود 15 اردیبهشت نتایج را اعلام کنند. به هر دلیلی این اعلام نتایج به روز 22 همان ماه موکول شد. اگر اشتباه نکنم بیست و سوم اردیبهشت با روز پدر مصادف بود. طبق عادت دیرین همه خانواده آن روز می‌خواستند به منزل ما بیایند و همین موضوع استرس مرا بیشتر می‌کرد. «اگر نتیجه نیارم؟»، «اگر قبول نشوم؟»، «اگر رتبه‌ای که خودم را راضی کند حاصل نشود؟»؛ »آن وقت چه خواهد شد؟ خانواده مسخره‌ام نمی‌کنند؟». همین فکر و خیالات اعصابم را ویران می‌کرد. زمان هم کند می‌گذشت و هم سریع! هم دلم می‌خواست هر چه زودتر نتیجه را بفهمم و هم دلم می‌خواست هیچوقت سایت سازمان سنجش باز نشود. حالت عجیب و حس غریبی داشتم. شاید حدود ساعت 5 عصر روز 21 اردیبهشت بود که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد؛ مسعود (پسردایی‌ام) بود. رتبه‌ام را پرسید. با بی‌حوصلگی پاسخش را دادم که فردا موعد اعلام نتایج است. گفت لحظاتی پیش نتایج اعلام شده است. دست و پایم شل شد. گوش را قطع کردم. با دست‌پاچگی و استرس زیاد لپ‌تاپ را روشن کردم. توانی در بدن نداشتم. از طرفی کسی هم نبود که به جای من نتیجه را نگاه کند. شاید باورتان نشود، ولی هم‌الان که آن تجربه را به خاطر می‌آورم و می‌خواهم در قالب کلمات توصیفش کنم، شرایط آن روز کاملا برایم زنده شده است. همان لرزه و رعشه را در دستانم حس می‌کنم. به هر ترتیب وارد سایت سازمان سنجش شدم. موارد خواسته شده را وارد کردم و دکمه تایید را فشردم. به دلیل هجوم داوطلبان سرعت سایت کم شده بود. چند ثانیه‌ای طول کشید تا نتایج روی صفحه بیاید. چشمانم را بسته بودم. باز که کردم صفحه نیز کامل اجرا شده بود. رتبه‌ام؟ درست 40! نه کمتر و نه بیشتر!

حسی که داشتم را نمی‌توانم توصیف کنم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحال بودم بابت اینکه با این رتبه قطعا در یکی از دانشگاه‌های خوب کشور پذیرفته خواهم شد. دیگر دانشجوی پیام نور نبودم. می‌دانستم که در خانواده و فامیل جایگاه به مراتب بهتری پیدا خواهم کرد. می‌دانستم در مقایسه با مسعود دیگر چیزی کم نخواهم داشت. خوشحال بودم بابت اینکه اگر افتخار خانواده نیستم، حداقل مایه شرمشان نیز نیستم. اما ناراحت بودم، چون برای رتبه زیر 10 تلاش کرده بودم. چرا که در رویاهایم رتبه 1 را جستجو می‌کردم. ناراحت بودم چون شرمنده روحان و ستاره و نسرین شده بودم.

یادم نمی‌رود قطره اشکی که از پلک‌هایم به روی گونه‌هایم لغزید و افتاد روی دکمه‌های صفحه کلید لپ‌تاپم! اشک خوشحالی و ناراحتی با هم تلفیق شده بود. واقعا هم خوشحال بودم و هم ناراحت. چند دقیقه‌ای و شاید 5 دقیقه‌ای همان‌طور به مانیتور زل زده بودم که دوباره زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد و دوباره مسعود بود. رتبه‌ام را با صدایی لرزان و آرام گفتم. مسعود جا خورد؛ انتظار داشت با شوق و شور فراوان رتبه‌ام را فریاد بزنم. اما با بی‌ذوقی تمام و با صدایی لرزان از پشت تلفن گفتم «40 آوردم». تعجب می‌کرد، می‌خندید، درشتی نثارم می‌‌کرد و دوباره می‌خندید. می‌گفت دوستانم رتبه 100 آورده‌اند و تو گویی می‌خواهند کل شهر را شیرینی بدهند. آن وقت توی دیوانه با رتبه 40 ناراحتی؟. او نمی‌توانست مرا درک کند. هیچکس نمی‌توانست مرا درک کند. در هر صورت مکالمه‌ام با مسعود را به اتمام رساندم. در خانه به اولین کسی که رتبه‌ام را گفتم، مادرم بود. باور نمی‌کرد. خدا را شکر کرد و تبریک گفت. هنوز باور نکرده بود، از صدایش می‌توانستم بفهمم. هر چه می‌‌گذشت مادرم بیشتر خبر را باور می‌کرد. شروع کرده بود به خاله‌ها و دایی‌هایم زنگ زدن و خبر را پخش کردن. واقعا آن لحظات اولیه، فکر می‌کرد شوخی می‌کنم. بعد از او به خواهرم گفتم. او هم باور نکرد، آنقدر باور نکرد که حتی به صورتم نگاه نکرد و فقط یک تبریک ساده حواله‌ام کرد. تعجب و بهت و حیرت اولیه آن دو به قدری بود که خودم هم برای دقایقی احساس کردم شاید اشتباهی شده و من افتضاح کرده‌‌ام. همین احساس باعث شد تا در دو پیامک جداگانه به ستاره و روحان اطلاع بدهم که رتبه خوبی کسب نکرده‌ام و با آنها برای همیشه خداحافظی کرده و حلالیت طلبیدم.

چند دقیقه‌ای گذشت، یکی دیگر از خواهرانم تماس گرفت. رتبه‌ام را پرسید. گفتم، باور نمی‌کرد، البته عدم باور او با بقیه فرق داشت. در خانواده فقط او بود که مرا به درس خواندن تشویق می‌کرد. باور نکردنش از جنس باور نکردن دیگران نبود. تفاوت می‌کرد. همین امر باعث شد یک مرتبه دیگر به سایت سر زده و رتبه‌ام را ببینم. واقعا 40 شده بودم. کم کم باور می‌کردم. نه فقط رتبه‌ام را، که خودم را نیز باور می‌کردم. فهمیدم که ستاره اشتباه نمی‌کرد، فهمیدم که «من هم می‌توانم».

آن روز گذشت؛ آن روزها گذشتند. امروز چه با حسرت به آن روزها نگاه می‌کنم. یادش بخیر...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۲
علی

داستان تحول من: چرا؟ چرا من؟

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ق.ظ

ترم هشتم کارشناسی بود و من حدود 50 واحد هنوز داشتم. نتیجه اینکه حتی در ترم نهم نیز نمی‌توانستم دوره کارشناسی را به اتمام برسانم. حدود 20 واحد ترم هشتم، 8 واحد تابستان، 12 واحد ترم نهم و 23 واحد نیز ترم دهم! البته خب این اعداد، تعداد واحدهایی را نشان می‌دهند که برای هر ترم ثبت می‌کردم. مثلا در ترم هشتم حدود 8 واحد را پاس نکردم. از 8 واحد ترم تابستان هم فقط دو واحد را قبول شدم. اما همه واحدهای ترم‌های نه و ده را قبول شدم. البته مشکل اصلی این نبود که درس نمی‌خواندم. مشکل این بود که درس‌های کارشناسی را نمی‌‌‌خواندم چرا که امیدی به افزایش معدل در حد قابل قبولی نداشتم. معدل نهایی کارشناسی من 13.56 شد. قبل از ترم هفتم که معدلم زیر 13 بود. اما در نهایت حدود یک نمره معدلم را بالا کشیدم. تقریبا از اواخر اسفند 91 تصمیم گرفتم فقط برای ارشد درس بخوانم و همین هم باعث شد نتوانم معدل کل کارشناسی را بالای 14 بیاورم. ترم هشتم از حدود 20 فقط 12 واحد را پاس کردم؛یکی به همان دلیلی که گفتم، و دیگری به خاطر اینکه پدر و مادرم دقیقا وسط امتحانات من از مکه برگشتند که همین نکته نیز باعث شد در فصل امتحانات به جای درس و کتاب به امر خانه تکانی مشغول شوم. ترم تابستان هم سه درس داشتم و در مجموع 8 واحد. امتحان دو تا از درس‌ها که هر کدام نیز 3 واحد بودند و در مجموع 6 واحد را خواب ماندم. آخر کسی نیست به مسئولین بگوید ساعت 8 صبح هم امتحان می‌گذارند؟ باور کنید خوانده بودم. یعنی اگر سر جلسه می‌رفتم قطعا قبول می‌شدم. اما خب «خواب نوشین بامداد رحیل...بازدارد پیاده را ز سبیل»!

آن روزها همه فکر و ذکرم شده بود کنکور و کنکور و کنکور. روزی امیدوار بودم و روزی ناامید. و در همه این شرایط فقط و فقط ستاره بود که دردم را دوا و مشکلم را چاره بود. یادم هست خانواده حتی تا روز اعلام نتایج باور نمی‌کردند که من هم می‌توانم موفق بشوم.

تقریبا اواسط تابستان 92 بود که «مهری‌ماه» تعطیل شد. گفتند به دلیل مشکلات فنی چند روزی سایت فعالیت نخواهد داشت. اما این چند روز شد چند ماه و الان هم چند سال است که از آن شبکه دوست داشتنی هیچ خبری نیست. شهریور 92 ستاره و روحان تصمیم گرفتند یک سایت علمی به نام پارک دانش تاسیس کنند. یک شبکه اجتماعی نبود. قرار نبود ارتباط خاصی بین کاربران در فضای مجازی باشد. هر کسی در رشته تخصصی خودش مقاله‌ای می‌نوشت، در سایت می‌گذاشت و احیانا اگر سوالی توسط مخاطبی پرسیده می‌شد پاسخ می‌داد. البته برای سایت خواب‌ها دیده بودند. قصد داشتند فعالیت‌های بسیار گسترده‌ای در فضای واقعی انجام دهند که خب نشد. تقریبا از اواخر مرداد 92 بود که ارتباط من و ستاره کاملا عمیق‌تر از قبل شد. البته تقریبا ارتباطم با نسرین پناهی و مهتا قطع شده بود. از بقیه اعضای ‌شبکه مجازی مهری‌ماه کاملا بی‌خبر بودم. نسرین گاهی پیامی می‌داد. اما تا دو سال دیگر یعنی تیر 94 تقریبا هیچ ارتباط دیگری با مهتا نداشتم. ولی در همه این روزها این ستاره بود که کمکم می‌کرد و به من روحیه می‌داد. البته روحان که جای خود را دارد. باید بگویم ستاره و روحان کمکم می‌کردند. تقریبا هر شب چندین ساعت با ستاره چت می‌کردیم. و هفته‌ای هم یکی دو مرتبه با روحان تلفنی صحبت می‌کردیم. گاهی زمان صحبت‌هایم با روحان بیشتر از دو ساعت طول می‌کشید. اما دو ساعت، کف زمانی بود که هر شب با ستاره چت می‌کردیم. به طور عادی 4 تا 5 ساعت بود ولی گاهی تا 8 ساعت هم کشیده می‌شد. هنوز نمی‌دانم چرا! نمی‌دانم چرا این دو عزیز به من کمک می‌کردند. این «چرا» و پرسش از دلایل این رابطه تقریبا بخش اصلی صحبت‌های من و ستاره را در هر هفت شب هفته تشکیل می‌داد. او هر بار به سوال من به شکلی پاسخ می‌داد. اما خلاصه کلامش این بود که «من برگزیده شدم». خودم هنوز هم نمی‌دانم چه کسی و چرا و بر چه اساسی مرا برگزیده است. حالا فرض کنیم که من برگزیده شده‌ام، ستاره و روحان این وسط چه نقشی دارند؟ هنوز هم این پرسش‌ها ذهنم را به خود مشغول می‌کنند. زمانی بود که تقریبا روزانه چندین ساعت به همین سوالات فکر می‌کردم اما دریغ از جواب! ستاره هر بار پاسخی می‌داد ولی در نهایت و هر شب زمان پاسخ اصلی را به بعد از کنکور موکول می‌کرد. البته هنوز هم پاسخ سوالم را نگرفته‌ام...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۱۴
علی

داستان تحول من: مقدمه

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۱۱ ب.ظ

همیشه داستان زندگی افرادی که متحول شده‌اند برایم جذاب بوده است. فکر میکردم صاعقه‌ای آسمانی بر سرشان فرود آمده و یا تلنگری ناگهانی باعث تغییراتی جهش‌گونه در طرز تفکر آنها شده است. البته تلنگر ناگهانی وجود دارد، ولی قطعا زمینه‌ای بوده که این تلنگر منجر به آن تغییرات شده است. این تلنگرها همیشه و همه جا و برای همگان رخ می‌دهد، ولی بر عده اندکی موثر است. دوست داشتم بدانم چه عاملی یا بهتر بگویم چه عواملی باعث ایجاد یک جهش رفتاری و یک تغییر بنیادین در طرز فکر افراد می‌شود.

تحول من...!

شاید کمی خنده‌دار به نظر برسد، ولی خود من یکی از همین افراد بودم. بگذارید با هم داستان زندگی فخرالفخرا مفاخرالفخور حافظ الدوله خان رئیس کچل‌ها رو مرور کنیم؛ البته از سال 88 تا به امروز. شاید برایتان جذاب باشد. البته برای ورود به داستان نیاز هست که کمی هم از دوران دبیرستان برایتان تعریف کنم.

سال دوم دبیرستان زمان انتخاب رشته هست. در خانواده ما همه پسرها به طور پیش‌فرض رشته ریاضی-فیزیک را بر می‌گزیدند. ولی انتخاب تجربی توسط من باعث سنت‌شکنی شد. البته کسی طعنه نمیزد که چرا ریاضی نرفته‌ای؟ ولی چون من یک پسردایی دارم که البته بهترین دوست من نیز هست و او رشته ریاضی را انتخاب کرد همه توجهات به سوی او بود و کمتر مورد توجه بودم. البته این نکته را هم باید عرض کنم که من کلا آدم درون‌گرایی هستم و این مورد نیز من را اذیت نمی‌کرد. مسئله‌ای که باعث رنجشم میشد، نه یک عامل بیرونی که رفتار خودم بود. در واقع من اصلا درس نمی‌خواندم در حالیکه پسردائیم (مسعود) هم در بهترین مدرسه تهران درس می‌خواند و هم اینکه همیشه شاگرد اول بود با معدل نزدیک 20! مقایسه همیشگی من با مسعود یک امر طبیعی بود. واقعا شرایط سختی بود و عامل این سختی هم چیزی نبود جز تنبلی خودم.

من تجربی را انتخاب کرده بودم ولی خودم هم می‌دانستم که پزشکی قبول نخواهم شد. علاقه شخصی خودم هم اول به علوم آزمایشگاهی بود بعد هم زیست‌شناسی جانوری.....حالا بریم سال 88؛ سال کنکور!

سال 88 من کنکور داشتم. رتبه‌ای بهتر از 15000 کسب نکردم و با این رتبه در علوم تجربی هیچ دانشگاه روزانه‌ای در رشته‌های درخور و مناسب مرا نمی‌پذیرفت. زمانی که لیست رشته‌های مورد علاقه‌ام را به برادرم دادم که وارد سایت سازمان سنجش کند بدون نظرخواهی خاصی از من و با صلاحدید خودش چند گرایش مدیریت و حسابداری پیام‌نور را نیز اضافه کرد. من پیام نور قم رشته مدیریت بازرگانی قبول شدم. با حدود 20 روز تاخیر ثبت نام کردم چون اصلا تمایلی نداشتم که برای دانشگاه هزینه روی دست خانواده بگذارم. مخصوصا اینکه ما آن زمان تهران زندگی می‌کردیم و رفت و آمد به قم هم هزینه‌ای بود مضاعف! پس قید ثبت نام را زدم ولی با اصرار خانواده و با تاخیری 20 روزه ثبت نام کردم. ترم اول معدلم کمی بیشتر از 14 شد. خوب نبود. از رشته‌ام هم خوشم نمی‌آمد. تصمیم گرفتم یکبار دیگه شانسم را امتحان کنم و در کنکور سال 89 نیز شرکت کنم. هدفم رشته علوم آزمایشگاهی ارتش بود. ارتش؛ برای اینکه سربازی لغو میشد، حقوق ثابت داشتیم و آن 4 سال تحصیل هم بخشی از دوران خدمت حساب میشد به علاوه اینکه بعد از اتمام دوران تحصیل و بلافاصله بعد از ازدواج خانه‌ای هم در اختیارمان می‌گذاردند. 6 ماه مطالعه نیم‌بندی داشتم که منجر به کسب رتبه 9000 شد. پسرداییم هم سال 89 کنکور داشت و در رشته ریاضی موفق شد رتبه 1200 را به دست آورده و در رشته مهندسی عمران دانشگاه تهران پذیرفته شود. خب رقیب من که البته ناگفته نماند خیلی هم دوستش دارم در بهترین رشته و دانشگاه پذیرفته شد و من سال اول را که خراب کرده بودم و سال دوم هم رتبه‌ام چنگی به دل نمیزد. ولی با این وجود اسمم بین اسامی چند برابر پذیرفته شده برای مصاحبه علوم آزمایشگاهی دانشگاه ارتش بود. بسیار خوشحال شدم. هدفم از اول همین بود. اما یک اتفاق که هنوز هم برایم قابل هضم نیست همه چیز را بهم ریخت. شبی که فردا صبحش باید برای مصاحبه میرفتم، به ناگهان چنان نفرتی از علوم آزمایشگاهی در دلم ایجاد شد که تصمیم گرفتم سر جلسه مصاحبه حاضر نشوم. پدرم، مادرم، خواهران و برادرم و حتی مسعود حضوری و تلفنی چندین بار هدفم را یادآوری کردند که «پسرجان! تو برای همین علوم آزمایشگاهی ارتش یک ترم مرخصی گرفتی، پس چرا الان چنین می‌کنی؟» ولی مرغ یک پا داشت و من نرفتم! عصر روز مصاحبه ناگهان پشیمان شدم که ای خداااااااا! چرا چنین شد؟ و چرا من در حالیکه کمتر از چند ساعت با رشته مورد علاقه‌ام فاصله داشتم با خود چنین کردم؟ نمی‌دانستم قصه از چه قرار است و دست تقدیر چه حوادثی برایم در آستین پنهان کرده است!

ادامه دارد....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۱
علی