هم اتاقی های بد
تو خوابگاه دو نفر اذیتم میکردن. البته در کل هنوز هم با خیلی های دیگه عوضشون نمیکنم. اما، امان از زبان تلخ و زخم زبان! وای بر هر عیب جوی هرزه زبان..برای خنده خودشان از هیچ فرصت تمسخری نمی گذشتند.
هر دو نفر شبها دی می آمدند. نه، ده یا شاید حتی یازده شب. اگر غذا گرفته بودیم، از غذای خودم برایشان نگه می داشتم. اگر قرار بود خودمان غذا بپزیم، طوری برنامه می ریختم که غذا وقتی آماده شود که آنها برسند و غذای تازه و داغ میل کنند. چای را برایشان آماده میکردم. کلا من در نقش مادر اتاق بودم. میخواهم از خودم تعریف کنم. دوست داشتم دوستانم راحت باشند. ولی آنها درک نمی کردند. فکر می کردند به وظیفه ام عمل می کنم. انتظار جبران نداشتم ولی حق من آن همه تمسخر و طعنه نبود.
از اواخر بهمن، یعنی بعد از ۵ ترم که هم اتاقی بودیم، تصمیم گرفتم کاری به کارشان نداشته باشم. اذیتشان نمی کردم. تمسخرشان نمی کردم. اما دیگر ساعت یازده شب، برایشان غذا هم آماده نمی کردم. دیروقت به اتاق بر می گشتند ولی از چای و غذا خبری نبود. یکی شان چند شبی تقریبا سر گرسنه زمین می گذاشت و صبح فردا، همان کله سحر بدون صبحانه از اتاق بیرون می رفت. دلم می سوخت. به خودم نفرین میکردم. اما وقتی لیاقت محبت ندارند، بگذار گشنگی بکشند. من در قبال پخت غذا از آنها هیچ چیز نمی خواستم. اما...
باشد که رستگار شویم...